اثر محسن جعفری

می گویند روزی امام حسن مجتبی (ع) با تعدادی از یاران خود از کوچه ای می گذشتند. ناگهان مردی سوار بر اسب به ایشان رسیده و بدون پیاده شدن از مرکب شروع به فحاشی به امام می کند. یاران امام عصبانی شده و می خواستند ترتیب آن مرد را بدهند که امام مانع می شوند. وقتی آن مرد حسابی حرف هایش را زده و به قولی خالی می شود امام می فرماید. از ظاهرت پیداست که از راه دوری آمده ای و خسته و گرسنه ای. اسب ات هم نیاز به تیمار دارد. امروز را میهمان ما باش. یاران امام در حالیکه از این رفتار ایشان شگفت زده شده بودند آن مرد را تا خانه ی امام مشایعت می کنند. پس از ساعتی آن مرد قصد ادامه ی مسیر می کند. دست امام را می بوسد، شهادتین می گوید، مسلمان می شود و می رود!

دیشب دوستی چیزی بالغ بر 3 ساعت قصد عصبانی کردن من را داشت. شاید باور نکنید، اما در طول این مدت فقط می خندیدم و گاهی هم با خونسردی جواب هایی در خور به ایشان می دادم. نمی دانید چه لذتی داشت کنترل بر عصبانیت. و در نهایت چیزی که باقی ماند یک فرد خوش اخلاق بود که من ِ نوعی باشم، یک فرد بدون ِ طلب که توی ِ نوعی باشی و عده ای که با شنیدن این رفتار، عمل ِ من ِ نوعی را تکریم می کنند!

پ.ن:
1/ تولد (2 بار) تولدت مبارک!
2/ نمی شه که عرقتو با دیگرون بخوری و تِلو تِلوت رو با ما!
3/ من موندم دیشب که کروبی می خواست همه حرفای رضایی رو تائید کنه و هی بگه ما هم می خوایم همین کارا رو بکنیم، اصلن چرا تو اون جلسه شرکت کرد؟! می ذاشت دو دقیقه آخر می اومد و می گفت هر چی رضایی گفت حرف منم هست!
4/ به جرم داشتن مرام و حمل صفا به حبس ابد در قلب من محکومی!!!
5/ در بدترین لحظات باید امیدوار بود که هنوز بهترین لحظات از راه نرسیده اند!