گفتی عاشورا دلم کباب شد...

از راست، سعید شهروز، بچه، هومن شهبندی.
سلام عباس جان، قربونت برم
می خوام در جواب مطلبی که نوشته و داستان چند شب پیش رو تعریف کرده بودی که با هم چقدر اشک ریختیم اون هم از 6000 کیلومتر فاصله! کمی توضیح بدم.
از اینکه اجازه دادی تو وبلاگت بنویسم ازت ممنونم. معمولا وبلاگ ها فضایی کاملا شخصی است که هر کس، هر چی دلش بخواد می نویسه. می خواستم جواب متن زیبایی که نوشتی بودی رو تو http://www.hooman.be/ بدم ولی دلم نیومد. ترسیدم کمی دیر بشه و از این ماه عشق دور بشم. حیفم اومد. ازت خواهش کردم و تو هم با مهربونی پذیرفتی. یه بار به امین مویدی گفتم، یه بار به توکا، یه بارم به تو. وبلاگ شما سه نفر رو خیلی دوست دارم. با فی الباقی وبلاگ های دوستان فرق می کنه. باهاشون خیلی احساس آروم و خوبی دارم.
عرض به حضورت چند نکته رو دلم می خواد برات بنویسم که فقط این دوستان عزیزی که می آن بهت سر می زنن و نظر می دن بخونن.
از دوسالانه هفتم بگم. یکی از افتخارات من بود که در کنار شما دوستان انجام وظیفه کردم. چه افتخاری بالاتر واسه من که علاقمندان مولاتیه تونستند از نزدیک باهاش روبرو بشن. روز ورک شاپ مولاتیه هیچ وقت یادم نمیره.
تصمیم دارم اگه مسعود شجاعی برای دوسالانه نهم باشه، "سامپه" رو بیارم. تمام تلاشم رو می کنم. قول می دم.
و اما بریم سر اصل مطلب...
امسال عاشورا من ایران نیستم. دو سال بودم. سال اول نذر داشتم برم زیر علم. رفتم. چه صفایی داره که بری زیر علم امام حسین. موقعی که کمربند (هیکلی) رو بستم که برم زیر علم، به امام حسین گفتم که من رو رها نکن. پارسال جای همگی خالی. سعید شهروز (خواننده) توی صادقیه مراسم داشت. نوحه می خوند. کولاک کرد. با اون بودم. سعید شهروز هم عین خودت بچه باصفائیه.
پارسال زمانی که داشتم با آقا امام حسین راز و نیاز می کردم بهش گفتم: یک سال منو تو ایران تحمل کردی ازت ممنونم. آخه می دونی...
همه چیز از چند سال پیش شروع شد که خواب امام حسین رو دیدم. معمولا می گن این جور خوابها رو نباید تعریف کنی ولی چند شبه منقلبم. کلافه ام. آخه باید عاشورا دوباره تنها واسه خودم زار بزنم. دیگه اینجا صدای سنج نمی آد. اینجا حسین حسین نمی گن. از علم و کتل خبری نیست. اینجا نمی دونن غذای نذری یعنی چی؟
سالها پیش خواب دیدم تو یه بیابون بزرگی گم شدم. تاریک بود ولی نمی ترسیدم. از دور یه کور سوی نوری دیده می شد. نزدیک که شدم دیدم یه خیمه است. نزدیک تر شدم. تشنه ام بود. پرده رو زدم کنار دیدم سه نفر نشستن. پشتشون به من بود. نمی دیدمشون. یه جنازه بود که دو نفر پای جنازه نشسته بودن. یه آقایی هم که سفید پوشیده بود دست راست جنازه نشسته بود. روی جنازه یه عمامه سبز بود با یک تسبیح. گفتم تشنمه. آقای سفیدپوش بهم آب داد. معمولا من آب که می خورم یا حسین می گم. تا گفتم یا حسین صدای شیون اون سه نفر بلند شد. آقای سفید پوش گفت کمک کن این بدن رو بلند کنیم. این آقات امام حسینه. رفتم سمت چپ آقا رو بلند کردم. داشتم گریه می کردم. یهو داد زدم "لا اله الا الله" که همه با صدای من از خواب پریدند. گریه امونم نمی داد. گفتم آقا امام حسین به خوابم اومده. از اون به بعد هر سال عاشورا که می شه منقلبم. سه بار از اینجا رفتم پابوسش. قربونش برم... یه شعر هم براش نوشتم.
در رگانم رود خون از عشق تو جاری شده
یاس پرپرهای دل اینک دوباره گل شده
در سیه روزی من کاین روزها شب می نمود
با ظهورت رنگ برگشت و کنون رنگین شده
زان درخت بی بهار در جلوه گاه خاطرم
شاخه های پرگلی روئیده و سنگین شده
آن شراب تلخ در جام بلورین و طلا
اینک از جام تو بر کام لبم شیرین شده
در کویر خشک و بی آب دل افسرده ا م
از بهارت لاله های آتشین رویان شده
با ظهورت در دلم جشنی است برپا از خوشی
گریه ی شادی من خالی ز دلتنگی شده
زیاد حرف زدم . به خاطر امام حسین منو ببخشید
با احترام فراوان، هومن شهبندی
بروکسل، محرم 1386
پ.ن:
دوست عزیزم هومن شهبندی مطلبی برای من ایمیل کرد در ارتباط با پست قبلی. من هم بدون هیچ دخل و تصرفی مطلبش رو گذاشتم اینجا. از اظهار لطف هومن عزیز هم ممنونم....