برادرم!

طرح: سعید صادقی/ ایران کارتون

تنها دو ماهه بودم که برادر بزرگم در سن 19 سالگی، بر اثر عارضه ی فلج مغزی و به دنبال تزریق اشتباه آمپولی، توسط یک تزریقاتی نا آگاه و پس از تحمل 6 سال درد و رنج دار فانی را وداع گفت.

از زمانی که شلیک توپ تحویل سال نو را به یاد می آورم، تا همین دو سه سال پیش، شروع عید برای من با گریه های جانسوز مادرم، در حالی که عکس پسر دلبندش را در آغوش می گرفت همراه بوده است.

به دلیل آنکه طاقت دیدن اشک هیچکس، خصوصا مادرم را نداشته و ندارم، از تحویل سال و تکرار این داستان همیشگی، بدم می آمده و می آید. شروع عید، همواره برای من تداعی کننده ی این خاطره ی تلخ است که شاید من در آن سهمی ندارم!

تلخی آن، زمانی دو چندان می شود که امسال زمین گیرم و ماشین نیز ندارم!

تنها شیرینی سال نو، خروج همشهریان عزیز از تهران و تنفس این شهر دود آلود است!

تعطیلات عید، تهران برای من بهشت است!

نمی خواستم تلخ بنویسم. عذرم را بپذیرید. از دستم در رفت! ولی یاد برادرم برایم عزیز است. برادری که ندیدمش!

به هر حال پیشاپیش سال نو را به همه ی کسانی که زینت بخش لینک های من هستند، کسانی که با نظرهایشان دلگرمم می کنند، کسانی که می آیند و بی هیچ رد پایی می روند و همه ی شمایی که دوستتان دارم، تبریک می گویم.

 

آرزومند آرزوهایتان

عباس قاضی زاهدی

28 اسفند 1386

 

پ.ن:

خیلی دوست داشتم به جای تصویر بالا، عکس برادر خوش تیپ تر از خودم را بگذارم! که متاسفانه در دسترس نبود...

 

سبزی من از تو!

طرح: علی درخشی

پارسال، شب چهارشنبه سوری با سه تا از دوستام ثبت نام کردیم "تور چهارشنبه سوری"!!!

نفری 20 هزار تومن ازمون گرفتن. امکانات تور شامل: ایاب و ذهاب، پذیرایی، شام گرم، آتیش بازی و حرکات موزون بود! خلاصه ساعت 17 روز سه شنبه آخر سال 1385 رفتیم و سوار اتوبوس شدیم. چون کمی دیر رسیدیم اتوبوسی به ما رسید که پر بود از زنان و مردان بالای 60 سال! من مونده بودم اگه اونجا کسی ترقه ای در می کرد، حتما اونا غزل خداحافظی رو می خوندن. با این حال ثبت نام کرده بودن تور "چهارشنبه سوری"! فک کن!

مکان مورد نظر سکرت بود و هیچ کدوم از ثبت نام کنندگان از محل دقیق اون با خبر نبودند. فقط لیدر تور می گفت: یه جایی تو کرجه! سرتونو درد نیارم. رسیدیم به یه جای متروکه. اتوبوس ها که 4 تا بودن، یکی یکی وارد شده، مسافران رو پیاده کرده و می رفتند.

وارد یه باغ خیلی شیک شدیم که در گوشه ای از اون قهوه خونه ی سنتی به راه بود. یه سالن پذیرایی داشت با تعدادی میز و صندلی به اندازه ی مکفی!

بعد از گذشت ساعتی، با ارکستر درپیتی که دعوت کرده بودن، حوصلمون حسابی سر رفت و رفتیم از باغ بیرون. بیابونی بود که چند تا خونه ی مسکونی قد و نیم قد، به خیابوناش شکل و شمایلی داده بود. مقداری ترقه و از این جور چیزا با خودمون برده بودیم. داشتیم اونارو استعمال می کردیم! که یهو نمی دونم از کجا سرو کله ی مامورا پیدا شد و به ما گیر دادن. یکیشون گفت: اینجا چی کار می کنین؟ گفتیم: مهمونیم! یکی دیگشون رو کرد به من و گفت: آخه تو به این خوش تیپی! (نگاهش فقط به من بود...فقط!) اینجا فامیل داری؟ گفتم چه ربطی به خوش تیپی داره؟ فامیل داریم دیگه... خلاصه بعد از کلی کش مکش، بیخیال شدن و رفتن. دوستام می گفتن اینا فهمیدن ما اینجا چیکار داریم. ولی به این خاطر گیر بیشتری ندادن تا برن نیروی کمکی بیارن همه رو ببرن! دوباره رفتیم تو، دیدیم مسابقه ی خوندن گذاشتن. منم که خواننده! داشتم با خیال راحت مسابقه می دادم. دوستام با ایما و اشاره خودشونو چنگ می زدن و حرص می خوردن که بیا بر گردیم. البته ناگفته نمونه که تو مسابقه اول شدم. به جون خودم راست می گم! صدای بقیه ی شرکت کننده ها رو خودتون حدس بزنید!

ساعت 9 شب با هزار مشقت و پس از کلی پیاده روی، یه آژانس پیدا کردیم و برگشتیم به سمت تهران. ساعت 30/10 شب رسیدیم سیدخندان. ماشینا رو برداشتیم. گفتیم چیکار کنیم؟ یکی از دوستام گفت: دوست خانومم مارو دعوت کرده بود باغشون، حوالیه اتوبان یادگار. دقیقن یادم نیست کجاش. گفت: شما هم بیایید با ما بریم. ما هم بعد از کلی آدرس پرسیدن و این حرفا ساعت 12 شب رسیدیم اونجا. مراسم تموم شده بود و همه داشتن می رفتن خونه هاشون. از اونجا هم موندیم. تو راه برگشت به خونه چند تا دیگه از دوستامون زنگ زدن گفتن: ما رفتیم شهرک اکباتان. شما هم بیایید. تا رسیدیم اونجا دیدیم مامورا ریختن و مشغول رتق و فتق امورن! از اونجا هم موندیم. خلاصه رفتیم شام خوردیم و رفتیم خونه...

این بود انشای من با موضوع "چهارشنبه سوری گذشته ی خود را چگونه گذراندید؟"

 

پ.ن:

اینارو گفتم که لال از دنیا نرفته باشم!

 

مردی برای تمام فصول!

طرح: هادی حیدری

 

 مادرم اهل مسجد و منبره. زن با خداییه که من می پرستمش. ولی خودش نمی دونه که چقدر دوسش دارم. دیشب وقتی رسیدم خونه دیدم خیلی ناراحته. گفتم چی شده. گفت عصر امروز ما رو به بهانه زیارت قبر شهدا بردن میتینگ سخنرانی یکی از کاندیداهای نمایندگی مجلس!!!

اصلا اهل سیاست و سیاست کاری و سیاست بازی و این حرفا نیستم. خیلی بدم میاد از این تیریپا. دیروز داشتم سوابق بعضی از کاندیداهارو می خوندم دیدم خودم یه سرو گردن از بعضی هاشون بالاترم!

سوابق کاری و مسئولیت های خودم رو واسه اینکه ریا نشه نمی گم! ولی می خوام خودم رو در معرض رای شما قرار بدم.

اگه من کاندیدا بودم. شما به من رای می دادید یا نه؟

لطفا چه رای می دادید و چه نمی دادید با دلیل بنویسد.

پ.ن:

شعار انتخاباتی من: مردی برای تمام فصول!!!