اثر آنجل بوليگان از مكزيك

نه تابه‌حال نقش چراغ قرمز سيار را بازي كرده‌ام و نه از كساني‌كه اين نقش را در خيابان‌ها و اتوبان‌ها به‌عهده دارند خوشم مي‌آيد!

عده‌اي دوست دارند با هر ترفندي شده جاي تو را بگيرند. حالا مي‌خواهد اين جا درون خيابان باشد يا هرجاي ديگر! حتي اگر جاي تو اصلن جاي خاصي نباشد. گذرا باشد. رفتني باشد و ...

از مراسم تولدي كه دو گروه از دوستان عزيزم، گروهي محسوس و گروهي نامحسوس، بعد از گذشت تقريبن 9-8 روز از روز تولدم با لطف خود برايم گرفته بودند در اتوبان حكيم با يكي ديگر از دوستان به‌سمت خانه برمي‌گشتم. در لاين سرعت يا سبقت يا هر چيز ديگري كه شما صدايش مي‌كنيد در حركت بودم. در حالي‌كه مشغول حرف زدن با دوستم بودم، نوربالاي ماشين پشتي من را به‌خود آورد. معمولن كاري نمي‌كنم كه ماشين پشتي برايم نوربالا بزند. براي همين تعجب كردم. جلويم را نگاه كردم كه پر از ماشين بود كه سپر به سپر در حال حركت بودند و هم‌زمان از درون آينه‌، ماشين پشتي را ديد زدم. سوناتا سوار خوشحالي بود كه با حضور ضعيفه‌اي در كنارش خوشحال‌تر مي‌نمود! باز هم به چراغ زدن بي‌مورد خود ادامه داد. ظاهرن از جاي من خوشش آمده بود. جايي كه هر صدم ِ ثانيه در حال تغيير بود! آنقدر زد تا اين‌كه من را مجبور كرد به‌صورت ناگهاني چند باري پا روي پدال ترمز بگذارم. سرعتش را كم كرد. با اين‌كار متوجه شدم كه فهميده كار درستي نكرده است. اين بود كه اجازه دادم جاي من‌را از آن خود كند. اما وقتي جاي من را گرفت آن قدر به‌سمت من متمايل شد كه احساس كردم علاوه بر جايم، از كنار من هم خوشش آمده! اين بود كه آن‌قدر متمايل به راست شد و شدم تا اين‌كه كنار اتوبان هر 2 توقف كرديم. پير شده‌ام و حال دعوا نداشتم. اين بود كه سعي كردم از سمت چپش گريزي زده و به راهم ادامه دهم. محاسباتم درست از آب درنيامد و محكم به سپر ماشين‌اش كوباندم. ناگهان ديدم چيزي به هيبت هركول كه اغراق است، ولي حداقل شِرك، از ماشين پياده شد. حتي اگر پير نشده بودم و حال دعوا هم داشتم، عاقلانه نبود از ماشين پياده شوم. اين بود كه دنده عقب را به ماندن و پياده شدن ترجيح دادم. من برو و آن بدو! آن‌قدر رفتم و دويد تا خسته شد و شدم. از 2 سمتم ماشين رد مي‌شد. صحنه‌اي رزمي-حادثه‌اي-پليسي شده بود. بالاخره ايستاد و ايستادم. خواستم حركت كنم، اما اين فكر آزارم مي‌داد كه كسي دنبالم كرده و من در حال فرار بوده باشم! اين بود كه من هم همان كردم. آن هم با ماشين و در شرايط نامساوي. آن بدو و من برو! وسط اتوبان چون آهوي عشق به‌شكل زيگزاگ فرار مي‌كرد و من هم چون صياد آواره به‌دنبالش بودم. وقتي مطمئن شدم كه فهميده فقط گول هيكلش را خورده، بيخيالش شده و به راهم ادامه دادم. صحنه‌اي بود!

نه تابه‌حال نقش چراغ قرمز سيار را بازي كرده‌ام و نه از كساني‌كه اين نقش را در خيابان‌ها و اتوبان‌ها به‌عهده دارند خوشم مي‌آيد. مخصوصن از كساني‌كه فكر مي‌كنند من در حال بازي كردن اين نقش هستم!

پ.ن:
1/ آخر هر چيزي خوب است، اگر خوب نبود، هنوز آخرش نشده است!
2/ حوّاي عشق! آدم ما بي گناه بود ... لب‌هاي دل‌فريب شما طعم سيب داشت!
3/ گاهي مي‌خوابيم تا بلكه از خواب بيدار شويم، زماني‌كه كابوس‌هاي‌مان را در بيداري مي‌بينيم!