حرف دل:
مي گويند وقتي حضرت ابراهيم، اسماعيلش را به امر خدا به قربانگاه برد، طاقتِ نگاه كردن در چشمان پسرش را هنگام ذبح نداشت، اين بود كه او را به سينه روي زمين خواباند. اينجا بود كه خدا به قول خودمان گفت: تو اينكاره نيستي! و برايش قوچي فرستاد تا او را بجاي فرزندش ذبح كند. اما حضرت حسين همه چيزش را به قربانگاه برد. حتي كودك 6 ماهه اش را!

دل ِ آتش زده ام بــــي تو به گــــرداب خورَد ... باز كن چشم كه چشمت غم ِ سيلاب خورَد
ريخــــــتند آب روي ِ خـــاك و نــــدادند به تو ... ريخــــــتند آب مـــــبادا به لـــبت آب خــــــورَد
بند مويي است سَرَََت گرچه ولي مي بينم ... تير نــــــگذاشــته تا اينكه سَــــــرَت تاب خورَد
همه ي دشت به حــــال ِ من و تو خنديدند ... من و تو تشـنه ولــــي مَـــــركبشان آب خورَد

پستِ قبلي را كه گذاشتم دوستي On شد و گفت: دارم مي رم مهموني و مراسم شب يلدا. نيت كن برات فال بگيرم. از من انكار و از او اصرار. نيتي كردم در مورد حضرتِ دوست و رفتم و رفت. وقتي به خانه بازگشتم در كامنت هاي خصوصي برايم جوابِ فالم را از حضرتِ دوست آورده بود. با خواندنش 1 ساعتِ تمام گريه كردم و خوابيدم!

بارهـــــا گـــــفته‌ام و بار دگــــــر مــــی‌گویم ... که من دلـشده این رَه، نه به خود می‌پویم
در پــــس ِ آینه طوطــــــی صـفتم داشته‌اند ... آن چه اســتاد ازل گفــــت بگــــو، می‌گویم
من اگر خارم و گر گل، چـــمن آرایی هست ... که از آن دســت که او می‌کِشدم می‌رویم
دوســــتان عیب من ِ بی‌دل حــــیران مکنید ... گوهـــــری دارم و صاحب نــــظری می‌جویم
گر چه با دلق مُلمع، مِی گلگون عیب است ... مـــکنم عیب کز او رنــــگ ریـا مـــــی‌شویم
خـــــنده و گریه عـــشاق ز جایی دگر است ... می‌ســرایم به شب و وقت سحر می‌مویم
حافـــــظم گفت که خاک در مــــیخانه مبوی ... گو مـکن عیب که من مشک خُتن می‌بویم

بي ربط:
رُخت از بوسه اي بيگاه مي سوخت ... نه تنها بوسه، از يك آه مي سوخت
چـــــــه كرده آفـــتابِ گــــــرم حتي ... رُخــــت در زير ِ نور ِ ماه مي سوخت

پ.ن:
1/ آب ِ طلب نكرده هميشه مراد نيست ... گاهي بهانه ايست كه قرباني ات كنند!
2/ كسي به فلسفه ي پر زدن مي انديشد ... عمو جواد و حسن، جوجه مي كِشند به سيخ!
3/ حسين را هم بخوانيد!