آخر مهمان نوازي!

نمايي از شهر سقز!
لغت "پايه" در فرهنگ دوستان ما علاوه بر معاني مرسوم، معناي ديگري هم دارد كه اشاره به پايه بودن براي انجام هر كاري مينمايد!
مثلن وقتي دوستي ميگويد: "بريم ...؟"، قبل از اينكه حرفش كامل شود همهگي متفقالقول ميگوئيم: "آره، بريم!" بدون اينكه بدانيم كِي؟ كجا؟ با چي؟ و ... قرار است برويم! البته دوستيكه در "راز بقا" بدان اشاره داشتم از اين قاعده مستثناست!
چند روز قبل يكي از دوستان كه تلفيقي است از كـُرد و عرب و انصافن همهي چيزهاي اساسياش هم به اين دو قوم رفته، گفت"بريم ...؟" و همهي ما به يكباره گفتيم: "آره، بريم!" و بعد پرسيديم: "حالا كِي؟ كجا؟ با چي؟ و ..." بله، دوستمان ما را به مراسم عروسي فرزند ذكور پسر عمهي بوكانياش كه آخرين ديدارشان 20 سال پيش، درست زمانيكه داماد كنوني متولد ميشود اتفاق افتاده بوده، دعوت كرد!
عروسي كردي؟ مگه ميشه نريم؟! از فرداي آنروز شروع به برنامه ريزي كرديم و و از طريق اين سايت، بهترين راه را براي اين سفر 700 كيلومتري انتخاب نموديم. مسيرمان تا زنجان اتوبان بود و بعد از آن جادهاي دور و دراز. بايد بعد از زنجان، بيجار و سقز را هم پشت سر ميگذاشتيم تا به بوكان ميرسيديم!
ساعت 5 عصر 4شنبهاي كه گذشت، خوش خوشان با 5 ماشين بهسمت بوكان حركت كرديم. جالب اينجاست آن دوستيكه همواره به درازا بيشتر از پهنا اهميت ميداد هم ناباورانه همراهمان بود. بعد از رسيدن به زنجان و پس از صرف شام، همهگي غسل شهادت كرديم و وارد جادهي زنجان به بيچار شديم. شب بود و جاده خوفناك! هر لحظه انتظار داشتيم يا توسط كاميونهاي متعددي كه از پشت و روبرو بهما هجوم ميآوردند چيپس شويم و يا توسط راهزنان به رگبار بسته شويم! تا رسيدن به مقصد فقط به اين موضوع فكر ميكردم كه اگر لـُختمان كنند، جلوي دوستانم از خجالت آب خواهم شد!
دعواي دوستان بر سر پتو و بالش!
ساعت 5 صبح بود كه به بوكان رسيديم. نه چيپس شده بوديم و نه سرهايمان روي سينه بود. در واقع همه چيزمان سر جاياش بود. در ميدان اصلي شهر منتظر صاحب مجلس بوديم كه ناگهان اتومبيلي كنارمان توقف كرد و راننده پياده شد. در حاليكه همهگي شروع به سلام و احوالپرسي كرديم، آنشخص هاج و واج و با اكراه بهما نگاه ميكرد و بوسههايي كه به سمتش روانه ميشد را با تعجب پاسخ ميداد. بعد از گذشت لحظاتي بهيكي از دوستانم گفت: "اگه امكان داره ماشينتونو بردارين من برم تو پاركينگ!" عجيب نبود. همهي ما غريبه بوديم و دوستمان هم بعد از گذشت 20 سال چهرهاي از پسر عمهاش در ذهن نداشت! بعد از گذشت دقايقي پسر عمهي واقعي از راه رسيد. از ترس تكرار اتفاق قبلي، هر كسي خودش را بهكاري مشغول كرد. درحاليكه هاج و واج ما را نگاه ميكرد گفت: "كامران چرا اينجوري ميكني؟!" با شنيدن اين حرف مطمئن شديم اصل جنس است. اين بود كه بهطرفش هجوم برده و پس از چاق سلامتي به دنبالش حركت كرديم.
ايشان علاوه بر هتلي كه براي مهمانان شهرهاي ديگر اجاره كرده بود، يك واحد آپارتمان 150 متري كه براي فروش گذاشته بود را براي اسكان ما تجهيز كرده بود. از مايع دستشويي گرفته تا يخچال! چشمانتان گرد نشود. اين تازه اول مهمان نوازي بود. نزديكيهاي ظهر بود كه با صداي زنگ از خواب پريديم. انتظار مهمان نداشتيم. از پشت آيفون در پاسخ سوال من كه گفتم: "كيه؟" گفت: "بهمنم" گفتم: "خب!" گفت: "لطفن باز كنيد" گفتم: "بهمن بودن دليل محكمي براي باز كردن در نيست. امرتون؟!" گفت: "من دامادم!" دهني ِ گوشي را گرفتم و به كامران گفتم: "ميگه داماده!" گفت: "بايد چك كنم. من پسر عمهام رو نشناختم چه برسه به داماد!" خلاصه پس از استعلام، گيليلي كنان در را باز كرديم. داماد ميخواست ماشين (بي.ام.دبليو) برادر كامران را براي گل زدن قرض بگيرد. ته دل برادرش راضي نبود. اين بود كه با آوردن بهانههاي مختلف از قبيل "بايد دوش بگيرم و ..." سعي در پيچاندن داماد داشت. تلاش بيهودهاي بود. داماد قرص و محكم نشسته بود و به همراه حرص، ناخن ميخورد! از خونسردي برادر كامران كم مانده بود دست چپش تمام شود! تقريبن تا بالاي مچش را خورد. طوريكه نه جايي براي فرو كردن حلقه در آن داشت و نه ميتوانست ساعتش را ببندد. چون از دستش ميافتاد! به هر ترتيبي بود رفتند. بعد از بازگشت برادر كامران از برگزاري دورهي فشردهي آموزش رانندگي با ماشين اتومات، پرسيديم: "ياد گرفت؟" و او با ناراحتي پاسخ داد: "آره، اما كاش بهجاي دست چپ، پاي چپش رو خورده بود تا نتونه با اون پا به هواي ِ كلاج، هي بزنه رو ترمز!"
جادهي سقز به بيجار!
بعد از آماده شدن به محل عروسي رفتيم. بي اغراق چيزي بالغ بر 1500 نفر مهمان داشتند. با احترام، ما را در وي آي پي نشاندند. پس از مدتي نوبت به هنرنمايي ما براي انجام حركات موزون رسيد. تقريبن 300 نفري كه بهقول ما "وسط" بودند، دست در دست هم و بسيار منظم، در يك صف طولاني يك حركت را تكرار ميكردند و در ادامهي اين صف، ما 15نفر حركتي ديگر. يكي به شرق مي زد و ديگري به غرب. تا جائيكه بعد از پايان هنرنمايي، چند نفر از دوستان، بهدليل اصابت پاي نفر كناري به شكم و صورتشان، مصدوم و روانهي بهداري شدند!
پس از 3 روز پذيرايي و نثار محبت بيدريغشان كه در برخي موارد واقعن شرمنده ميشديم و تنها نمونهاش را البته بهنوعي ديگر در سفر به دورود ديده بوديم، و لذت غير قابل وصفي كه در آن چند روز در كنارشان نصيبمان شد، قصد بازگشت به تهران كرديم. از خانه كه بيرون آمديم، عروس زيبا و داماد دوست داشتني جلوي در سبز شدند و بهجاي مشغول بودن به انجام عمليات ژانگولر، با اصرار فراوان ما را به ناهار خداحافظي دعوت كردند! بعد از ناهار دوستان به شوخي به پدر داماد گفتند: "يه زن كردي براي عباس بگيريد كه از اين به بعد خواستيم اينجا بيايم مزاحم شما نشيم" و ايشان با لبخند هميشگياش گفت: "شما فقط اينو ببريديش، من اين خونه رو بهتون كادو ميدم!"
باور كنيد هنگام خداحافظي اشك در چشمانمان حلقه زده بود. مگر ميشود انقدر مهمان نوازي؟ درحاليكه دلهايمان را جا گذاشته بوديم بهسمت تهران حركت كرديم!
پ.ن:
1/ كماكان نگران درازي اين پست نباشيد، پهناي مفرحي دارد!
2/ اين 5مين سفري است كه در 50 روز گذشته رفتهايم. تجربه ثابت كرده وقتي خدا اينطور حال ميدهد، ميخواهد بهزودي آنرا پس بگيرد. خدا اينهفته را بهخير كند!
3/ از وعدهي وصال غم از دل نميرود ... نتوان به بوي باده علاج خمار كرد!
4/ زياد بياد بهتر از اينه كه كم نياد!
1/ آسمان سینه ام را چون شمائی مشتری ست