اثر كينو از آرژانتين!

- يكي از دلايلي كه خدا هيچوقت من را پولدار نمي كند، علاوه بر شناختن خر و ندادن شاخ به آن، اين است كه مي داند بواسطه ي من، تمام فقراي تهران و حومه سروسامان خواهند گرفت! و از آنجايي كه با اين قضيه زياد حال نمي نمايد از ارسال روزي به ميزاني كه خودم طلب مي كنم امتناع مي ورزد.
به عقيده ي من همينكه شخص ِ كمك گيرنده بر روي غرور خود پاي مي گذارد و دستش را به سويمان دراز مي كند، مستحق دريافت كمك مي باشد. هرچند كه مستحق دريافت كمك نباشد!

- از جمعه ها، خصوصن عصرهايش به 2 دليل خوشم نمي آيد كه آن 2 دليل در 1 دليل خلاصه مي شود و آن 1 دليل هم غمگيني با چاشني ِ بي حوصله گي است.
از بس در تهران به ما خوش مي گذرد، عصر جمعه براي جلوگيري از رفتن ِ مزه ي خوشي ِ شبِ قبل از جمعه، طي ِ سنتِ حسنه اي با سياماكسيما راهي ِ بلندي هاي توچال شديم. سربالايي ِ ولنجك داشت به اتمام مي رسيد كه ناگهان ضعيفه اي خود را جلوي ماشين پرت كرد. به سيا گفتم: چه كرده اي با اين ماكسيمايت پدرسوخته. هر روز بر تعداد فداييانت افزوده مي شود! سيا در حاليكه داشت ريز (2 بار) مي خنديد گفت: همش نقشه بود. ببين آقا چي مي گه: تا برگشتم، چشمم به جمال جوانمردي با تيريپ افتاد. كاسه ي آشي سرد و بي رنگ و لعاب در دست داشت كه آن را مي فروخت. در جواب ما كه دليلش را پرسيديم گفت: دوستي داريم كه زير خرج دانشگاهش مانده بود و حالا مريضي مادرش هم مزيد بر علت شده. اين است كه ما ديگي آش پخته ايم و مي فروشيم تا با درآمدش به او كمك كنيم. دوست داشتم تمام ديگ را با محتوياتش بخرم. اما به همان دلايلي كه در بالا ذكر شد، به خريد 2 كاسه آش بسنده كرده و در حاليكه داغ و خوشمزه ترين آش عمرمان را مي خورديم به راه خود ادامه داديم.
در جواب سيا كه به شوخي گفت: نكنه پولارو براي خودشون بردارن گفتم: همين كه بر روي غرور خود پاي مي گذارند و دستشان را به سويمان دراز مي كنند، مستحق دريافت كمك مي باشند. حتي اگر براي خودشان بردارند!
اگر هفته ي آينده ما را در آنجا در حال فروختن آش يافتيد تعجب نكنيد. عروسي ِ ياس نزديك است و مخارج بالا! اين روزها زن گرفتن مرد مي خواهد. مرد!

- در پاركينگ توچال متوجه شدم هنوز هم هستند كساني كه توانايي گم كردن ماشينشان را داشته باشند و ساعت ها بدنبالش در ميان خيل ماشين هاي پارك شده بگردند و يادشان نيايد كه كجا پارك كرده بوده اند. مَديونيد اگر فكر كنيد آنها ضعيفه بودند!

- بعد از پياده روي و انجام تفريحات سالم هفتگي براي ديدن فيلمي كه خجالت مي كشم اسمش را بر زبان آورم، با بازي رضا (كيانيان و عطاران) راهي اريكه شديم. 1 ساعتي وقت داشتيم كه تصميم گرفتيم آنرا با بازي ِبولينگ بگذرانيم. قبل ِ آن براي قضاي حاجت رفتيم تا دستي به آب برسانيم. دستگيره ي مستراح از داخل كنده شده بود. از سيا خواستم بماند تا پس از قضا، در را به رويم بگشايد. ماند و گشود. او هم از من همين را خواست. ولي من به دليل كهولتِ سن فراموش كردم. بعد از رب ساعتي با چهره اي برافروخته به من رسيد و گفت: تو نبايد حواست به من باشه؟ يه ربّه تو توالت موندم! و من هم با خونسردي گفتم: شوخي (2 بار) انگار باورت شده ها!

پ.ن:
1/ متن ِ به اين بلندي، جشن ِ به اين قشنگي ... كي حال داره بخونه، تا برنامه ي بعدي!
2/ هي با دست پس مي زني، هي با پا پيش مي كشي ... اين دل ِ ديونه رو، تو به آتيش مي كشي!
3/ كيو زدي كه ما نزديم؟!
4/ خدا فراموش كرده اون چيزايي كه ما مي گيم رو هم بشنوه!
5/ اون زني كه بخواد واسه پول وِلِت كنه، واسه قلبت هم هيچ گهي نمي خوره. حتي اگه بمونه! (ديالوگ فيلم)