ارشاد!

تنها کلاس تجربی دبیرستان نمونه مردمی ارشاد (خوارزمی سابق) کلاس ما بود. همه‌ی شما می‌دانید که اگر 40 نفر 4 سال هم‌کلاس باشند یعنی چه؟! نمی‌دانید؟ عرض می‌کنم! آن زمان (20 سال پیش) که مدارس نمونه مردمی و غیرانتفاعی هنوز چون امروز مثل پشکل در کوی و برزن نریخته بود، پس از گذراندن انواع و اقسام آزمون و مصاحبه و اطمینان خاطر از این‌که با نوجوانان سربه‌راه و درس‌خوانی مواجه هستند، در دبیرستان یاد شده پذیرفته شدیم! اما نمی‌دانم در ادامه چه شد که بر باد دادن کلاس و مدرسه به وظیفه‌ی ذاتی تک (2 بار) افراد کلاس تبدیل شد. حتمن یک جای کار ِ مصاحبه کنندگان می‌لنگید، وگرنه ما که همان آدم‌ها بودیم! از آتش زدن کلاس با برگ‌های جمع آوری شده از حیاط گرفته تا دید زدن ِ دخترهای دبیرستان بغلی که برای عدم ِ تداخل با ما ربع ِ ساعتی زودتر تعطیل‌شان می‌کردند! البته این‌کار فقط از دوستان ِ ردیف کناری ما برمی‌آمد که جنب پنجره می‌نشستند و جایشان را به هیچ قیمتِ پیشنهادی نمی‌فروختند. هر روز ظهر آن‌ها با حسرت از میان دختران، زنان آینده‌شان را انتخاب می‌کردند و ما با حسرت نظاره‌گر آن‌ها بودیم. تنها وجه مشترک‌مان حسرت بود که باعث آرامش خاطرمان می‌شد! گاهی کار به‌جایی می‌رسید که معلم از ناظم استمداد می‌طلبید تا وی چون ما سر کلاس بنشیند تا بتواند ساعتی به ما چیزی حتی به ضرب و زور بیاموزد. اما نمی‌دانم خاصیت آن میزها چه بود که هر که پشتش می‌نشست شیطنتش گل می‌کرد، تا جایی‌که روزی ناظم نیز از کلاس اخراج شد!

چند روز پیش بعد از آخرین دیدارمان در سال 76 با تعدادی از هم‌کلاسی‌ها بعد از 15 سال قراری گذاشتیم و دیدارها تازه شد. همگی صاحب اهل و عیال بودند و علت خوب ماندن ِ من و دوست دیگرم را متفق‌القول نداشتن ِ اهل و عیال می‌دانستند! چند ساعتی با هم بودیم و با یادآوری خاطرات به غایت خندیدیم! شاید ظاهر همگی با تلورانسی کم یا زیاد تغییر کرده بود، اما اخلاق هیچ‌کدام عوض نشده بود. نوع خنده‌ها، سادگی یا سیاست، دلخوشی‌ها و ... خوب یا بد، همه دست نخورده باقی مانده بود!

از آن‌جایی‌که دبیرستان ارشاد واقع در خیابان کناری منزل پدری‌ست، هر از گاهی می‌بینمش که تنها نشانی از آن دوران شکوهش باقی مانده! تا جایی‌که فقط در حیاط ورزش‌اش 2 مدرسه‌ی دیگر ساخته‌اند و "تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل!" خواندی؟! باید اعتراف کنم که دیگر هیچ شاگردی صاحب تجارب ما نخواهد شد! شاید شاگردان جدید این مدارس لانه زنبوری هم همین ادعا را در مورد ما تاریخ مصرف گذشته‌ها داشته باشند. چه فرقی می‌کند! مهم این‌است که در حال ِ پیر شدنیم و "عمر برف است و آفتاب تموز!" که این از همه ترسناک‌تر است، هرچند که ترس ندارد، عموست!

پ.ن:
1/ روز اول كه ديدمش گفتم ... آن‌كه روزم سيَه كنَد اين است!
2/ بار دگر آن دلبر عيار مرا يافت ... سرمست همی گشت به بازار مرا يافت!
3/ روز ازل به‌دست تو چشمم خریده شد ... اصلن برای حُزن تو اشک آفریده شد!
4/ پیچیده شمیمت همه‌جا ای شه ِ بی‌سر ... چون شیشه‌ی عطری که دَرش گم شده باشد!

 

بوالعجب من عاشق این هر دو ضد!


اثر محمدعلی خلجی

زمانی‌که ویدئو تازه راه به خانه‌های از ما بهتران پیدا کرده بود، همه‌ی آن‌ها که دلخوش به تلویزیون دو کاناله‌ی سیاه و سفید بودند و گاهی بعد از ساعت 10 شب برفک‌ها را هم دنبال می‌کردند، فهمیدند راه‌های دیگری هم برای اتلاف وقت وجود دارد! این‌بود که به هر دری می‌زدند تا ساعتی، نیمروزی یا حتی 24 ساعت این گوهر را در خانه‌ی خود داشته باشند. بازار کرایه‌ی فیلم و به تبع ِ آن ویدئو، بدجور داغ بود. ما هم چون در رسته‌ی از ما بهتران قرار نمی‌گرفتیم، از این قاعده مستثنی نبودیم. آن‌زمان‌ها حضور بازیگرانی با دامن تا زیر زانو و آستین کوتاه هم برای ما "صحنه" به‌حساب می‌آمد و از آن‌جایی‌که ورود هر چیز صحنه داری به خانه‌ی ما ممنوع بود و هست، زحمت جور کردن مکان با دیگران بود و اسباب لهو لعب را ما آماده می‌کردیم، ما که نه، بزرگترها! آن‌موقع‌ها دبستانی بودم و از بد روزگار و با مخالفت خانواده برای ظـُهری بودن به این بهانه که آن‌ها همه خنگ هستند، مجبور بودم صبحی باشم و 7 صبح بیدار شوم. شب‌های جمعه هم که ویدئو نایاب بود، به همین دلیل وسط هفته بهترین گزینه بود. یک دستگاه ویدئو، چند فیلم هندی و رزمی حادثه‌ای، شوی طنین و چند (خواهر، دختر همسایه و فامیل) به‌همراه این بنده‌ی عذب! پشت به پشت می‌دیدم و در مواقع لازم با شنیدن این بانگ که: "عباس سرتو بنداز پائین" مجبور به انداختن سر به زیر و چشم به بالا بودم و در دلم به سادگی‌شان که فکر می‌کردند نمی‌بینم می‌خندیدم. اتفاقن از آن‌ها بیشترمی‌دیدم!

بر همگان واضح، مبرهن، بدیهی و سایر لغاتی از این دست است که "کتاب صورت" بر تمامی ارکان زندگی ما تاثیرات شدیداللحنی داشته که فی‌الحال به خوب و بدش کاری ندارم. اما بلایی که بر سر وبلاگ‌ها آورده را نباید به دیده‌ی اغماض نگریست. علاوه بر این‌که "من همونم که نازنینت بودم"، در عین حال من همانی هستم که لااقل هفته‌ای 2-3 مطلب روی وبلاگم می‌گذاشتم، نمی‌گذاشتم؟! اما از روزی‌که اسیر این بلای خانمان‌سوز شده‌ام، و از آن‌جایی‌که بسیار عجولم، هرچه به ذهنم می‌رسد را در حالی‌که پتانسیل تبدیل شدن به یک پست یا مطلب را دارد، آنن استاتوس می‌کنم و ایضن آنن بازخوردهای آن‌را می‌بینم. دنیایش هم کمی واقعی‌تر از این‌جاست. لااقل کسی جرات فحش دادن و در رفتن ندارد! اگر هم داشته باشد که بعید می‌دانم، رو در رو این‌کار را می‌کند! این است که همه‌ی وقتم در آن‌جا خورده می‌شود و کمتر به این‌جا می‌رسم. مگر آدم چقدر حرف دارد که 2 جا بزند؟! آن‌هایی‌که واقعن می‌توانند، خیلی خفن‌ند. چند نفرشان را می‌شناسم!

پاراگراف اول را شاید بسیاری از نیمه‌ی دوم شصت و چندی‌ها به بعد درک نکنند. اما واقعن دیگر چه کسی یادی از ویدئو می‌کند. اگر هم بکند نوستالژی زده است. این اتفاق کم (2 بار) دارد برای وبلاگ نویسی هم می‌افتد! اما به نوبه‌ی خود قول می‌دهم تا آخرین قطره‌ی خون مدافع وبلاگ و وبلاگ‌نویسی و وبلاگ نویسان باشم. واقعن یاد روزهای برو و بیای وبلاگ‌نویسی بخیر!
علی‌ایحال از آن‌جایی‌که انسان نباید تمام تخم مرغ‌هایش را در یک سبد بچیند -البته اگر گیرش بیاید یا دستش بدان برسد- بنده نیز مدتی‌ست اقدام به راه اندازی صفحه‌ای برای بازنشر نوشته‌های وبلاگم نموده‌ام. نوشته‌هایی که بیشتر دوست‌شان می‌دارم. از آن قدیم‌ها ... که حتی خواندنش برای خودم نیز تازگی دارد. شما هم اگر خواندید و خوشتان آمد، مدیونید این صفحه را به دوستان‌تان پیشنهاد ندهید! صلوات ...

پ.ن:
1/ خدا چه ظرفیت بالایی به حلقوم ِ بعضیا داده. همه چیو می‌گن تو حلقم!
2/ بهترین حالت این بود که هر کی هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد و از این هر کاری کردن، هیچ نوع آسیبی به کسی نمی‌رسید! نه؟!
3/ اگر دستم به گلوی عزیزانی که آهنگ پیشواز دارند می‌رسید، هر آینه خفه‌شان می‌کردم. از جمله خواهر خودم!