شب بلند!

وقتی که بچه تر از الآنم بودم (سال ۶۶- ۶۵) شب یلدا برای من یکی از دوست داشتنی ترین شب های سال بود. همیشه منتظر شب یلدا بودم. نه به خاطر اینکه همه خانواده و فامیل دور هم جمع بودیم. نه به خاطر بازی با هم سن و سالام. نه به خاطر هندونه خورون و این حرفا و نه به خاطر خیلی چیزهای دیگه...

فقط به این خاطر بلندترین شب سال رو دوست داشتم چون فکر می کردم اون شب خیلی خیلی بلنده و می تونم بیشتر از شب های دیگه بخوابم! غافل از اینکه شب یلدا فقط یک دقیقه از شب قبلش بلندتره. وقتی همه می رفتن خونه هاشون مامانم هی بهم می گفت: "بخواب، فردا مدرست دیر می شه ها." منم هی می گفتم: "حالا کو تا صبح بشه! می دونی چقدر دیگه مونده؟" مامانم می خندید و می خوابید...

الآنم بعضی وقتا فکر می کنم شب یلدا خیلی بلنده! با اینکه تو بچگیم خیلی بچگی نکردم ولی عاشق حال و هوای اون موقع ها هستم.

یادش بخیر...

تولدم مبارک!

روز 25 آذر 1357، به دلیل حکومت نظامی و عجله ی بنده در یکی از اتاق های منزل کنونی مان و با دستان پر توان قابله ی محلمون، "نمیدونم ننه چی چی؟" پا به عرصه ی وجود گذاشتم! و با اولین قدم همه را شگفت زده کردم. می دونید چرا؟

اون زمان ها که هنوز علم زیاد پیشرفت نکرده بود و خبری از سونوگرافی و این حرفا نبود با توجه به مشخصات ظاهری شکم زائو، مثلن بزرگی یا کوچکی شکم، می گفتند بچه اش پسره یا دختر.

از قرار، مشخصات ظاهری شکم مادر بنده هم طوری بوده که همه می گفتند بچه شما دختره. اونا هم کلی واسه ی من عروسک و اسباب بازی های دخترونه خریده بودند و وقتی چشمشون به جمالم! روشن می شه نقشه هاشون نقش بر آب می شه. از یک طرف خوشحال می شن که بچشون پسره (یا علی آقا جون) و از طرفی هم ناراحت می شن که چرا این همه تدارکات دخترونه واسه ی من دیدن!

از اون زمان سال ها می گذره و من از به دنیا اومدنم خیلی خوشحالم. تو زندگیم فراز و نشیب زیاد بوده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کردم. ولی فرازام از نشیبام و خوشی هام از ناخوشی هام بیشتر بوده و همین برام مهمه. به قول یکی از دوستان که می گه «بزرگی به سن نیست به سیره! »

یادمه تو کتاب فارسی دبیرستان یه حکایتی بود با این مضمون: « مردی وارد قبرستان شهری شد و دید سن افراد متوفی بیشتر از 10 سال نیست. از شخصی که از آنجا عبور می کرد پرسید: مگر در شهر شما مریضی لاعلاجی شیوع پیدا کرده که تمام کودکانتان مرده اند؟ آن شخص پاسخ داد: خیر، در این شهر رسم است سن هر کس بر روی سنگ قبرش به تعداد سالی که واقعن زندگی کرده و معنای واقعی آن را فهمیده و از هر نظر بالغ بوده درج می شود!»

اگر بخواهیم از این نظر حساب کنیم سن من به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسد!

راستی تو چند سالته؟!

تف سر بالا!

سه شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۶ مراسم با شکوه! ۸مین دوسالانه ی بین المللی کاریکاتور تهران در حضور بزرگان این عرصه با اهدای جوایز، با دکوری زیبا، با اجرای بیاد ماندنی علیرضا خمسه، با نظم و ترتیب مثال زدنی، با اجرای موسیقی زنده ی متبحرانه، با نمایش فیلمی در حد فارنهایت ۱۱/۹، با اجرای پانتومیم جذاب، با لبخند و گریه!، با شلوغی و خلوتی، با ارائه ی بولتن نفیس، با اجرای موج مکزیکی حضار و با هزار بای دیگر که می توان جای خیلی از آنها "بی" گذاشت به کار خود پایان داد.......

یک دنیا سخن در ارتباط با این دوسالانه در سینه نهفته دارم که شاید روزی سر باز کرد و برایتان تعریف کردم. همین چند خط بالا را هم نمی خواستم بنویسم. شاید برای کسانی که با دنیای کارتون و کاریکاتور چندان آشنا نیستند نوشته هایم کمی غریب به نظر رسد ولی برای کسانی که دستی بر آتش دارند کاملن آشناست. کاش مسئولین اجرایی! این دوسالانه به فضای کاریکاتور کشور بیشتر آشنا بودند تا اینچنین بخش عظیمی از زحمات شبانه روزی سیدمسعود عزیز که بی اغراق از جان مایه گذاشت و باید در مراسم اختتامیه ای باشکوه نمود پیدا می کرد با برگزاری مراسمی متوسط-ضعیف تحت الشعاع قرار نمی گرفت....بگذریم......

فعلن با ارائه لینک چند گالری و خبر در این ارتباط خدانگهدار...

برای دیدن گالری داوری نهایی آثار اینجا را کلیک کنید.

برای دیدن گالری مراسم اختتامیه اینجا را کلیک کنید.

برای دیدن آثار برگزیده اینجا را کلیک کنید.

و برای دیدن خیلی چیزهای دیگر اینجا را کلیک کنید.

 

فیلتر و نرده!

 

 

یک ماهی می شه که کشیدن سیگار حتی بعد از ساعت اداری هم در محل کارم ممنوع شده و بنده مجبورم به ناچار برای قضای حاجت! در طول روز چندین بار به حیاط محل کار مذکور مراجعه کنم.

حیاط مذکور محل کار مورد اشاره، دیوارهای نسبتن بلندی داره که روی آن نیز نرده هایی آهنی برای حفاظت از ما! تعبیه شده.

من چون عادت دارم از هر موقعیتی استفاده کرده و طی انجام هر عملی، سرگرمی ای هم برای خود ایجاد کنم پس از آخرین پکی که به هر نخ از سیگارم می زنم سعی می کنم فیلتر آن را در سطل آشغال فرضی! که همکاران خدومم در شهرداری در پشت دیوار گذاشته اند به شکل پرتابی و از لا به لای نرده ها بیاندازم.

اما ماجرا از اونجا شروع می شه که از هر 10 باری که فیلتر سیگارم رو با نیت رد شدن از نرده ها پرتاب می کنم، 9 بارش به نرده برخورد کرده و به داخل حیاط می افته و از هر 10 باری که فیلتر سیگارم را با نیت خوردن به نرده ها پرتاب می کنم، 9 بارش به نرده نخورده و رد می شه!

به نظر شما جالب نیست....؟

بعضی وقت ها به شانسم رکب می زنم و به خودم می گم: «این بار میندازم و رد می شه»، در حالی که دوست دارم رد نشه و بخوره به نرده! جالب اینجاست که می خوره به نرده و می افته تو حیاط و من کلی حال می کنم که حال شانسم رو می گیرم!!!     

 

تفاوت های من با رئیسم!

- وقتی من یک کاری را دیر تمام می کنم، من کند هستم.

وقتی رئیسم یک کاری را طول می دهد، او دقیق و کامل است!

- وقتی من کاری را انجام ندهم، من تنبل هستم.

وقتی رئیسم کاری را انجام ندهد، او مشغول است!

- وقتی کاری را بدون اینکه از من خواسته شود انجام دهم، من قصد دارم خودم را زرنگ جلوه دهم.

وقتی رئیسم این کار کند، او ابتکار عمل به خرج داده است!

- وقتی من سعی در جلب رضایت رئیسم داشته باشم، من چاپلوسم.

وقتی رئیسم، رئیسش را راضی نگاه دارد، او همکاری می کند!

- وقتی من اشتباهی کنم، من نادان هستم.

وقتی رئیسم اشتباه کند، او مانند دیگران یک انسان است!

- وقتی من در محل کارم نباشم، من یک جایی خارج از محل کار در حال گشت زدن هستم.

وقتی رئیسم در دفترش نباشد، او مشغول انجام امور سازمان است!

- وقتی یک روز مرخصی استعلاجی داشته باشم، من همیشه مریض هستم.

وقتی رئیسم در مرخصی استعلاجی باشد، او حتما خیلی بیمار است!

- وقتی من مرخصی بخواهم، باید یک جلسه دلیل و توجیه بیاورم.

وقتی رئیسم به مرخصی برود، باید می رفت چون خیلی کار کرده است!

- وقتی من کار خوبی انجام می دهم، رئیسم هرگز به خاطر نمی آورد.

وقتی من کار اشتباهی انجام دهم، رئیسم هرگز فراموش نمی کند!

 

بیلیارد!

از بازی بیلیارد دو چیز آموختم:

1/ زمانی که فکر می کنی بازی را واگذار کرده و هیچ امیدی به برد نداری، درصد پیروزی ات بسیار بیشتر از زمانی است که...

2/ فکر می کنی بازی را صد در صد برده ای و چشمانت از پیروزی برق می زند!

چرخش شار (توپ) بیلیارد بر روی میز مثل گردش شانس آدمها در زندگی است. تا زمانی که شار از حرکت نایستاده و شانس ما رقم نخورده، باید امیدوار بود...

هر چند ضربه ی استادانه حکایت دیگری دارد!