مافیا!

پیشنهادی برای شب یلدا!

اگر امشب با دوستان یا خانواده شب یلدا را می گذرانید بازی مافیا را از دست ندهید. مافیا یک بازی گروهی است که در ذیل  شرح مختصر آنرا برای یک گروه 8 نفره توضیح می دهم.
یکی از افراد گروه خداست که بازی را رهبری می کند. وی باید 7 عدد کارت درست کرده و روی یکی از آنها بنویسد کارآگاه، روی دوتای دیگر بنویسد مافیا و روی چهارتای باقیمانده بنویسد مردم و کارت ها را بین 7 نفر تقسیم کند.
اعضای گروه که همگی دور هم حلقه زده اند با فرمان خدا چشمهایشان را می بندند. سپس خدا می گوید کارآگاه چشمش را باز کند و ببندد. با این کار، کارآگاه برای خدا شناسایی می شود. دوباره می گوید مافیاها چشمانشان را باز کنند و ببندند. آن دونفری که مافیا هستند چشمانشان را باز می کنند و علاوه بر خدا، خودشان نیز همدیگر را می شناسند. سپس با فرمان خدا بازی آغاز می شود.
در این بازی مردم و کارآگاه باید با حدس زدن و پیش کشیدن بحث های مختلف مافیا را پیدا کنند و با رای گیری از بازی خارج کنند و مافیا هم باید با انجام همین کار مردم و کارآگاه را با رای گیری از دور بازی خارج کنند.
در این بازی چون هیچکس جز مافیا از هویت دیگری خبردار نیست، امکان اینکه هر کسی مافیا یا مردم یا کارآگاه باشد وجود دارد. در این بین خدا هر زمان که خواست می تواند اعلام شب کند و همه چشمانشان را ببندند. در این لحظه خدا با دستور اینکه کارآگاه چشمش را باز کند یکی از مافیاها را به وی نشان می دهد و دوباره بازی آغاز می شود. کارآگاه می تواند با براه اندازی شانتاژ بر علیه مافیا وی را از دور بازی خارج کند. اما چه کسی می تواند حرف کارآگاه را باور کند؟! از کجا معلوم که خود او مافیا نباشد؟! ناگفته نماند با اعلام شب و باز شدن چشم مافیا به دستور خدا، آنها می توانند یکی از مردم یا کارآگاه را بکشند و وقتی روز اعلام می شود و همه چشمانشان را باز می کنند؛ خدا می گوید مثلن فلانی توسط مافیا کشته شد و او از دور بازی خارج می شود.
اصل این بازی به بحث ها و حیله هایی است که هر یک از افراد گروه با بیان آنها سعی در تبرئه خود و خارج کردن دیگری از بازی می کنند. در این بازی رذالت های همه ی افراد مشخص می شود و تبحرشان در فیلم بازی کردن و دروغ گفتن! تا جایی که دیشب کار دو زوج خوشبخت تا پای طلاق کشیده شد که با وساطت بنده (خدا) از انجام این کار صرف نظر کردند.
بیشترین لذت این بازی نیز نصیب خدا می شود که ناظر بحث هاست و می داند هر کسی چه هویتی دارد و چه حرف هایی می زند! ناگفته نماند که خدا می تواند در موارد مقتضی، ساعقه نیز نازل کند!

پ.ن:
1/ کپی رایت این بازی متعلق به مالچیک است!
2/ یلدا؟! چه آشی؟ چه کشکی؟!
3/ از همه ی دوستانی که از آفرینش کاسنی راضی بودند و آنرا به نوع بشر تبریک گفتند ممنونم!
4/ اگر به دنبال راهی برای طلاق هستید، حتمن به بازی مافیا مبادرت بورزید!
5/ لبهایت که از بغض جمع می شود، اشک هایم سرازیر می شود!
6/ انگار همین دیروز بود که نوشتم: "شب بلند!"

 

سورپرایز بنفش جیگری!

از راست: متولد، شوهر کتی، استاد مریم حیدرزاده!

به نظر من، واژه ی بیگانه ی "سورپرایز" رنگ های مختلفی دارد.
از سفید یواش گرفته تا بنفش جیگری! باید بگویم که همه مدلش را دیده بودم غیر از این آخری!

ساعت 3 روز جمعه باید در مراسم اهدای جوایز جشنواره ی نوآوری و شکوفایی در مدیریت شهری که بنده دبیر اجرایی بخش کاریکاتور آن بودم حضور پیدا می کردم.
بعد از مراسم با هر کدام از دوستان برای جور کردن قراری و گذراندن اوقاتی تماس می گرفتم، هر کدام بهانه ای برای ندیدن من می تراشیدند!
با خودم گفتم: پس چه شد آن جمع مشتاقی که آخر هر هفته برای وصال تو لحظه شماری می کرد؟!
داشتم سرخورده می شدم که یکی از دوستان من را به خانه اش دعوت کرد.
بنده ی از همه جا بی خبر نیز پذیرفتم و بعد از ساعتی به درب خانه ی مورد اشاره رسیدم.
زنگ را نواختم و در باز شد. بعد از طی تعدادی پله به پشت در آپارتمان رسیدم. همه جا ساکت و آرام بود که این آرامش خبر از طوفانی مهیب داشت. در زدم. بعد از گذشت چند ثانیه توکای مقدس در حالیکه کلاه شاپو به سر داشت در را باز کرد. خشکم زد. گفت: بفرمائید؟ تا خواستم حرفی بزنم در را بست. با خودم گفتم یا من اشتباه اومدم، یا توکا اشتباهی اینجاست. یا هر دو اشتباهی هستیم!
دوباره در باز شد و با وارد شدن گلِ کاسنی، طنین صدای بهترین دوستانم بود که با خواندن ترانه ی تولد  (2 بار)، تولدت مبارک، به استقبال من آمدند.
برگزاری جشن تولد یک طرف و حضور توکا در این مراسم هم همان طرف! وقتی توکا رو در آغوش کشیدم، باورم شد که هیچکدام مان، اشتباهی نبودیم!
به این می گویند سورپرایز در سورپرایز یا همان سورپرایز بنفش جیگری! باقی ماجرا هم بماند تا در کف اش بمانید!
در اینجا جا داره که تشکر ویژه ای هم از بانی مجلس داشته باشم!

پ.ن:
1/ توکا متشکریم (3 بار)!
2/ پیر شدیم، یکی بهمون نگفت بابا!
3/ با تشکر از عوامل فنی، امپکس، نودال و خانواده های آرانی، محمدی، بخشی، اغنم دره، پیر خسته، روح الله و سایر بستگان!
4/ خدایا، کماکان از آفرینش کاسنی متشکریم!
5/ ای که 30 سال رفت و در خوابی ... مگر این چند روزه دریابی!
6/ شِی (3 بار)، شیطونک، شِی (3 بار)!

برای نیکیتا!

اثر مارسین بوندارویچ از لهستان

چند سال قبل، تعدادی از دوستان در سفری که به شمال کشور داشتند؛ با تعدادی از هموطنان شمالی بر سر موضوعی ساده دعوایشان می شود. در این درگیری، تعداد دوستان مورد اشاره که سوار بر ماشین بوده اند، 5 نفر و تعداد نیروهای مهاجم، 50 نفر بوده است.
در حالیکه نیروهای مهاجم یکی از دوستانم (راننده) را می زدند؛ سایر دوستان، هر کدام سر خود را به کاری مشغول می کنند.
یکی دنبال موبایلش می گشته، آن یکی با مادرش با تلفن حرف می زده، دیگری بند کفشش را می بسته و آخری هم مشغول تمیز کردن عینک خود بوده است!
بعد از پایان یافتن غائله و دور شدن از محل نزاع، آن چهار دوست جان سالم به در برده، یقه ها دریده و عربده ها می کشند که آآآآی نفس کش! کجا در رفتید؟! و قص علی هذا ...
شاید بپرسید گفتن این داستان چه ربطی به نیکیتا داشت؟ عرض می کنم!
در سال گذشته بحثی میان من و دوست خوبم امیر سقراطی بر سر مسائلی در ارتباط با کاریکاتور در گرفت که از آن موضوع ماه ها می گذرد و ما کماکان چون دو دوست خوب با هم در ارتباطیم.
اما در کامنت های آن مطلب فرد حقیری با اسم مستعار "نیکیتا چروخ پوخ" شروع به فحاشی و گذاشتن کامنت هایی در شان خود و خانواده نمود.
بنده نیز به فراخور حالش پاسخ هایی ارائه نمودم. اما کماکان این ماجرا ادامه دارد و کار به جایی رسیده که این فرد بی وجود، وبلاگ های دیگر دوستان را نیز با گذاشتن کامنت های سخیف می آزارد.
فصل مشترک نیکیتا با آن دوستان جان سالم بدر برده "ترس" است!
همه ی شما می دانید که کامنت های این وبلاگ از روز اول بدون تایید بوده و خواهد ماند و هیچ کامنتی، حتی اگر حاوی شدیدترین انتقادات هم باشد حذف نشده و نمی شود.
اما روی سخن من با نیکیتا یا نیکیتاهاست.
دوست من!
اگر در این وبلاگ دنبال پیدا کردن شوهر برای دختران ترشیده ی نسبی و سببی هستی؛ بدان که مال بد، بیخ ریش صاحبش خواهد ماند.
مطمئنن تا زمانیکه پشت رژ لب مادر گرامت قایم شده باشی، کامنت هایت را چون سبیلت، با پاک کن پاک می کنم تا از بیان و طرح عقده های حقارتی که در طول روز متحمل آنی و اینجا را با اندرونی خانه اتان اشتباه گرفته ای محروم باشی!
اما اگر روزی حرف حسابی داشتی و جرات کردی، آدرس بُته ای که زیرش به عمل آمده ای را برای مراجعه بگذاری، شاید اجازه ی اظهار آن را داشته باشی!

پ.ن:
1/ "فضله گذار" را هم بخوانید!
2/ باز می خوام به عشق تو بشینم و گیتار بزنم ... بعد بیام بدخواهات و جلوی چشات دار بزنم!!!
3/ کماکان کامنت های این وبلاگ، بدون تائید خواهد ماند!
4/ از چی می ترسی؟! عمو که ترس نداره! خودتو نشون بده پدسوخته!
5/ مطمئنم نیکیتا ضعیفه است. حتی اگه سیبیل داشته باشه. البته دور از جون همه ی ضعیفه ها!
6/ دقت کردین این نیکیتا با ملینا، چه هم وزنن. خدا کنه نیکیتا هم خوشگل باشه!

 

ملینا خوشگله!

سلامي به زلالي باران
خوبي؟
وبلاگت حرف نداره
اومدم مهمونت شدم تشريف نداشتي گفتم
روي در کلبه ات يادگاري بنويسم
درکلبه باروني من هم به روي توبازه
منتظرم بياي تاخاک قدمهاتو فرش زمينم کنم

$$$$$_______________________________$$$$$
__$$$$$$$$*_____________________,,$$$$$$$$*
___$$$$$$$$$$,,_______________,,$$$$$$$$$$*
____$$$$$$$$$$$$___ ._____.___$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$,_'.____.'_,,$$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$,, '.__,'_$$$$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$$$.@:.$$$$$$$$$$$$$$$$
______***$$$$$$$$$$$@@$$$$$$$$$$$****
__________,,,__*$$$$$$@.$$$$$$,,,,,,
_____,,$$$$$$$$$$$$$* @ *$$$$$$$$$$$$,,,
____*$$$$$$$$$$$$$*_@@_*$$$$$$$$$$$$$
___,,*$$$$$$$$$$$$$__.@.__*$$$$$$$$$$$$$,,
_,,*___*$$$$$$$$$$$___*___*$$$$$$$$$$*__ *',,
*____,,*$$$$$$$$$$_________$$$$$$$$$$*,,____*
______,;$*$,$$**'____________**'$$***,,
____,;'*___'_.*__________________*___ '*,,
,,,,.;*____________---____________ _ ____ '**,,,,
.•*..*•. .•.
.•*..*•. .•*..*•.
.•*..*•. .•*..*•. .•*
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•.
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*
.•*..•*..*•. .•*..*•. . منتظر حضور گرمت هستيم
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*.
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .
-´´´´#####´´´´´´####.•*..*•. .•*..*•.
´´########´´#######.•*..*•. .•*..*•.
´############´´´´###.•*..*•. .•*..*•.. بدو بيا
#############´´´´´###.•*..*•. .•*..*•.
###############´´###..•*..*•. .•*..*•.
############### ´###..•*..*•. .•*..*•..
´##################.`.•*..*•. .•*..*•.
´´´###############..•*..*•. .•*..*•. آرزومند آرزوهاي قشنگت
´´´´´############.*.•*..*•. .•*..*•.
´´´´´´´#########.`.•*..*•. .•*..*•.
´´´´´´´´´######..•*..*•. .•*..*•.
´´´´´´´´´´´###..•*..*•. .•*..*•.•
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•.
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*.
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•.
.•*•*.*
.•*..*•. .•*..*•.
.•*..*•. .•*..
.•*..*•. .
.•*..

شاید دیدن این نوع نظرات با طراحی های شگفت انگیز برای شما هم به امری عادی تبدیل شده باشه!
سلام عزیزم.
چه وبلاگ قشنگی داری پدر سوخته!
اومدم تو کلبه ات لپت رو بکشم نبودی!
اصلن معلوم هست کجایی شیطون بلا؟!
اگه بیای وبلاگم، خاک قدم هات رو سُرمه ی چشمام می کنم!
من هم که بی جنبه. به امید دیدن یک عدد ملینای خوشگل روی آدرس وبلاگ کلیک می کنم و اولین چیزی که می بینم این جمله است: "سلام به تو که خواننده ی دفتر دل منی!"
از ویژگی های بارز این دسته از وبلاگ نویسان اضافه کردن انواع و اقسام جینگیلی مستون ها به قالب وبلاگشونه. انواع و اقسام قلب، تیر و کمون، شمع، بارش باران و برف، خون، گل و پروانه و ... مواردی است که به میزان متنابهی در این وبلاگ ها پیدا می شه. ولی دریغ از دو کلمه حرف حساب!
اینارو نگفتم که بگم خودم حرف حساب می زنم. ولی حداقل با اعصاب مردم هم بازی نمی کنم!

پ.ن:
1/ وبلاگ ملینا خفنه به زودی آغاز به کار می کند!
2/ ملينا هستم. يه تپل خوش هيكله ناناز 22ساله! (نقل از وبلاگ ملینا)
3/ این وبلاگ رو تقدیم می کنم به تک ستاره ی آسمون دلم! (نقل از وبلاگ آهو طلا)
4/ قسم به عشقمون، قسم ... همش برات دلواپسم!!!
5/ آخه من چی بگم دیگه؟! تو یه چیزی بگو!

قفس!

اثر آزاده شفیعی نژاد

کماکان وقتی قلم به دست می گیرم و کشتی افکارم را در دریای پرتلاطم معانی و کلمات غوطه ور می بینم، به چیزهای مختلفی می اندیشم که یکی از آنها، این است!
تنها افرادی احساس آزادی و رهایی می کنند که به آزادی دیگران احترام می گذارند.
اگر از آدم بزرگ های اطرافت پرس و جو نکنی (سوال هایی که خیلی ها آن را اوج عشق و علاقه می دانند!)، آنها مثل پروانه هایی که با انسان دوست هستند، اطرافت می پلکند و نمی ترسند.
هر چه بیشتر کندوکاو کنی و بپرسی با چه کسی بودی؟ کجا بودی؟ کی رفتی؟ چرا زنگ نزدی؟ چرا...؟ آنها بیشتر از تو می ترسند! اعتماد نمی کنند، حرف دلشان را نمی زنند و مثل پروانه هایی می شوند که تا از دور تو را می بینند، دورتر می نشینند!
به نظر می رسد اگر مطلبی گفتنی باشد، آنهایی که دوستمان دارند، برای بیان آن، لحظه شماری می کنند.
کسانی که به خود حق می دهند به دنیای خلوت فکر دیگران وارد شوند و مثل کارآگاهان تازه استخدام شده با بارانی های سیاه و چتری در دست، سوال های تکراری وشخصی بپرسند، دنیای کوچکی دارند؛ به کوچکی یک قفس!

پ.ن:
1/ مدت ها پیش این مطلب رو تو ضمیمه ی روزنامه اعتماد خونده بودم و تا جایی که ذهنم یاری کرد، اینجا نقل به مضمون کردم!
2/ برای سلامتی مریض منظور حتمن دعا کنید. یک مطلب راجع بهش نوشته بودم که راضی نشد اینجا بذارمش!
3/ من سازگارم، با روزگارم ... از سختیش اما، شکایتی ندارم!!!
4/ آخه کار دل، هیچ نداره قانونی!
5/ صلوات!

 

کتی و مجید!

این یک داستان واقعی است!

سال 77 مجید محمدی، ساکن شهرری، به نیت تحصیل دانش، فرار از خدمت و ازدواج راهی دانشگاه برای خواندن رشته ی مترجمی زبان می شود؛ که بجز تحصیل دانش در سایر امور موفق عمل کرده است!
در دوران دانشجویی برای سخنرانی (lecture)، یکی از اشعاری که مرحوم ناصر عبداللهی خوانده بوده را به نام خود ترجمه کرده و چون مخفف نام شاعر نیز "م.م" بوده هیچکس شک نمی کند.
از آن روز به بعد سیل دانشجویانی بوده، که به سمت مجید قصه ی ما برای گرفتن امضا سرازیر می شود.
در این میان ابرقهرمانی چون "کتی" پی به عمل ناجوانمردانه و شنیع مجید برده، پرده را دریده و دستش را رو می کند!
مجید که آبروی خود را برباد رفته می بیند چند روزی کنج عزلت گزیده ونقشه ی انتقام جویانه ای می کشد.
وی که تنها راه تلافی و به خاک سیاه نشاندن دختر مورد نظر را "ازدواج" می یابد به وی پیشنهاد آشنایی بیشتر را می دهد و بعد از مدتی قرار خواستگاری را می گذارند.
منزل دختر مورد اشاره کجاست؟! شهرک غرب!
شب خواستگاری، مجید به اتفاق خانواده سوار بر "رنو ـ ۵" عاریه ای شده و از شهرری به سمت شهرک غرب گسیل می شوند. ماشین مادر مرده که تا آن زمان چنین مسافتی طولانی و سربالایی را طی ننموده بوده، روبروی مرکز خرید "میلاد نور" جوش آورده و آب از لب و لوچه اش سرازیر می شود.
در این لحظه مجید از فرصت استفاده نموده و وقتی دیگران را مشغول حال آوردن ماشین می یابد، خود به کیوسک گل فروشی روبروی بیمارستان "آتیه" رفته و دسته گل خواستگاری می خرد!
وی وقتی خوشحال و سرخوش به سمت ماشین برمی گردد درحالیکه بادبانها را برافراشته می بیند، صدای مادرش را می شنود که می گوید: 90 درجه به چپ! برمی گردیم!
مجید با التماس به مادر می گوید: آخه چرا؟! و مادر که دختران سانتی مانتال مرکز خرید را دیده بوده می گوید: دختران اینجا به درد ما نمی خورند!
از مجید اصرار و از مادر انکار تا بالاخره مادر راضی شده و به خواستگاری می روند. در طول زمان برگزاری مراسم خواستگاری مجید مبادرت به شمردن گلهای قالی می ورزد و در آخر هم، هنگام خداحافظی؛ هر چه تلاش می کند تا کفش هایش را بپوشد، -از شدت نو بودن- نمی تواند!
آنشب در راه برگشتن از خواستگاری وقتی دوباره به میلاد نور می رسند، مادر مجید می گوید چه خوب شد وسط راه برنگشتیم! عجب دختر خوبی بود!
و امروز بعد از گذشت 4 سال و 2 ماه و 6 ساعت، مجید می گوید: کاش آنروز برگشته بودیم و من بدبخت نمی شدم! ولی همه ما می دانیم که مثل (...) دروغ می گوید!
ناگفته نماند که 4 روز بعد از مراسم خواستگاری عمه ی کتی دار فانی را وداع می گوید و تمامی مراسم های آتی تا اطلاع ثانوی عقب می افتد! در ادامه و 3 روز مانده به مراسم جشن عروسی خاله ی کتی نیز فوت می شود! اما این بار خانواده ی عروس برای جلوگیری از انقراض سلسله ی خانوادگی اشان، دیگر مراسم عروسی را عقب نمی اندازند و شب هفت آنمرحومه در حالیکه مدعوین، یک چشمشان اشک بوده و یک چشمشان آه! عروسی را با خوبی و خوشی برگزار می کنند.

پ.ن:
1/ این داستان را به مادر مجید تقدیم می کنم!
2/ با تشکر صمیمانه از همکاری مجید و کتی و آرزوی خوشبختی روزافزون!
3/ کتی مرسی که مجید رو از جوی آب گرفتی و نجاتش دادی!
4/ بزن اون دس قشنگه رو به افتخار این دو نوگل نوشکفته!
5/ صفای مرام همه بچه های بالا و پائین!

عباس فِدرر!

عکس ها تزئینی است. به بک گراند توجه کنید!

عکس ها تزئینی نیست. به من توجه کنید!

جمعه با یکی از دوستان رفتیم زمین تنیس باشگاه راه آهن در شهرک اکباتان.
از قضا؛ تیم پرسپولیس هم تمرین داشت. برای اولین بار بود که تمرین تیم محبوبم رو از نزدیک می دیدم! تماشاچیان هم یکصدا می گفتن افشین شیطون بلا! هِی (4 بار)
زمین تنیس اونجا بوسیله ی فَنس از زمین تمرین پرسپولیس جدا شده بود.
اول از زمین تنیسش بگم که به همه چیز شبیه بود جز زمین تنیس!
زمینی سفت تر و پر چاله چوله تر از آسفالت خیابونای تهران! پر برگ تر از پارک ها و پر سنگ ریزه تر از راه شوسه!
وقتی توپ حریف تو زمین فرود می اومد به صورت رندوم باید چندین و چند احتمال می دادی که امکان داره کمونه کنه و به کدوم طرف بره!
بگذریم ...
با دیدن زمین و شرایط تمرین پرسپولیس واقعن متاسف شدم. بازیکنانی که تو تیم های متمول اماراتی و اروپایی تمرین می کردن، حالا باید بعد از تمرین کاورهاشون رو بِدن به مسئول تدارکات تا کنار زمین، تو یه تشت اونارو با "ریکا" بشوره!
وضع تمرین هم به حدی کِسل کننده بود که بازیکنا اومده بودن و با هیجان بازی تنیس ما رو نگاه می کردن و یکصدا می گفتن: کاسنیِ آتیش پاره! هِی (4 بار)
آخر بازی هم ایوان پتروویچ و عابدزاده با خواهش اومدن و خواستن که من باهاشون عکس بگیرم!
اولش قبول نکردم ولی وقتی یاد شما علاقمندان افتادم گفتم چه کاری از این بهتر که دلِ یه عده رو شاد کنم!
ناگفته نمونه که عابدزاده چون پاهاش درد می کرد نتونست از ماشین پیاده بشه و همینطوری شما رو مهمون کرد!
واقعن که!

پ.ن:
1/ روز جهانی "پ.ن"، بر اولین "پ.ن" گذار عالم بشریت، سرکار خانوم "ماندا" تبریک و تهنیت باد!
2/ همینی که هست!
3/ کماکان پرسپولیس، سَرور استقلاله!
4/ توپ تنیست ام، میندازی بالا یادت نره بگیریش!!!