تک دختر!
دیشب یکی از دوستان قدیمی که از قضا وبلاگ نویسی هم می کند برایم "پیام کوچکی" فرستاد با این مضمون:
«عباس من یه زیدی دارم! اسمش سحرِ، باباش گاوداری داره،خودش شهرسازی می خونه، 206 داره، بچه ی بالاشهره (نیاوران)، حموم می ره خیلی طول می ده، تَک دخترِ و ... با این اطلاعات می تونی یه شعری چیزی بگی واسش بخونم حال کنه؟! دمت گرم، جبران می کنم!»
با خوندن این "پیام کوچک" امر بر من مشتبه شد که واقعن شاعرم! گل از گلم شکفت، دست به "پیام کوچک" شده و این ابیات را سرودم:
می شناسم اَندر این شهر، یکی تک دختر
که بُوَد با وَجَناتش، به همه عالم سَر
وَجَناتُ سَکَناتُ حَرَکاتش، همه عشق
ضرباتُ عَدَواتُ کلماتش، همه درد
آنچه خوبان همه دارند، به صد زحمتُ رنج
می توان یافت در این دخترِ بابا، همه جمع
می کند ناز به شغل پدرش، با صد شوق
می دهد گاز به 206 اش، با صد ذوق
پدرش گاو چرانی بکند، با یونجه
و خودش ناز برایم بکند، چون غنچه
شهرسازی است یکی رشتۀ دانشگاهش
به خیالش که کُنَد پاس، همه درس هایش
او گرفته است، همه راحت از این بالا شهر
با صدای اُتولش، جیگرِ بابایی، سحر
از حموم رفتنِ او داغ دلم تازه شود
قلبم از معطلی اش، باز دو صد پاره شود
الغرض، دختر خوبی است، خدا آگاه است
وز برای دل من، مأمن و منزلگاه است!
پ.ن:
۱/ سرودن اشعار سفارشی پذیرفته می شود!
۲/ ارسال کلمات کلیدی برای سرودن شعر الزامی است!
۴/ حموم می رید، زیاد طول ندید!
1/ آسمان سینه ام را چون شمائی مشتری ست