اثر زاردويا از كوبا

چند سال پيش، از خانه كاريكاتور دعوت شد تا در بازارچه‌ي "جشن نفس" كه براي تشويق و آگاهي دادن به مردم، براي اهداء اعضايشان برپا مي شد شركت كنيم؛ تا ما هم سهمي در رونق بخشيدن به اين امر انساني داشته باشيم.
در آنجا با خواندن چند پرونده از افرادي كه نيازمند اهداي عضو بودند، خصوصن ضعيفه هايشان، آنقدر جوگير شده بودم كه مي خواستم خود را با هر ترفندي به مرگ مغزي زده و حتي ناخن هايم را هم اهداء كنم.
كار به جايي رسيده بود كه خانواده هايي كه حتي هيچ عضوي از من به دردشان نمي خورد، به تغيير جنسيت فرزندانشان راضي شده بودند و اگر ماموران حفاظتي مانع نمي شدند، معلوم نبود كه در حال حاضر هر تكه اي از من به كجاها كه پيوند نخورده بود!

ديروز دنبال چيزي مي گشتم كه ناگهان چشمم به برگه‌ي رضايت نامه‌ي اهداء اعضايم خورد. دوباره خوشحال شدم. به ياد آن روزها افتادم و به حال افرادي كه به زودي گيرنده ي اعضايم خواهند بود غبطه خوردم!
اما بعد از كمي تامل و با قاضي كردن كلاه خويش با خودم گفتم: مغزي كه نداري تا به درد كسي بخورد. اعصاب مصاب هم كه تعطيل است. قلبت هم كه جز بيچاره گي براي شخص تحويل گيرنده، سود ديگري ندارد. ريه هايت هم كه از بس 30گار كشيده اي، در حالت مچاله گي به سر مي برند. فست فودهاي تهران را هم آباد كرده اي، پس امعا و احشا اي هم كه برايت باقي نمانده. باقي ِ قضايا هم كه شايد در بهشت به كارت آيد! با اين حساب پس از پيوند هر عضوي از تو، به يقين، شخص گيرنده زودتر از روال معمول، حتي اگر فاقد ريه و قلب و عروق هم باشد، ريق رحمت را سر خواهد كشيد!  پس بيا و اگر خيري نمي رساني، شر هم مرسان.

اين بود كه براي رضاي خدا و خلقش، آن برگه را پاره كرده و به گشتن دنبال آن "چيز" ادامه دادم. اما شما پاره نكنيد!

بي ربط:
كــرده ام مــن عضــو هايم را هِبه ... تــا نـــــباشد در دل ِ تو ابــر و مِــــه
گر تو هم خواهي مثال ِ من شوي ... كن كليك اينجا، سپس رو سوي ِ دِه

پ.ن:
1/ به فتح تو نيازي نيست. قبلن از قله‌هاي مرتفع زيادي پرت شده ام!
2/ هر پير زني مرگ طبيعي دارد ... مردي كه به اختيار ميرد، مرد است!
3/ خدايا نگهدارم باش. حسودان در كمين اند! (وانت نوشته)
4/ وقتي قدر زندگي رو مي دوني كه واقعن از مرگ بترسي!
5/ جمعه ساعت 4 اينجا و 5 اينجائيم. دوستان مي خواستند دعوت كنند. شما را نمي شناختند. گفتند تو بكن!
۶/ خواندن اينجا هم خالي از لطف نيست!