دست ساز!

تو این دوره زمونه آدم باید زنش رو خودش بسازه، تا آب نشده یکی بیاد عقدمون کنه!

                                                         **********

با شنیدن جمله ی "برف پارو می کنیم!" سری از پنجره بیرون کرده و دیدم خداراشکر تنها 1 نفر است که این کلمات را در قالب یک جمله به کار می برد، نه 3 نفر که هر کدام وظیفه ی فریاد زدن هر کدام از آن 3 کلمه را به عهده داشته باشند! وقتی خیالم از این بابت راحت شد، انگار تازه فهمیده باشم که برفی شبه سنگین باریده، به گذشته های دور رفتم. گذشته هایی که زمستان هایش با برف بازی، ساختن آدم برفی، کرسی و مواردی از این دست رقم می خورد. این بود که برای خالی نبودن عریضه دست به کار شده و با دیگر دوستان در حیاط معروف محل کارم شروع به ساختن آدم برفی کردیم. حالا نساز، کی بساز! پس از اتمام کار، هرچند از نتیجه ی به دست آمده راضی بودم، اما به یک باره این فکر به سرم زد که چرا همیشه آدم برفی ها باید نر باشند؟! این بود که فکر مورد اشاره را از مغزم عبور داده، پس از گذراندن از قلب و مری، دوباره به سمت بالا برگشته و به دستانم رساندم و با چند تغییر جزیی، تا جایی که شرع و عرف اجازه می داد، ضعیفه ای ساختم که دیدید!

آیا واقعن اگر در این دوره زمانه، هر کسی می توانست طرف مقابلش را خودش، طبق خواسته ها و امیالش بسازد؛ هیجانی، شوقی، خواستنی و ... به وجود می آمد؟ مطمئنم هرچند همه ی ما ساخته ی دست خود را خیلی دوست داریم، اما می دانیم که اگر ساخته ای این چنینی وجود خارجی داشت، بعد از گذشت مدتی، می ریخت، آب می شد، از هم می پاشید و تمام می شد!
اگر گاهی می ریزیم، آب می شویم، از هم می پاشیم و تمام می شویم؛ آن هم با موجودی که ساخته ی دست مان نیست، برای این است که فیل مان یاد هندوستان (موجودی دست ساز) می کند، در حالی که هندوستان یاد فیل مان نمی کند! و وقتی به این نتیجه می رسیم که "این" با آن چیزی که برای ساختن در ذهن داشته ایم فاصله دارد، به جای این که با خود بگوئیم، چه خوب! می ریزیم و تمام می شویم!

پ.ن:
1/ حقیقت خیلی بی رحمه، گاهی حتی از روی باور آدم هم رد می شه!
2/ کسی ناامید می شه که امید می بنده، نبند آقاجان، نبند!
3/ گفتم بگم بعدن نگید نگفتی!

 

آب و نان!

بچه تر که بودم، عشقی 2 طرفه بین من و بچه گربه ای که هر روز صبح صبحانه اش را از دهان من می خورد ساری و جاری بود! بچه گربه ای که مثل جوجه اردک زشت از خیل قافله ی خواهران و برادران طرد شده بود و من را به دایه گی پذیرفته بود، هرچند من به او نگاهی پدرانه داشتم!
چند روز اول کاسه ی شیری جلویش می گذاشتم، اما نمی نخورد. یعنی نمی دانست چطور باید بخورد. این بود که به روشی ابداعی رو آورده و با لوله ی خودکار بیکی که از کیف همشیره کِش رفته بودم، شیر را در دهان کشیده و آن سرش را در دهان بچه گربه کرده و به یک باره همه ی محتویات دهانم را در دهانش پمپاژ کردم. 3-2 بار اول شیر به گلویش جست و تا مرز خفگی پیش رفت که با تنفس دهان به دهان و کوبیدن چند ضربه بر ستون فقراتش خوب و سرحال شد. بعدن فهمیدم که نباید به یک باره چیزی را در دهان کسی پمپاژ کرد، این بود که آرام (2 بار) پمپاژ می کردم!
روزی که مثل سایر روزها قبل از خوردن صبحانه ی خود، رفتم تا لقمه را از دهان خود گرفته و بر دهانش بگذارم، هرچه منتظر ماندم نیامد که نیامد. چند روزی صبر کردم، وقتی دیدم خبری از او نیست، مطمئن شدم پدر بهتری قاپش را دزدیده. از همان 6 سالگی با خود عهد کردم دیگر سمت گربه های بی چشم و رو نروم!


چند هفته ای می شود که گربه ای بالغ و زیبارو که ماده می نماید، آنقدر در حیاط محل کارم بالا و پائین کرد و عشوه و کرشمه آمد تا باعث شد عهد چندین ساله را شکسته و لقمه ای برایش بیاندازم. لقمه انداختن همان و ایجاد عشقی 2 طرفه بین ما هم، همان! هر روز از کلله ی سحر، یعنی ساعت 10 صبح که به سرکار می رسم تا آخر شب، زمان هایی که برای صرف دخانیات یا هر کار دیگر، سری به حیاط می زنم از سر و کولم بالا می رود، مجیزم را می گوید، لیسم می زند و آنقدر شیطنت و دلبری می کند که کار را فراموش می کنم! وقتی با دستکشی که برای امر ماساژدهی گربه ی مورد اشاره ابتیاع کرده ام به سراغش می روم، دراز می کشد و چشمانش را برایم شهلا می کند و پس از اتمام کار خودش را کشیده، قولنجی از خود می گیرد و به بالا و پائین رفتن از سر و کولم ادامه می دهد. همه می گویند این گربه ای خانگی است که اینقدر پشمالو و اهلی تشریف دارد. وگرنه گربه های این دوره زمانه همگی وحشی، بدون مو و چنگ پرانند. چند روزی بود که گربه ی سیاهم در بین تاریکی شب محو می شد و دوباره روز بعد به سراغم می آمد. هرچه به او تذکر دادم که شب ها بیرون نمان، به خرجش نرفت که نرفت، تا این که امروز صبح دیدم با شکمی بالا آمده در گوشه ای کِز کرده است. علت را که جویا شدم، فهمیدم که بعله! حالم گرفته شد. باید هرچه زودتر او را به دامپزشکی معرفی نمایم تا هم از صحت و سقم ماجرا آگاه شوم و هم این که ببینم اگر واقعن اصل و نسب و نژادی دارد، با تکثیرش بیزینسی آبرومند راه بیاندازم. برایم آب که نداشت، شاید نان داشته باشد!  

پ.ن:
1/ هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره!
2/ با دشمن و با دوست بدت می گویم ... تا هیچ کـَس ات دوست ندارد، جز من!
3/ همین که خدا بداند ما فهمیده ایم که دوست ندارد قابل پیش بینی باشد، باران و برف می بارد!

 

لطفن به‌خود آييد!


اثر مارسين بوندارويچ از لهستان

با صداي نيمه مهيبش به‌خودم مي‌آيم. تكاني مي‌خورم. با نگاهي كه از 100 عدد فحش هم بدتر است به آن مي‌نگرم. خجالت نمي‌كشد. به‌همين‌خاطر به نگاه راضي نشده و چند فحش آب و نان‌دار نيز نثارش مي‌كنم. تعدادي خفيف‌تر هم براي خريدن چنين چيز مزخرفي، نثار خودم. كمي آرام مي‌شوم. اما مگر از رو مي‌رود. مطمئنم دوباره 36 دقيقه‌ي ديگر همين كار را با من خواهد كرد!

چند روزي‌است براي خانه دستگاهي خريده‌ام كه علاوه بر خوش‌بو كردن فضا، وظيفه‌ي خطير ديگري نيز به‌عهده دارد و آن‌هم ترساندن من است! فكر كنيد كه در خانه تنها در حال تماشاي فيلم يا سريالي هستم، يا در حال غرق شدن در افكار ناتمام خود بوده و دنبال نجات غريقي مي‌گردم تا مانع از خفه شدنم شود، يا مشغول كتاب خواندن هستم، (مطمئنن مي‌دانيد كه آخري را من‌باب مزاح گفتم!) يا هر كار ديگر كه به‌يك‌باره صدايي مي‌آيد و متعاقب آن بويي! كسي نيست كه بتوانم به او گير دهم. خودم را هم كه خوب مي‌شناسم. اصولن اين‌كاره نيستم! بوي متصاعد شده هم كه شامه‌نواز است. پس دوباره گردن به‌سوي همان موجود لعنتي مي‌چرخانم و همان مي‌كنم كه گفتم!

روش‌هاي مختلفي براي به‌خود آمدن يا به‌خود آوردن اشخاص وجود دارد. گاهي با يك نگاه، گاهي با يك نهيب، گاهي با خوردن سري به سنگ، گاهي هم با درآمدن صدايي و متصاعد شدن بويي شامه‌نواز! دستگاه مزبور 4 حالت دارد. مي‌تواند شما را در زمان‌هاي 6، 12 و 36 دقيقه‌اي  به‌خود آورد و يا اصلن در حالت خاموشي به‌سر برده و شما را به‌حال خود واگذارد. تابه حال به اين كارايي‌اش فكر نكرده بودم. اما همين كه خواستم شروع به نوشتن چيزي كنم، باز هم من را به‌خود آورد. اين بود كه بيخيال نوشتن آن چيز شده و گفتم اين چيز را بنويسم. شايد شما هم به‌خود آمديد!

پ.ن:
1/ كاسني هستم، يك به‌خود آمده!
2/ در طول نوشتن اين متن حداقل 2 بار به‌خود آمده، اما زود برگشتم!
3/ مردم به‌چشم آب مرا بنگرند و ليك ... من از سراب نزد تو بي‌آبرو ترم!

 

تصويري‌ست، اما شما بخوانيد!


اثر آنجل بوليگان از مكزيك

نه تابه‌حال نقش چراغ قرمز سيار را بازي كرده‌ام و نه از كساني‌كه اين نقش را در خيابان‌ها و اتوبان‌ها به‌عهده دارند خوشم مي‌آيد!

عده‌اي دوست دارند با هر ترفندي شده جاي تو را بگيرند. حالا مي‌خواهد اين جا درون خيابان باشد يا هرجاي ديگر! حتي اگر جاي تو اصلن جاي خاصي نباشد. گذرا باشد. رفتني باشد و ...

از مراسم تولدي كه دو گروه از دوستان عزيزم، گروهي محسوس و گروهي نامحسوس، بعد از گذشت تقريبن 9-8 روز از روز تولدم با لطف خود برايم گرفته بودند در اتوبان حكيم با يكي ديگر از دوستان به‌سمت خانه برمي‌گشتم. در لاين سرعت يا سبقت يا هر چيز ديگري كه شما صدايش مي‌كنيد در حركت بودم. در حالي‌كه مشغول حرف زدن با دوستم بودم، نوربالاي ماشين پشتي من را به‌خود آورد. معمولن كاري نمي‌كنم كه ماشين پشتي برايم نوربالا بزند. براي همين تعجب كردم. جلويم را نگاه كردم كه پر از ماشين بود كه سپر به سپر در حال حركت بودند و هم‌زمان از درون آينه‌، ماشين پشتي را ديد زدم. سوناتا سوار خوشحالي بود كه با حضور ضعيفه‌اي در كنارش خوشحال‌تر مي‌نمود! باز هم به چراغ زدن بي‌مورد خود ادامه داد. ظاهرن از جاي من خوشش آمده بود. جايي كه هر صدم ِ ثانيه در حال تغيير بود! آنقدر زد تا اين‌كه من را مجبور كرد به‌صورت ناگهاني چند باري پا روي پدال ترمز بگذارم. سرعتش را كم كرد. با اين‌كار متوجه شدم كه فهميده كار درستي نكرده است. اين بود كه اجازه دادم جاي من‌را از آن خود كند. اما وقتي جاي من را گرفت آن قدر به‌سمت من متمايل شد كه احساس كردم علاوه بر جايم، از كنار من هم خوشش آمده! اين بود كه آن‌قدر متمايل به راست شد و شدم تا اين‌كه كنار اتوبان هر 2 توقف كرديم. پير شده‌ام و حال دعوا نداشتم. اين بود كه سعي كردم از سمت چپش گريزي زده و به راهم ادامه دهم. محاسباتم درست از آب درنيامد و محكم به سپر ماشين‌اش كوباندم. ناگهان ديدم چيزي به هيبت هركول كه اغراق است، ولي حداقل شِرك، از ماشين پياده شد. حتي اگر پير نشده بودم و حال دعوا هم داشتم، عاقلانه نبود از ماشين پياده شوم. اين بود كه دنده عقب را به ماندن و پياده شدن ترجيح دادم. من برو و آن بدو! آن‌قدر رفتم و دويد تا خسته شد و شدم. از 2 سمتم ماشين رد مي‌شد. صحنه‌اي رزمي-حادثه‌اي-پليسي شده بود. بالاخره ايستاد و ايستادم. خواستم حركت كنم، اما اين فكر آزارم مي‌داد كه كسي دنبالم كرده و من در حال فرار بوده باشم! اين بود كه من هم همان كردم. آن هم با ماشين و در شرايط نامساوي. آن بدو و من برو! وسط اتوبان چون آهوي عشق به‌شكل زيگزاگ فرار مي‌كرد و من هم چون صياد آواره به‌دنبالش بودم. وقتي مطمئن شدم كه فهميده فقط گول هيكلش را خورده، بيخيالش شده و به راهم ادامه دادم. صحنه‌اي بود!

نه تابه‌حال نقش چراغ قرمز سيار را بازي كرده‌ام و نه از كساني‌كه اين نقش را در خيابان‌ها و اتوبان‌ها به‌عهده دارند خوشم مي‌آيد. مخصوصن از كساني‌كه فكر مي‌كنند من در حال بازي كردن اين نقش هستم!

پ.ن:
1/ آخر هر چيزي خوب است، اگر خوب نبود، هنوز آخرش نشده است!
2/ حوّاي عشق! آدم ما بي گناه بود ... لب‌هاي دل‌فريب شما طعم سيب داشت!
3/ گاهي مي‌خوابيم تا بلكه از خواب بيدار شويم، زماني‌كه كابوس‌هاي‌مان را در بيداري مي‌بينيم!