رزمي حادثه اي!


اثر محمود نظری

از بچگي مثل همه‌ي هم‌سن و سالانم در بعضي موارد آدم جوگيري بودم. در اردوهايي كه از طرف مدرسه مي‌رفتيم و معمولن پخش فيلم بروس‌لي و جكي‌چان هم جزء لاينفك برنامه‌هاي اردويي بود، بعد از اتمام فيلم، كأنه روح اين دو عزيز در من دميده شده باشد، به چند نفر از دوستانم يورش مي‌بردم و به‌صورت نمايشي آن‌ها را آش و لاش مي‌كردم! ناگفته نماند دوستان مورد حمله واقع شده 2 خصوصيت بارز داشتند. اول اين‌كه ترجيحن از من ضعيف‌تر بودند و دوم اين‌كه آن‌ها هم جوگير بودند، فقط دوست داشتند در نقش كتك‌خور ظاهر شوند. هرچه باشد يك صحنه‌ي اكشن به هر دو عنصر نياز دارد. حيف كه آن زمان تلفن ثابت هم به‌زحمت پيدا مي‌شد، چه رسد به همراه و بولوتوث دارش. مطمئنن اگر موجود بود حتمن عده‌اي ثبت وقايع مي‌كردند و اينجا با سند به سمع و نظرتان مي‌رساندم. هرچند اگر باور نداريد حاضرم حضورن جهت تنوير افكار عمومي به باورتان برسانم!

همين الان هم برخلاف همه‌ي هم‌سن و سالانم در بعضي موارد آدم جوگيري هستم. وقتي سريال 24 را مي‌ديدم انگيزه‌ام براي خفن بودن 2چندان مي‌شد. دوست داشتم مثل "جك باور" همه را مي‌زدم. حتي تيم ملي برزيل را، و در انتها دنبال داور مي‌كردم تا او را هم بزنم! هميشه اين احساس را دارم كه مي‌توانم در مواقع حساس بهترين عكس‌العمل را داشته باشم. اما غالبن وقتي خواب مي‌بينم كه سارقي وارد خانه‌مان شده و مثلن مشغول بستن دست و پاي اعضاي خانواده است، جرات انجام هيچ كاري را ندارم. حرص مي‌خورم، گريه‌ام مي‌گيرد و از خواب بيدار مي‌شوم. كمي به اطرافم نگاه مي‌كنم. زير لب با پررويي مي‌گويم: "دزده شانس اورد ماجرا تو خواب اتفاق افتاد، وگرنه داغونش كرده بودم!" و دوباره مي‌خوابم!

نمي‌دانم اشكال كار در، يا از كجاست كه غالب ما انسان‌هاي ايراني جماعت چيزهايي داريم، بدون اين‌كه قبل از داشتن‌اش فرهنگ درست استفاده كردن از آن را آموخته باشيم. مثل لكسوس سواري كه در چله‌ي تابستان عرق از همه‌جايش سرازير است، ولي كولر نمي‌گيرد! مثل بنز سواري كه شيشه‌ي ماشين‌اش راپائين مي‌كشد و روي آسفالت، گلاب به روي‌تان اخ – تف مي‌اندازد! مثل كسي كه با ديدن سلاخي شدن جواني در ميدان كاج سعادت‌آباد تهران، تلفن همراهش را بيرون آورده و فيلم مي‌گيرد تا چيز جديدي براي ارائه به دوستان و خانواده داشته باشد! حتي تعداد معدودي از مامورين نيرون انتظامي هم فرهنگ استفاده از لباس و درجه‌هاي‌شان را نداشتند. ولي اگر من آن‌جا بودم. اگر من آن‌جا بودم...!

ناگفته نماند اگر "ما" از اين اتفاق دل‌خراش باخبر مي‌شويم و در موردش مي‌نويسيم، نتيجه ي زحمت يكي از همان موبايل به‌دستان غيور است. اما پيشنهاد مي‌شود در موارد اين چنيني با تقسيم وظايف، يكي فيلم بگيرد و بقيه بر سر جاني ِ مورد اشاره آوار شوند. هرچند شنيده‌ها حاكي از آن است كه اين مورد خاص كمي "کامپولی" بوده است!

پ.ن:
1/ هميشه پاي يك ضعيفه در ميان است!
2/ اگر تو آمده بودي، بهار مي آمد!
3/ در طول تاريخ ريشه‌ي تمام لذايذ دنيا با خون آبياري شده است!

 

کاشتیم برای زمین!

صبح روزهايي‌كه براي انجام هر كاري، از سفر گرفته تا چيزهاي ديگر با عده‌اي قرار دارم، مخصوصن اگر صبح ياد شده متعلق به روز جمعه باشد، ساعت را 1 ربع زودتر از زماني كه بايد از خواب بيدار شوم كوك مي‌كنم تا بتوانم در آن 15 دقيقه به اندازه‌ي كافي به خود بد و بيراه گفته و سپس با وجداني آسوده از خواب بيدار شوم! بيدار شدن از خواب، خصوصن صبح هنگام، از هر كاري برايم سخت‌تر است، تا جائي‌كه مادرم هميشه مي‌گويد، بهترين راه براي شكنجه‌ي ديگران سپردن وظيفه‌ي بيدارسازي "تو" از خواب است!

از طريق وبلاگ خواهر مجازي و يكي ديگر از دوستان مطلع شديم قرار است روز جمعه‌اي كه گذشت به‌صورت هم‌زمان در ايران و چندين و چند كشور دنيا ميليون‌ها اصله نهال براي حفاظت از كره‌ي بيضي شكل زمين كاشته شود! از آن‌جايي‌كه بنده سهم به‌سزايي در آلودگي هوا در خود احساس مي كردم با پرس‌وجو و تماس با مسئولين امر از چند و چون كار با خبر شده و تا آن‌جا كه توانستم ديگران را با شعار "بيائيد كمي آدم باشيم" براي انجام اين عمل خيرخواهانه ترغيب و تشويق نمودم تا جائي‌كه در روز موعد از 6 اتوبوسي كه حامل درخت‌كاران بود، تنها چهره‌ي سياماكسيما و يكي 2 دوست ديگر برايم آشنا بود!
وقتي اتوبوس‌ها به‌سوي پارك جنگلي تِلو واقع در جاده‌ي لشكرك حركت كردند، راهنماي تور شروع به بيان سخناني درباره‌ي هدف از طرح "بكاريم براي زمين" و محسناتش نمود و درحالي‌كه با ديدن لبخند رضايت ما، كمي جوگير هم به‌نظر مي‌رسيد، حرفش را اين‌گونه ادامه داد: "اصلن چه اشكالي داره؟ حتي خونواده‌ها مي‌تونن با كنار گذاشتن اين رسومات دست و پا گير از سر راه جَوونا، بيان به‌جاي سكه، درخت مهر دختراشون كنن!" با گفتن اين حرف، نيش عده‌ي معدودي كه ما هم جزء‌شان بوديم باز شد و به‌همان نسبت، سگرمه‌هاي عده‌اي ديگر درهم فرو رفت! خانم راهنما خواست بحث را به‌سمت و سوي محور اصلي آن، يعني درخت‌كاري بكشاند، ولي كار از كار گذشته بود. تا رسيدن به‌محل مورد اشاره بحث اصلي بر سر تعداد درخت به‌عنوان مهريه ادامه يافت و با دعوا بر سر اسم بچه به‌پايان رسيد! 

وقتي رسيديم قبل از شروع مراسم، از چند دوستي كه در اتوبوس با آن‌ها بيشتر آشنا شده بوديم آمار خوراكي‌هايشان را گرفتيم. از 4 نفري كه با هم آمده بودند، تنها يك نفر خوراكي داشت كه با تحقیق بيشتر متوجه شديم با مشقت فراوان 5 عدد چاي كيسه‌اي خشك و خالي با خود آورده است. دوست ديگرش هم دو عدد نارنگي داشت كه در راه برگشت فهميديم به آرامي و در خفا خورده است! سرتان را درد نياورم. تا قبل از اين گفته بودند چاله آماده، آب آماده، نهال آماده، فقط شما نهال را در چاله فرو مي‌كنيد و عكس مي‌اندازيد، خودش در آينده به حول و قوه‌ي الهي سبز خواهد ‌شد. اما با شروع كار، البته پس از سخنراني چندين و چند مسئول مربوط و نامربوط، نماينده‌ي خانواده‌ي آقاي رجبي و همسايه‌ي كنار دستي ما كه وانت دارد، شست‌مان خبردار شد كه اوضاع به‌گونه‌ي ديگري است. افراد حاضر به گروه‌هاي 3 تا 5 نفره تقسيم شده و كار آغاز شد. يكي بايد گالن 20 ليتري آب را حمل مي‌كرد، ديگري حامل ِ بيل بود و آن يكي نهال. از آن‌جايي‌كه 3 عضو ديگر گروه ما به‌غير از سيا كه او هم كمر درد داشت، ضعيفه بودند و تنها نقش تماشاگرنما را به‌عهده داشتند، با يك‌دست بيل و با دست ديگر گالن آب را برداشتم و دوستان نيز لطف نموده و چند نهال زير بغل‌هايم گذاشته و از درّه پائين رفتيم. چاله‌هاي تعبيه شده 2 برابر قدّ نهال‌ها بود، ابتدا بايد كمي خاك در چاله مي‌ريختيم تا از عمقش كاسته شود. سپس نهال را گذاشته و اطراف ريشه‌اش را با خاك يكسان مي‌كرديم و در ادامه آب ريخته و عكس مي‌انداختيم!



آن‌قدر جوگير شده بوديم كه بعد از گذشت ساعتي با كاشت 20 و اندي نهال، به انتهاي درّه رسيديم. پس از اتمام كار متوجه شديم كه براي آبياري هر اصله نهال بايد 1 گالن 20 ليتري آب مصرف مي‌كرديم، در صورتي‌كه ما تمام نهال‌هايي كه كاشته بوديم را با همان گالني كه به‌همراه داشتيم آب داده بوديم و مقداري هم اضافه آمد كه به دوستان كناردستي قرض داديم! به‌هرحال اگر گذرتان به آن‌طرف‌ها افتاد و ديديد در سينه‌كش تپه‌اي سبز تعدادي درخت زرد و بي‌جان خودنمايي مي‌كند، بدانيد كه ما هرجا مي‌رويم اثري اين‌چنيني از خود به‌جاي مي‌گذاريم. مشغول ذمبه‌ايد اگر فكر كنيد ايراد از آب بوده است!

جمعه‌اي خوب و به‌يادماندني را در كنار دوستان با جان دادن به تعداد قريب به 8000 اصله نهال سپري كرديم و گامي هرچند كوچك در جهت بهبود وضع تنفس اين شهر دودآلود برداشتيم. از آن‌دست تجربياتي بود كه به ما احساس مفيدتر بودن داد. باشد كه شما هم بيازمائيد!

پ.ن:
1/ محبت از درخت آموز كه سايه از سر هيزم شكن بر نمي دارد!
2/ تو عاشق خندان لبي ... من بي دهان خنديده‌ام!
3/ گاهي مي‌شود از بين تمام عيب‌ها، زيبايي را بيرون كشيد!

 

چي بريزم توش؟!


اثر گوربوز دوغان از تركيه

از لحظه‌اي كه از خواب بيدار مي‌شويم تا زماني‌كه دوباره سر بر بالش مي‌گذاريم، زندگي ما پر از سوالات جورواجور است. بيشتر اين سوالات آسان هستند و خيلي زود با يافتن پاسخي براي‌شان به‌دست و پاي فراموشي سپرده مي‌شوند. اما پرسيدن بعضي از سوالات سخت است، چون از جواب دادن به آن‌ها مي‌ترسيم!

از زماني‌كه وبلاگ نويسي را آغاز كردم تا همين چند وقت پيش، درگير چطور نوشتن بودم. نه اين‌كه نوشته‌هايم را از نظر نوع نگارش يا هر كوفت ديگري تحليل و بررسي كنم يا به‌دنبال آموختن شيوه‌ي نوشتاري خاصي باشم، اما هميشه دوست داشتم هر چيزي را هرچند پيش پا افتاده، به بهترين شكل ارائه كنم و همان‌طور كه نمي‌دانم مي‌دانيد يا نه، همواره دست به كيبورد شده، نوشتني‌ها را نوشته‌ام و به‌قول دوستي "ريختمشون تو وبلاگ!"
از همان روزها Draft موبايلم به دفتر يادداشت كوچكي مبدل شده بود كه تا چيزي به ذهنم مي‌رسيد در آن ثبتش مي‌كردم براي روز مبادا! اما مدتي‌است كه دفتر يادداشت مذكور پر از خالي‌است! و علاوه بر سوالات سخت و آساني كه هر روز از خود مي‌پرسيدم، اين سوال هم كه "چه بنويسم؟!" بر ساير سوالات روزمره اضافه شده است. در اصل وبلاگ نويسي براي من 2 دوره داشته است. در دوره‌ي اول درگير چگونه نوشتن بودم و در حال حاضر درگير چه نوشتن! مطمئنن اگر اين دوره كمي ديگر به‌طول انجامد، كركره‌اش را پائين كشيده و درش را تخته خواهم كرد!

بله، از لحظه‌اي كه از خواب بيدار مي‌شويم تا زماني‌كه دوباره سر بر بالش مي‌گذاريم، زندگي ما پر از سوالات جورواجور است. بيشتر اين سوالات آسان هستند و خيلي زود با يافتن پاسخي براي‌شان به‌دست و پاي فراموشي سپرده مي‌شوند. اما پرسيدن بعضي از سوالات سخت است، چون از جواب دادن به آن‌ها مي‌ترسيم! مي‌ترسيم به خودمان بگوئيم كه شايد كفگيرمان به ته ديگ رسيده است. بله، مي‌ترسيم ...!

پ.ن:
1/ گاهي ما خيلي از وقتمون رو صرف حرف زدن مي‌كنيم، بدون اين‌كه چيزي رو كه مي‌خوايم، بتونيم بگيم!
2/ حقيقت مثل آمپول مي‌مونه، بعضياش مثل ويتامين ب دردش كمتره، بعضياش مثل پني‌سيلين دردش زياد!
3/ چيز بدي نيست جنگ، شكست مي‌خورم، اشغالم مي كني!

 

لطفن تبريك نگوييد!


اثر شوكت يالاز از تركيه

مثل اين آدم‌هايي كه خون كرده‌اند و بايد در سال‌روز عزيز از دست رفته كاري بكنند، مانده بودم كه در اين روز خجسته چه بنويسم. چيزي به ذهنم نرسيد. زوري كه نيست!


آخر مهمان نوازي!


نمايي از شهر سقز!

لغت "پايه" در فرهنگ دوستان ما علاوه بر معاني مرسوم، معناي ديگري هم دارد كه اشاره به پايه بودن براي انجام هر كاري مي‌نمايد!
مثلن وقتي دوستي مي‌گويد: "بريم ...؟"، قبل از اين‌كه حرفش كامل شود همه‌گي متفق‌القول مي‌گوئيم: "آره، بريم!" بدون اين‌كه بدانيم كِي؟ كجا؟ با چي؟ و ... قرار است برويم! البته دوستي‌كه در "راز بقا" بدان اشاره داشتم از اين قاعده مستثناست!

چند روز قبل يكي از دوستان كه تلفيقي است از كـُرد و عرب و انصافن همه‌ي چيزهاي اساسي‌اش هم به اين دو قوم رفته، گفت"بريم ...؟" و همه‌ي ما به يك‌باره گفتيم: "آره، بريم!" و بعد پرسيديم: "حالا كِي؟ كجا؟ با چي؟ و ..." بله، دوست‌مان ما را به مراسم عروسي فرزند ذكور پسر عمه‌ي بوكاني‌اش كه آخرين ديدارشان 20 سال پيش، درست زماني‌كه داماد كنوني متولد مي‌شود اتفاق افتاده بوده، دعوت كرد!
عروسي كردي؟ مگه مي‌شه نريم؟! از فرداي آن‌روز شروع به برنامه ريزي كرديم و و از طريق اين سايت، بهترين راه را براي اين سفر 700 كيلومتري انتخاب نموديم. مسيرمان تا زنجان اتوبان بود و بعد از آن جاده‌اي دور و دراز. بايد بعد از زنجان، بيجار و سقز را هم پشت سر مي‌گذاشتيم تا به بوكان مي‌رسيديم!

ساعت 5 عصر 4شنبه‌اي كه گذشت، خوش خوشان با 5 ماشين به‌سمت بوكان حركت كرديم. جالب اين‌جاست آن دوستي‌كه همواره به درازا بيشتر از پهنا اهميت مي‌داد هم ناباورانه همراه‌مان بود. بعد از رسيدن به زنجان و پس از صرف شام، همه‌گي غسل شهادت كرديم و وارد جاده‌ي زنجان به بيچار شديم. شب بود و جاده خوفناك! هر لحظه انتظار داشتيم يا توسط كاميون‌هاي متعددي كه از پشت و روبرو به‌ما هجوم مي‌آوردند چيپس شويم و يا توسط راه‌زنان به رگبار بسته شويم! تا رسيدن به مقصد فقط به اين موضوع فكر مي‌كردم كه اگر لـُخت‌مان كنند، جلوي دوستانم از خجالت آب خواهم شد!


دعواي دوستان بر سر پتو و بالش!

ساعت 5 صبح بود كه به بوكان رسيديم. نه چيپس شده بوديم و نه سرهاي‌مان روي سينه بود. در واقع همه چيزمان سر جاي‌اش بود. در ميدان اصلي شهر منتظر صاحب مجلس بوديم كه ناگهان اتومبيلي كنارمان توقف كرد و راننده پياده شد. در حالي‌كه همه‌گي شروع به سلام و احوال‌پرسي كرديم، آن‌شخص هاج و واج و با اكراه به‌ما نگاه مي‌كرد و بوسه‌هايي كه به سمتش روانه مي‌شد را با تعجب پاسخ مي‌داد. بعد از گذشت لحظاتي به‌يكي از دوستانم گفت: "اگه امكان داره ماشينتونو بردارين من برم تو پاركينگ!" عجيب نبود. همه‌ي ما غريبه بوديم و دوست‌مان هم بعد از گذشت 20 سال چهره‌اي از پسر عمه‌اش در ذهن نداشت! بعد از گذشت دقايقي پسر عمه‌ي واقعي از راه رسيد. از ترس تكرار اتفاق قبلي، هر كسي خودش را به‌كاري مشغول كرد. درحالي‌كه هاج و واج ما را نگاه مي‌كرد گفت: "كامران چرا اين‌جوري مي‌كني؟!" با شنيدن اين حرف مطمئن شديم اصل جنس است. اين بود كه به‌طرفش هجوم برده و پس از چاق سلامتي به دنبالش حركت كرديم.

ايشان علاوه بر هتلي كه براي مهمانان شهرهاي ديگر اجاره كرده بود، يك واحد آپارتمان 150 متري كه براي فروش گذاشته بود را براي اسكان ما تجهيز كرده بود. از مايع دستشويي گرفته تا يخچال! چشمانتان گرد نشود. اين تازه اول مهمان نوازي بود. نزديكي‌هاي ظهر بود كه با صداي زنگ از خواب پريديم. انتظار مهمان نداشتيم. از پشت آيفون در پاسخ سوال من كه گفتم: "كيه؟" گفت: "بهمنم" گفتم: "خب!" گفت: "لطفن باز كنيد" گفتم: "بهمن بودن دليل محكمي براي باز كردن در نيست. امرتون؟!" گفت: "من دامادم!" دهني ِ گوشي را گرفتم و به كامران گفتم: "مي‌گه داماده!" گفت: "بايد چك كنم. من پسر عمه‌ام رو نشناختم چه برسه به داماد!" خلاصه پس از استعلام، گيلي‌لي كنان در را باز كرديم. داماد مي‌خواست ماشين (بي.ام.دبليو) برادر كامران را براي گل زدن قرض بگيرد. ته دل برادرش راضي نبود. اين بود كه با آوردن بهانه‌هاي مختلف از قبيل "بايد دوش بگيرم و ..." سعي در پيچاندن داماد داشت. تلاش بيهوده‌اي بود. داماد قرص و محكم نشسته بود و به همراه حرص، ناخن مي‌خورد! از خونسردي برادر كامران كم مانده بود دست چپش تمام شود! تقريبن تا بالاي مچش را خورد. طوري‌كه نه جايي براي فرو كردن حلقه در آن داشت و نه مي‌توانست ساعتش را ببندد. چون از دستش مي‌افتاد! به هر ترتيبي بود رفتند. بعد از بازگشت برادر كامران از برگزاري دوره‌ي فشرده‌ي آموزش رانندگي با ماشين اتومات، پرسيديم: "ياد گرفت؟" و او با ناراحتي پاسخ داد: "آره، اما كاش به‌جاي دست چپ، پاي چپش رو خورده بود تا نتونه با اون پا به هواي ِ كلاج، هي بزنه رو ترمز!"


جاده‌ي سقز به بيجار!

بعد از آماده شدن به محل عروسي رفتيم. بي اغراق چيزي بالغ بر 1500 نفر مهمان داشتند. با احترام، ما را در وي آي پي نشاندند. پس از مدتي نوبت به هنرنمايي ما براي انجام حركات موزون رسيد. تقريبن 300 نفري كه به‌قول ما "وسط" بودند، دست در دست هم و بسيار منظم، در يك صف طولاني يك حركت را تكرار مي‌كردند و در ادامه‌ي اين صف، ما 15نفر حركتي ديگر. يكي به شرق مي زد و ديگري به غرب. تا جائي‌كه بعد از پايان هنرنمايي، چند نفر از دوستان، به‌دليل اصابت پاي نفر كناري به شكم و صورت‌شان، مصدوم و روانه‌ي بهداري شدند!

پس از 3 روز پذيرايي و نثار محبت بي‌دريغشان كه در برخي موارد واقعن شرمنده مي‌شديم و تنها نمونه‌اش را البته به‌نوعي ديگر در سفر به دورود ديده بوديم، و لذت غير قابل وصفي كه در آن چند روز در كنارشان نصيب‌مان شد، قصد بازگشت به تهران كرديم. از خانه كه بيرون آمديم، عروس زيبا و داماد دوست‌ داشتني جلوي در سبز شدند و به‌جاي مشغول بودن به انجام عمليات ژانگولر، با اصرار فراوان ما را به ناهار خداحافظي دعوت كردند! بعد از ناهار دوستان به شوخي به پدر داماد گفتند: "يه زن كردي براي عباس بگيريد كه از اين به بعد خواستيم اينجا بيايم مزاحم شما نشيم" و ايشان با لبخند هميشگي‌اش گفت: "شما فقط اينو ببريديش، من اين خونه رو بهتون كادو مي‌دم!"
باور كنيد هنگام خداحافظي اشك در چشمان‌مان حلقه زده بود. مگر مي‌شود انقدر مهمان نوازي؟ درحالي‌كه دل‌هايمان را جا گذاشته بوديم به‌سمت تهران حركت كرديم!

پ.ن:
1/ كماكان نگران درازي اين پست نباشيد، پهناي مفرحي دارد!
2/ اين 5مين سفري است كه در 50 روز گذشته رفته‌ايم. تجربه ثابت كرده وقتي خدا اين‌طور حال مي‌دهد، مي‌خواهد به‌زودي آن‌را پس بگيرد. خدا اين‌هفته را به‌خير كند!
3/ از وعده‌ي وصال غم از دل نمي‌رود ... نتوان به بوي باده علاج خمار كرد!
4/ زياد بياد بهتر از اينه كه كم نياد!