انار!

اثر محمدعلی خلجی
غالبن زمان ِ حملههای هوايی عراق با زمان خواب ما هماهنگ نبود. اختلاف ساعتِ چندانی هم نداشتيم، اما هميشه نيمههای شب را به اينكار اختصاص میدادند. راستش مادرم از همان شبها بود كه تمرين فرهيختهگی را شروع كرد، بس كه شبها برای غافل نماندن از صدای آژير، راديو گوش میكرد! در يكی از نيمهشبها لنگِ خود را در دستان مادرم يافتم كه منرا بههمراه خواهرم چون هميشه از پلهها به پايين میكشيد! طوریكه تقريبن مطمئن بوديم اگر روزی از بمباران نميريم، حتمن از نحوهی انتقالمان به جانپناه توسط مادر خواهيم مُرد! در همين حين پدرم را ديدم كه به سمت پشتِبام میدويد. فكر كردم شايد از ترس، هول شده و راهِ فرار را گم كرده است. داد زدم: "بابا"، مادرم گفت: "كجا میری؟!" پدرم جواب داد: "بريد الان ميام!"
همگی در زيرپله پناه گرفته بوديم و آنجا را امنترين جای دنيا میدانستيم! هرچند زيرپلهی كوچكی بود، اما همسايهها هم در هنگام خطر به ما ملحق میشدند و گاهی به خودمان هم جا نمیدادند. جانعزيز بودند. اما چون به تعداد متنابهی دختر داشتند و تحمل استرس ناشی از حملهی هوايی را بر من آسانتر میكردند، از معدود افراد نامعترض بر اين احوال بودم! همه مشغول حدس و گمان در مورد مكان مورد نظر اصابت موشكِ هواپيماهای عراقی بودند كه ناگهان همگی با شنيدن اين نهيب كه: "پس باباتون كو؟!" بهخود آمديم. پدرم هنوز نيامده بود. مرد میخواست كسی در آن شرايط دنبالش برَود. انگار كه بخواهی از تيررس يه تك تيرانداز، از اين جانپناه به جانپناه بعدی برَوی، بالا رفتن از پلهها نیز همين حكم را داشت! خلاصه مادرم با يادآوری فيلمهای هندی بهسراغ ِ پدرم رفت. بعد از دقايقی هر دو از پلهها پائين آمدند. مادرم غر زنان و پدرم خندهكنان! علت را كه جويا شديم مادرم گفت: "وايساده دو لپّی داره انار میخوره تو اين هيری بيری!" و پدرم گفت: "يه كاسه سر ِ شب دون كرده و گذاشته بودم تو پشت بوم تا خُنک بشه، دلم نيومد نخورده بميرم!"
پ.ن:
1/ واقعی!
2/ تنها دلیل ِ زندگی اینه که آدم وقتِ کافی واسه مُردن داشته باشه!
3/ گاهی اوقات حقیقت آخرین چیزیست که مایل به شنیدنش هستیم!
1/ آسمان سینه ام را چون شمائی مشتری ست