بچه تر که بودم، عشقی 2 طرفه بین من و بچه گربه ای که هر روز صبح صبحانه اش را از دهان من می خورد ساری و جاری بود! بچه گربه ای که مثل جوجه اردک زشت از خیل قافله ی خواهران و برادران طرد شده بود و من را به دایه گی پذیرفته بود، هرچند من به او نگاهی پدرانه داشتم!
چند روز اول کاسه ی شیری جلویش می گذاشتم، اما نمی نخورد. یعنی نمی دانست چطور باید بخورد. این بود که به روشی ابداعی رو آورده و با لوله ی خودکار بیکی که از کیف همشیره کِش رفته بودم، شیر را در دهان کشیده و آن سرش را در دهان بچه گربه کرده و به یک باره همه ی محتویات دهانم را در دهانش پمپاژ کردم. 3-2 بار اول شیر به گلویش جست و تا مرز خفگی پیش رفت که با تنفس دهان به دهان و کوبیدن چند ضربه بر ستون فقراتش خوب و سرحال شد. بعدن فهمیدم که نباید به یک باره چیزی را در دهان کسی پمپاژ کرد، این بود که آرام (2 بار) پمپاژ می کردم!
روزی که مثل سایر روزها قبل از خوردن صبحانه ی خود، رفتم تا لقمه را از دهان خود گرفته و بر دهانش بگذارم، هرچه منتظر ماندم نیامد که نیامد. چند روزی صبر کردم، وقتی دیدم خبری از او نیست، مطمئن شدم پدر بهتری قاپش را دزدیده. از همان 6 سالگی با خود عهد کردم دیگر سمت گربه های بی چشم و رو نروم!


چند هفته ای می شود که گربه ای بالغ و زیبارو که ماده می نماید، آنقدر در حیاط محل کارم بالا و پائین کرد و عشوه و کرشمه آمد تا باعث شد عهد چندین ساله را شکسته و لقمه ای برایش بیاندازم. لقمه انداختن همان و ایجاد عشقی 2 طرفه بین ما هم، همان! هر روز از کلله ی سحر، یعنی ساعت 10 صبح که به سرکار می رسم تا آخر شب، زمان هایی که برای صرف دخانیات یا هر کار دیگر، سری به حیاط می زنم از سر و کولم بالا می رود، مجیزم را می گوید، لیسم می زند و آنقدر شیطنت و دلبری می کند که کار را فراموش می کنم! وقتی با دستکشی که برای امر ماساژدهی گربه ی مورد اشاره ابتیاع کرده ام به سراغش می روم، دراز می کشد و چشمانش را برایم شهلا می کند و پس از اتمام کار خودش را کشیده، قولنجی از خود می گیرد و به بالا و پائین رفتن از سر و کولم ادامه می دهد. همه می گویند این گربه ای خانگی است که اینقدر پشمالو و اهلی تشریف دارد. وگرنه گربه های این دوره زمانه همگی وحشی، بدون مو و چنگ پرانند. چند روزی بود که گربه ی سیاهم در بین تاریکی شب محو می شد و دوباره روز بعد به سراغم می آمد. هرچه به او تذکر دادم که شب ها بیرون نمان، به خرجش نرفت که نرفت، تا این که امروز صبح دیدم با شکمی بالا آمده در گوشه ای کِز کرده است. علت را که جویا شدم، فهمیدم که بعله! حالم گرفته شد. باید هرچه زودتر او را به دامپزشکی معرفی نمایم تا هم از صحت و سقم ماجرا آگاه شوم و هم این که ببینم اگر واقعن اصل و نسب و نژادی دارد، با تکثیرش بیزینسی آبرومند راه بیاندازم. برایم آب که نداشت، شاید نان داشته باشد!  

پ.ن:
1/ هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره!
2/ با دشمن و با دوست بدت می گویم ... تا هیچ کـَس ات دوست ندارد، جز من!
3/ همین که خدا بداند ما فهمیده ایم که دوست ندارد قابل پیش بینی باشد، باران و برف می بارد!