ولكام!

تجربه ثابت كرده هر انسانی كه كللهپاچه خور نباشد، درصدِ معتنابهی شيشهخرده در وجودش دارد. خصوصن ضعيفهها. حالا اينكه اصولن شيشهخرده خوب است يا نه، به من و شما ربطی ندارد!
علاقهی من به كللهپاچه كه مِنبعد به اختصار آنرا كـَلـَپچ میخوانم، برمیگردد به دوران ِ طفوليت. حداقل ماهی يكبار مراسم ِ كِز دادن و بوی ِ ناخوشايندش و بار گذاشتن ِ آن در خانهی ما تكرار میشد. اگر تصوری از بوی ِ كز دادن در ذهن نداريد، كافیست فندكی را به مكانی از اعضاء و جوارحتان كه مو داشته باشد نزديك كنيد. بوی ِ متصاعد شده همان بوی ِ كز دادن است كه در وجودِ ما و گوسفند به وديعه نهاده شده است! القصه ... صبحهای جمعهای كه شبِ قبلاش را با اين بو سپری كرده بوديم، تمام ِ اعضای ِ خانواده همراه با چند مدعو، با سوتِ پدر شروع به خوردن میكرديم. يكی لِنگ در دست، ديگری بناگوش به دندان و ... البته كسی حق ِ دست زدن به زبان، مغز و چشم را نداشت تا پدر بهشكل مساوی تقسيمشان كند، كه غالبن در اين تقسيم ِ مساوی، تخماش به من میرسيد. تخم ِ چشم را عرض میكنم!
پس از گذشتِ بيش از ربع ِ قرن از سابقهی درخشانام در امر ِ كلپچ و امور مربوطه، از ابتدای ِ رمضان ِ امسال، چون سالهای ِ ماضی، سحرها را در طباخی ِ نزديكِ منزل به اَكل ِ كلپچ پرداختهام. روزهای ِ اول، طباخ ِ جديد با من غريبی میكرد و هر وقت میگفتم: "چشم هم بذار"، با اخم میگفت: "تموم شده!" من هم كه از بچگی هميشه از بخش ِ مهمی از چشم محروم بودم، با ناراحتی به زبان و مغز بسنده میكردم. اما دست از سماجت برنداشتم تا پس از چند روز تلاش، سحری (يك سحر)، دل ِ طباخ را بهدست آوردم! سفارشام اين بود: آبمغز، زبان، بناگوش و دو عدد چشم! تا گفتم چشم، دوباره گفت: تموم شده! دوباره سگرمههايم در هم رفت، خيال ِ باطلام مبنی بر بهدست آوردن ِ دلاش، نقش بر آب شد و نزديك بود با الهام از استاد بروسلی با "يتاپرنده" بروم درون حلقاش كه ديدم ديسی حاوی ِ سفارشاتِ ياد شده و 4عدد چشم جلویام گذاشت و آهسته نزديكِ بناگوشام گفت: "جلو بقيه الكی میگم چشم نداريم، برا مشتريای ِ هميشگی نگه میداريم! فقط تو بهجای ِ چشم بگو عينكی!" آنجا بود كه فهميدم برای ِ مشتری ِ هميشگی شدن، بايد حداقل 15سحر بیوقفه به طباخی رفت! و در ادامه اينكه نبايد از اسم ِ رمز غافل بود! پس از صرفِ سحری، ماجرای ِ عينكی را جويا شدم كه گفت: "طباخا هم مثه بعضی از صنفای ِ ديگه از جمله زرگرا و ... زبون ِ خاص ِ خودشونو دارن كه تو موقع ِ لزوم ازش استفاده میكنن!" و شروع كرد به نام بُردن! ... زبون (دُنَكی)، پاچه (سُمَكی)، چشم (عينكی)، بناگوش (اِسكـَنی)، چایی (سُرخَكی)، نوشابه (گازَكی)، پياز (تيزَكی)، نون (ماچَكی)، مغز (سفيدی) و مشتری (آجری)! ... گفتم: "حتمن به آبش هم میگيد آبكی ديگه؟!" با خنده گفت: "نه، اون يه چيز ديگهس، استغفرا...!"
بعد نوشت:
يه هفتهس اين پست رو گذاشتم، دريغ از اينكه يكی ازجمله سلطان"!" بگه اين يارو Welcome رو اشتباه نوشته! حالا هی بگين بنويس!
پ.ن:
1/ بهسراغ ِ من اگر میآیی، بعد از افطار بیا!
2/ میتونم به ضرس ِ قاطع بگم تابهحال پاچهخواری ِ هيچ جُنبندهای رو بهجز گوسفند نكردم، اما در موردِ بناگوش و زبان، ضرسام همچين قاطع نيست!
3/ ... و چه بسيار مدح و ثناى خوبى كه من شايستهاش نبودم و تو آن را (در بين مردم) منتشر ساختى ... (فرازى از دعاى كميل)
4/ موذّن الله رو كه گفت، جرعهی آخر آب تو دهنم ماسيد، نذاشتم برسه اكبر رو بگه، دل رو به دريا و خودم رو به اون راه زدم و قورتش دادم. ايشاللا كه خدا هم خودش رو مثل ِ هميشه بزنه به اون راه و بگذره!
5/ اين ماه رمضون هم تموم شد و هيچى به هيچی. خوشبهحال ِ كسی كه تونست يه كاری برا خودش بكنه!
6/ بر سر ِ بام بيا، گوشهی ابرو بنمای ... روزهداران ِ جهان منتظر ِ ماهِ نو اند!
1/ آسمان سینه ام را چون شمائی مشتری ست