"روزی روزگاری" با پرسپولیس!

 

شیرین فراز زلزله       محبوبه هر چی دله!!!

 

دیروز برای اولین بار با تعدادی از دوستان راهی استادیوم آزادی شدیم تا بازی فینال تیم محبوبمون رو ببینیم.

ساعت ۱۲ به ورزشگاه رسیدیم اما دریغ از حتی یک بلیط. نا امیدانه تا ساعت ۱۶ منتظر فرجی بودیم اما دریغ از یک فرج!

تازه چند تا باتوم هم تو سر و کلّمون خورد که چرا نمی رید خونه هاتون. خلاصه با هر بدبختی بود وارد ورزشگاه شدیم وپشت دروازه ی سپاهان سُکنی گزیدیم. تا حالا جَوّ ورزشگاه آزادی رو با این شور و هیجان ندیده بودم. از شیر سماور و اگزوز خاور و این حرفا که بگذریم جَوّ خیلی باحالی داشت. نیمه ی اول که یک – یک تموم شد همه بین دو نیمه منتظر نیمه ی دوم بودن! نیمه ی دوم هم تا دقایق پایانی استرس ما رو کشت تا بالاخره سپهر حیدری منو تو اون شلوغی پشت دروازه ی سپاهان دید و با اشاره ی من توپ رو دور از دست های دروازه بان به تور چسبوند.

اونجا بود که انقدر از خوشحالی سرم رو به مبل و در و دیوار کوبیدم که پر از چاله چوله شد و تازه به خودم اومدم و فهمیدم که پای تلویزیون دارم بازی رو می بینم!

این قهرمانی یه مزه ی دیگه ای داشت. اونم وقتی ۶ امتیاز ازت کم کرده باشن و باز هم قهرمان بشی. استقلال هم که این فصل واقعن به زحمت افتاد تو رو خدا و از بالا سیزدهم و از پائین ششم شده! ششم گفتم و یاد 6تایی معروف افتادم. فکر کنم اگه لیگ امسال چند تا بازی دیگه ادامه پیدا می کرد استقلال می رفت دسته یک!

بگذریم...

ما که اگه هر روز تو یه جمع ادبی هنری حاضر نشیم روزمون شب نمی شه، درست بعد از شنیدن سوت پایان بازی به چشم بر هم زدنی خودمون رو به مکان برگزاری دومین دوره ی جایزه ی ادبی "روزی روزگاری" رسوندیم.

از بهرام بیضایی و سروش صحت اونجا بود تا فخرالدین صدیق شریف و حمیده خیرآبادی (نادره ی سابق)!

به طور خلاصه بگم که در بخش مجموعه داستان ایرانی "حافظ خیاوی" با مجموعه داستان "مردی که گورش گم شد" و "مجید قیصری" با مجموعه داستان "گوساله ی سرگردان" موفق به کسب لوح تقدیر شدند.

تقدیر از بهرام بیضایی و جمال میرصادقی هم از دیگر بخش های ویژه ی امسال جایزه ی روزی روزگاری بود.

پ.ن:

۱/ قهرمانی تیم پرسپولیس، نه پیروزی، بر من مبارک!

۲/ روبرو آماده باش!

۳/ استقلالی نببببببببببببود؟!

۴/ سیگار باشی، یه لوطی دودت کنه، بهتر از اینه که شمع باشی و یه نالوطی فوتت کنه!

 

 

مردان نیازمندیها!!!

 

مردان خیابانی، مردان اینترنتی و مردان نیازمندیها!!!

 

امروز یکی از دوستان برای یافتن کاری جهت پر کردن اوقات فراغت اقدام به چاپ یک آگهی برای تدریس زبان فرانسه نموده بود.

متن آگهی:

تدریس زبان فرانسه

نوجوان، دانشجو، بزرگسال

Delf - Dalf

خصوصی و نیمه خصوصی

شماره ی تماس

اولین تماس به صورت پیامکی بود که پرسیده بود، مرد یا زن؟ و پس از شنیدن پاسخ، ابراز تمایل برای دیدار و آشنایی بیشتر نموده بود!

دومین تماس به صورت تلفنی بود و پس از شنیدن شرایط و قیمت تدریس درخواست حضور برای معارفه ی بیشتر نموده بود! و ...

وجود مردان خیابانی و اینترنتی به دلیل کثرت آن برایم عادی به نظر می رسید، ولی باید از امروز مردان نیازمندیها را هم به دایره ی مردان اضافه کرد.

واقعا شما چه تصوری از به ظاهر مردی دارید که در آگهی های نیازمندیهای روزنامه ها دنبال جنس مخالف خود می گردد؟!

گاهی از شنیدن این مسائل از مرد بودن خود خجالت می کشم.

 

پ.ن:

1/ اگر دنبال همسر می گردید سری به نیازمندی های روزنامه ها بزنید!

2/ بیا با آتیش ما بسوز!

3/ چیزی نگم بهتره ...

 

 

سیگار با طعم کاسنی!

در وا شد و گل اومد      خانوم حاتمی خوش اومد

 

 

از دوران کودکی بسیار بچه ی کنجکاو، یا بهتر بگم، بچه ی فضولی بودم. تو هر کاری سَرَک می کشیدم و دوست داشتم از همه چیز سر در بیارم. چیزهایی که من در دوران کودکی می دونستم، شاید الان، اگه اغراق نباشه، خیلی از هم سن و سال هام ندونن! خیلی چیزا می دونستم. خیلی چیزا!!!

۶ ساله بودم که دوست داشتم بفهمم سیگار چیه و چطور بزرگ ترها سیگار می کشن. تو خونواده هم کسی سیگاری نبود. یک روز از دکه ی سر خیابون با هزار ترس و لرز یک نخ سیگار "اُشنو ویژه" به قیمت ۵ ریال خریدم. گفتم واسه بابام می خوام و تو پشت بوم خونمون نصفه نیمه  کشیدمش.

بعد از اون از سیگار بدم اومد و تا سال های پایانی دبیرستان لب به سیگار نزدم. تو اون سال ها می دیدم بعضی از دوستام که شکست عشقی می خوردن! می زدن تو کار نوار داریوش و زانوی و غم و کُنج عُزلت و سیگار.

واسه خودشون دنیایی داشتن. گوشه ی کتاباشون شعرای عاشقانه می نوشتن و از این حرفا.

منم واسه اینکه کم نیارم می گفتم آره، یه نفر بهم نارو زده و یه سیگار روشن می کردم. بلد نبودم سیگار بکشم. اونا هم بهم گیر می دادن و می گفتن "چُس دود" (ندادن دود سیگار به درون ریه ها) می کنی. منم کلی تمرین کردم تا دیگه چس دود نکنم!

ولی به صورت حرفه ای از سال دوم دانشگاه شروع به کشیدن سیگار کردم. از سیگار کشیدن لذت می برم. و گرنه اصلا بهش اعتیاد ندارم. اصولا آدم معتادی نیستم!

با جعبه ی سیگار هم بیشتر از خودش حال می کنم. تا حالا همه جور سیگاری کشیدم. ولی در حال حاضر مشغول به کشیدن سیگار "زِست" هستم. جعبه ی خیلی باحالی داره که خیلی ها برای بار اول باید کلّی دنبال دَرِش بگردن تا بتونن بازش کنن.

جالبه بدونین که از بوی سیگار متنفرم. بخاطر همین هم برای اینکه خودم بوی سیگار ندم، روزی یک بسته آدامس ریلکس سبز و دوماهی یکبار یک شیشه اودکلن مارک دار! تو مایه های "پاکو رابان" تموم می کنم.

دیگه جونم براتون بگه...

پ.ن:

۱/ فیلتر و نرده! رو هم بخونید، با مزه است!

۲/ تا آخرین نَفس، سیگار بکشید.

۳/ Go With With!

 

 

عاشقانه!

نسخه ی اصل در دسترس نبود، مشابه اش رو گذاشتم!

 

 

در وا شد و گل اومد      خانوم حاتمی خوش اومد

 

شش ساله بودم که تمام درس های کلاس اول و دوم دبستان رو خوندم. روز اول مدرسه -دبستان فجر، منطقه ی ۸ تهران- معلم شروع کرد به آموزش لوح نویسی! مثلا می گفت یک صفحه خط صاف عمودی (الف) بنویسین! منم حوصله ام سر می رفت و شیطونی می کردم. همون روز منو فرستاد گوشه ی کلاس در حالی که یه پام رو هوا بود و کیفم هم توسط دستام بالای سرم! تا روزی که دیپلم گرفتم، چندین بار نامه ی اخراجم از مدرسه رو نوشتن ولی با وساطت مادرم منو می بخشیدن -دلم واسه مادرم سوخت- و دوباره روز از نو و روزی از نو!

بگذریم...

سال ۱۳۶۵، کلاس سوم دبستان بودم که عاشق معلممون به اسم خانوم حاتمی شدم. شبیه همین لیلا حاتمی بازیگر بود، با صورتی کشیده تر. بسیار زیبا بود و پولدار! برای تفریح کار می کرد. این رو از جواهراتی که همیشه بر دست و گردن داشت و شوهری که هر روز ظهر با کادیلاک بادمجونی رنگ میومد دنبالش فهمیده بودم.

بی نهایت دوستش داشتم و بی نهایت دوستم داشت. روزها انتظار رسیدن شب رو می کشیدم تا وقتی روی پشت بوم خونه می خوابم، با نگاه به ستاره ها و فکر کردن به خانوم حاتمی خوابم ببره!

مهربون ترین معلمی بود که در طول سال های تحصیلم داشتم. مثلا یه روز زنگ تفریح توی دفتر به معلما گفته بودن که قراره آش بدیم. به بچه ها بگید فردا همه یه کاسه و قاشق بیارن. اونروز خانوم حاتمی یادش رفت به ما بگه. ولی فرداش، به تعداد بچه های کلاس کاسه و قاشق اورده بود.

خیلی از بچه ها این کار معلممون رو نفهمیدن. شاید هنوز هم نفهمیده باشن و شاید حتی یادشون نباشه اون روز رو. ولی من با دقت همه ی کارهای اون رو زیر نظر داشتم.

اینقدر دوستش داشتم که هر روز، وقتی وارد کلاس می شد من با صدای بلند می گفتم: در وا شد و گل اومد و همه ی بچه یک صدا می گفتن: خانوم حاتمی خوش اومد.

خیلی دوست دارم ببینمش. فکر کنم چند سالی باشه که بازنشست شده. اگه این اتفاق بیافته حتمن می پرم تو بغلش و دستاشو می بوسم.

پ.ن:

۱/ روز معلم بهانه ای بود برای تجدید خاطرات.

۲/ خانوم حاتمی کجایی؟!

۳/ یک بار دیگه فیلم "پابرهنه در بهشت رو دیدیم" و البته دُنگمون رو هم دادیم!

۴/ رفیق بی کلک مادر!

 

 

پا برهنه در بهشت!

 

دیشب به دعوت یکی از دوستان، برای تماشای فیلم "پا برهنه در بهشت"، به نویسندگی و کارگردانی "بهرام توکلی" راهی سینما آزادی شدیم.

چیزی راجع به فیلم نشنیده بودم. فقط می دانستم در جشنواره فیلم فجر دو سال گذشته، در ژانر سینمای معنا گرا و فیلم اولی ها چند سیمرغ بلورین را از آن خود نموده است.

پس از رسیدن به سینما در حالی که همه برای تهیه بلیط "مجنون لیلی" و "زن دوم" سر و دست می شکاندند! بازار فروش این فیلم کساد بود.

به راحتی بلیط تهیه کرده و وارد سالن سینما در طبقه پنجم شدیم. تعداد تماشاگران از مجموع انگشتان دست و پا تجاوز نمی کرد و همه ی اینها حکایت از مهجوریت فیلم، خاص بودنش و البته خاص بودن ما داشت!

داستان فیلم در ارتباط با آخوندی (هومن سیدی) بود که داوطلبانه برای حضور در یک مرکز درمانی بیماران مبتلا به "ایدز" درخواست همکاری داده بود.

آخوندی که برخلاف سایرین، علت مبتلا شدن بیماران به این ویروس مهلک را نمی پرسید. گناهان خودش، از گناهان بیماران برایش مهم تر بود و در کارهای مختلف این مرکز درمانی لنگ در هوا، کمک حال مستخدمه ی پیری بود که به آخوند داستان یاد داده بود؛ از اینکه سطل آبی که بلند می کنی، سنگین تر از اینی نیست که می توانست باشد، باید شاکر خدا باشی!

نوع نگاه به بیماران مبتلا به ایدز و دیالوگ های رد و بدل شده در این فیلم و نشان دادن اقشار مختلف اجتماع به صورت مستخدم، سرباز، رئیس بیمارستان، آخوند، پرستار و ... نشان از هوش سرشار بهرام توکلی داشت.

در جایی که یکی از بیماران به شوخی خطاب به آخوند مورد اشاره می گوید. «دیشب یه دعای جدید کردم. به رئیست (خدا)! گفتم. خدایا: به بنده هات بگو تازگی ها چه دسته گلی به آب دادی، تا بنده هات بدونن چه خاکی باید تو سرشون بریزن» یا در جایی دیگه، همین بیمار نا امید از همه جا، در حالیکه چشماش برق می زد گفت: «من می دونم، خدا همینطوری الکی همه ی بنده هاشو می بخشه»

اهل تبلیغ برای هیچکس و هیچ چیز نیستم. اما اگر این فیلم را با بازی های خوب، تدوین خوب، موسیقی خوب، متن خوب و چندین و چند چیز خوب دیگر نبینید، مطمئنا چیزهای خوبی را از دست خواهید داد.

دیشب بعد از مدت ها هنگام دیدن یک فیلم، لبخند و اشک توامان، بر لب ها و صورتم نقش بست و جاری شد.

پ.ن:

۱. بهرام توکلی که نمی شناسمت، دوستت دارم به خاطر فیلم خوبت و به خاطر مَنِشی که ازت شنیدم.

۲. دوستی که به دعوت اون رفتیم سینما، دُنگش رو نداد.

۳. بازم می گم، تا اکران این فیلم تموم نشده، حتمن ببینیدش.

۴. بخور شکمو! (خطاب به باک ماشینم!)

 

ماشین!

کاسنی، عشق ماشین، عشق رانندگی و ...!

خبر فوری:

کاسنی ماشین خرید!

 

از بچگی قبل از شغل پزشکی و خلبانی، عاشق شغل رانندگی کامیون بودم. همیشه دوست داشتم یک "ماک" ۱۸ چرخ ۱۲ دنده از نوع F12 داشتم. از اونایی که صندلیش گرم کن داره و دنده هاش لمسیِ و تیریپ ترانزیت خسته و بازنشسته و از این حرفا...

این رویا هنوز به حقیقت نپیوسته، ولی هنوز هم دنبال این رویا، نه به شکل جدی هستم.

چند ماهی بود که ماشینم رو فروخته بودم و برای من که حتی دستشویی رو هم با ماشین می رفتم، این یعنی زمین گیر شدن!

بالاخره با همت تنی چند از اهالی خانواده، دوستان و بستگان ماشین خریدم و خیلی مسرورم!

نمی دونم نوشتن اینها چه ضرورتی داشت، ولی گفتم شما هم در خوشحالی من سهیم باشید.

پ.ن:

۱/ با ماشین هر کاری می تونم بکنم، حتی بالا رفتن از دیوار راست!

۲/ بنداز تو سرپائینی، بده 2، حالا هُل بده!

۳/ دنبالم نیا، اسیر می شی!