ببعی!

ناهار دیروز را دورادور میهمان عروس و دامادی بودیم که همکارمان شب گذشته اش که دانسته بود قِرهایی که در کمرش فراوان بوده را کجا بریزد، ریخته بود و چه جایی بهتر از عروسی برادرزن! این بود که ظهر همسرش که علی الظاهر قابلمه ای در دست راستش و کیسه ای مشمایی در دست چپش قرار داده و روانه اش کرده بود، همه ی ما را خجسته احوال نمود. چه صوابی بالاتر از سیر کردن عده ای گرسنه، آن هم با یک وعده غذای گرم! بعد از صرف غذا همگی متفق القول برای روح تازه گذشته فاتحه ای فرستادیم و از سر میز برخاستیم! اما کماکان محتویات کیسه ای که تا پیش از این در دست چپ همکارمان بود و اکنون روی اوپن آشپزخانه خودنمایی می کرد ما را به سوی خود فرامی خواند. یکی از دوستان سرکی در کیسه کشید. باز کردن کیسه همانا و جیغ کشیدن و پرتاب آن، خلاف جهت جاذبه ی زمین همان. از آن میان شنیدم که دوستم فریاد زد بگیریدش. چند نفری برای گرفتنش هجوم بردیم. کلله و یکی از پاچه ها در بغل من جای گرفت و هر کدام از 3 پاچه ی دیگر هم نصیب کسی شد. باورم نمی شد روزی کلله و پاچه ای را این چنین تنگ در آغوش بگیرم. اما شد ...

آن هایی که کلله پاچه خور نیستند و با شنیدن اسمش هم مورمورشان می شود و قیافه شان را به اشکال مختلف کج و معوج می کنند که هیچ؛ اما آن هایی که این کاره هستند و سری در سرها سوا دارند، شاید ندانند که چیزی که می خورند با چه مرارت هایی، آنی می شود که می خورند. با توجه به این که یکی دیگر از همکاران، چند واحد قصابی گذرانده و مسئول "بار" گذاشتن کلله و پاچه ی گوسفند مادر مرده بود، ما را نیز با آموختن چیزهایی در این رابطه بنده ی خود کرد و من نیز شما را!

به نظر بنده و اساتید فن، اولین نکته ای که در خوردن کلله پاچه مهم و اساسی به نظر می رسد، این است که کلله مربوط به گوسفند ماده است یا نر! از آن جایی که دسترسی به سایر نقاط گوسفند مذکور میسور نیست، می توان از روی مشخصاتی مثل دندان، لب و دماغ به این مهم پی برد! اگر دماغ کلله ی مورد اشاره پهن و قوز دار بوده، دندان هایش باریک و بلند باشد با لبی نازک، ماده است و بالعکسش نر! در اینجا نباید از فر مژه و سرمه ی چشم ماده غافل بود!

دومین نکته این است که اصلن کلله ای که می خوریم متعلق به گوسفند است یا 4پایی دیگر. چون در بسیاری از اماکن، کلله ی بز را جای گوسفند قالب می کنند. برای این منظور باید کنار چشمان شهلای گوسفند را بررسی کنید. اگر سوراخ داشت گوسفند است وگرنه بزی بیش نیست!

سومین نکته کِز دادن گوسفند است. اما اگر کلله ی گوسفند را با آن همه پشم و پیل روی آتش بگیرید، به یک باره گـُر گرفته و ذغال می شود. به همین منظور اگر اسپری موبر در دسترس نبود، کلله را درون آب جوش قرار داده و بعد از مدتی با تیزی روی آن بکشید. وقتی تعداد موها به حدی رسید که از نظر درازی و تعداد، با چشم غیر مسلح قابل رویت نبود، آن را روی آتش بگیرید. لازم به ذکر است تعدادی از گوسفندهای ماده جدیدن قرتی شده، بند می اندازند و اپیلاسیون می کنند که این برای راحتی کار، هم در شناخت جنسیت و هم جلوگیری از بوی بد کزدادن موثر است. نکته ی دیگری که در اینجا دوباره لازم به ذکر است این می باشد که اگر کلله و پاچه پر مو بود اما زیر ابرو برداشته بود، این امر نکته ای انحرافی است ولاغیر. نر است!

نکات چهارم و پنجم را به دلیل شباهت بسیار به یک باره به عرض می رسانم. درون دماغ  گوسفند از داخل جمجمه و همچنین بین ناخن هایش به ترتیب، کیسه هايی به اسم کیسه ی کِرم و کیسه ی مو وجود دارد. چیزی که کمتر کسی می داند و آن را با لذت می خورد. اما حتمن باید استخراج شده و به گوشه ای انداخته شود! آخرین نکته ی قابل ذکر این است که ناخن های مانیکور و پدیکور شده ی پاچه ها هم در تعیین جنسیت مفید فایده است.

در انتها کلله و پاچه را در قابلمه ای انداخته و با مقدار متنابهی آب، روی آتش بگذارید تا بجوشد. اولین آب جوشیده را بیرون بریزید و دوباره آب کنید و بگذاید با شعله ی کم 12 ساعتی بجوشد. در انتها بخورید و لذتش را ببرید!

از چشمان نیمه باز و مایوس گوسفند هنگامی که در قابلمه می جوشید این را خواندم که با زبان بی زبانی می گفت: "از ما که گذشت، فدای خوشبختی عروس و داماد شدیم. خداکند که این خون، به ناحق ریخته نشده باشد و این دو نوگل خوشبخت شوند."
او هم از چشمان باز و مایوسم هنگامی که نظاره گر جوشیدنش در قابلمه بودم این را خواند که با زبان بی زبانی گفتم: "همینطور است که می گویی. همینطور است ...!"

پ.ن:
1/ زندگی از یک سری انتخاب تشکیل شده. انتخاب هایی که تو بعضیاش شانس نمیاریم!
2/ برود هر که دلش خواست شکایت بکند ... شهر باید به من الکلی عادت بکند!
3/ ما همیشه امید به موفقیت داریم، ولی باید انتظار شکست رو هم داشته باشیم!
4/ بع!

 

اسنوز یا وازلین موقتی!


اثر ایگور اسمیرنف از روسیه

همان گونه که می دانید قدیمی ترها با صدای قوقولی قوقوی خروس شان از خواب بیدار می شدند. یا به موقع خوانده بوده، یا بی موقع. فرقی نداشته.  در رختخواب دستشان به خروس که نمی رسیده. برای همین مجبور بودند از خواب بیدار شده و نهایتن هنگام خروج، در حیاط منزل لگدی هم به سوی خروس بی محل خوان پرتاب کنند که آیا به آن بخت برگشته می خورده یا نه. و باز هم همان گونه که احتمالن می دانید پس از مدت ها فکر و چاره اندیشی، همان قدیمی ترها فهمیدند که می توان با روش های مختلفی خروس را خاموش کنند. از سربریدن آن که بگذریم، متوجه شده بودند که خروس هنگام خواندن، باد عجیبی در غبغب می اندازد و چون تمام راه ها به دلیل انقباض شدید عضلانی برای خروج باد بسته است، لاجرم از دهانش و به صورت آهنگین خارج می شود. این می شود که ماتحت خروس را با موادی چون روغن یا وازلین چرب می کردند. باد در غبغب انداختن همان و خارج شدن باد از جایی دیگر و به شکلی دیگر و با صدایی دیگر، همان! هر چند این روش مفید فایده بوده، اما خروس ها کماکان به وظیفه ی ذاتی خود که همانا بیدار کردن انسان ها می باشد پایبند بوده و هستند!

ساعت های زنگ داری که بعد از آن، توسط آدم هایی که از چرب کردن ماتحت خروس خسته شده بودند اختراع شد، شباهت عجیبی به خروس ها داشت. آنقدر صدایش کریه بود که قبل از بیدار کردن فرد مورد نظر، او را به سکته می انداخت. تنها مزیت اش این بود که در دسترس بود و با یك ضربه ی آپرکات خاموش می شد. ساعت های مورد اشاره نمی توانستند در ثابت قدمی هم پای خروس ها باشند و وظیفه ی ذاتی خود که همانا بیدار کردن انسان ها بود را با ضربه ای به فراموشی می سپردند!

و اما اسنوز! حتمن شما هم مثل سایر انسان های فرهیخته حداقل 1 دستگاه گوشی تلفن همراه دارید. وقتی زنگ هشدار آن را برای ساعتی تنظیم کرده و به خواب می روید، با صدایی که اگر زیباترین آهنگ زندگی تان هم باشد به مزخرف ترین آن بدل می شود، شما را به سمت خود می خواند. شما با 2 گزینه ی استاپ که حکم همان ضربه ی آپرکات را داشته و اسنوز که حکم وازلین موقتی را دارد مواجه می شوید و بسته به شرایط، یکی را انتخاب می کنید!

بعضی از دوستان در زندگی ما هم همین گونه اند. یا در بیدار سازی ما ثابت قدم نیستند و یا زود صحنه را خالی می کنند. اما اسنوز یکی از مهربان ترین دوستانی است که تا کنون داشته ام! وقتی فشارش می دهم، بعد از گذشت چند دقیقه دوباره با صبری مثال زدنی مرا از خواب بیدار می کند و هر قدر هم که این کار را ادامه دهی نه خسته می شود، نه غر می زند و نه تو را به حال خود رها می کند. در حقیقت وظیفه ی ذاتی خود که همانا بیدار کردن انسان هاست را تا آخرین نفس انجام می دهد!

پ.ن:
1/ گدای کوی رضا شو که این امام رئوف ... به سینه ی احدی دست رد نخواهد زد!
2/ جا برای من گنجشک زیاد است ولی ... به درختان خیابان تو عادت دارم!
3/ اگر دنبال سرنوشت نری، اون تو رو به دنبال خودش می کشونه!
4/ به امید روزی که دنیا اسنوزستان بشه!

 

سورپرایز بازار!


اثر آرزو آقابابائیان

سوئیچ ماشینش را پرت کرد روی کاناپه و گفت: «تا رسیدم خونه ی مادر زنم، زنم سوئیچ رو گرفت و گفت باید برم یه سری لوازم تحریر بخرم. خیلی عجله داشت. نتونستم جلوش رو بگیرم! 1 ساعت گذشت، 2 ساعت گذشت، 3 ساعت گذشت، خبری ازش نشد! بالاخره گفتم یه خبری ازش بگیرم.»
در دلم گفتم: «تو زحمت افتادی تو رو به خدا!» 
«این بود که بهش اس ام اس دادم، اما دلیور نشد. بهش زنگ زدم، گوشیش از دسترس خارج بود. مادر زنم اینا هم نگران شده بودن. چند جا زنگ زدیم تا آخر فهمیدیم پدر بزرگش حالش بد شده، زنم بردتش بیمارستان، اون بنده خدا هم رفته تو کما! فکر نکنم امشب اونو ول کنه بیاد خونه!»
از آن جایی که از حداقل هوش سرشاری برخوردارم و از بیماری فضولی رنج می برم، همین طور که به جای غذا حرص می خوردم، 1001 سوال در ذهنم نقش بست، مرور شد و عبور کرد. اگر راست می گفت که نمی گفت، چرا سوئیچ ماشینی که دست خانمش بود، الان پرت شد روی کاناپه؟ هرچند که آدم برّه مزاجی است، اما چرا مانع از خرید رفتن خانمش نشد؟ چرا همسرش به تمام زحماتش گند زد؟ چرا مجازات شوهرش را این گونه در نظر گرفته بود؟ چرا ...؟!

همه چیز برای سورپرایز کردن و شدن آماده بود. وارد خانه که شدیم بوی چند نوع غذا به مشام می رسید. تنقلات روی اوپن آشپزخانه چیده شده بود و به من ِ همیشه گرسنه چشمک می زد. صاحبخانه ی دیپلمه دنبال همسر فوقی اش رفته بود! خانمش دانشجوی ترم آخر کارشناسی ارشد بود و او که فکر می کرد چیزی در حد شکافتن اتم در حال وقوع است، می خواست با یک مهمانی کوچک همسرش را اول سورپرایز و بعد خوشحال کند. بقیه اش را نمی دانم! به غیر از یکی 2 نفر بقیه را نمی شناختم. منظورم از بقیه یکی 2 نفر دیگر هستند. حتی صاحبخانه را هم یک بار بیشتر ندیده بودم. آن هم در مراسم تولدی که قرار بود سورپرایز شوم! حالا این که آن جا چه کار می کردم چه اهمیتی دارد. مهم این بود که می خواستیم دو نفر را خوشحال کنیم. هر چه صبر کردیم کسی نیامد. بسیار گرسنه بودیم. گفتیم، شنیدیم، خندیدیم، خنداندیم ریختیم، پاشیدیم و بیشتر از همه خوردیم! اما باز هم نیامدند. گفتیم شاید آن ها قصد سورپرایز کردن ما را دارند. همین طور که در خوف و رجا مانده بودیم و از خوردن و اندیشیدن خسته، صدای پایی از راه پله ها به گوشمان رسید. گوش به در چسباندیم. داشت نزدیک و نزدیک تر می شد. مطمئن بودیم خودشان هستند. چراغ ها را خاموش کردیم. تا در باز شد، فریاد زدیم سورپرایز! اما متاسفانه به جای خودشان، خودش بود!  
سوئیچ ماشینش را پرت کرد روی کاناپه و گفت ...

پ.ن:
1/ از پشت ابر خون کن، ای ماه من نظاره ... آورده ام به گردت، یک آسمان ستاره!
2/ اگر از دوران مجردی لذت نمی بری، ازدواج کن. اونوقت حتمن از فکر کردن به دوران مجردی لذت می بری!
3/ دست من گیر که این دست همان است که من ... بارها در شب هجران تو بر سر زده ام!