خیمه ی خورشید سوخت!

 

بادها، نوحه خوان

ابرها، اشک ریز

بیدها، سر به زیر

بیدها، سینه زن

بیدها، دسته ی زنجیر زن

لاله ها، واژگون

لاله ها، غرق خون

لاله ها، سینه زنان حرم باغچه

برگ ها، گریه کنان ریختند

طبل عزا را بنواز ای فلک

خیمه ی خورشید سوخت...

پ.ن:

کاش بودم شعله تا شمع مزارت می شدم

چلچراغ زائر شب زنده دارت می شدم

کاش بودم حلقه حلقه همچو زنجیر عزا

در کف دل بی قرار بی قرارت می شدم

کاش بود پرچم حاشیه دار ماتمت

تا که زینت بخش بزم سوگوارت می شدم

کاش بودم قطره آبی و از راه وفا

شبنم لبهای خشک شیرخوارت می شدم

کاش می بودم سپر، در هجوم تیر خصم

مانع شمشیر خصم نابکارت می شدم

کاش بودم در شب شام غریبان تا که من

پاسدار خیمه ی بی پاسدارت می شدم

 

خوش خطم؟!

تقریبن خوش

 

تقریبن خوش خطی توی خونواده ی ما موروثیه. دائیم خطش خیلی خوبه و همیشه منو تشویق می کرد که تمرین کنم تا خطم خوب بشه. وقتی پیشش می نشستم، واسم تعریف می کرد که قدیما توی مکتب خونه چطوری بهشون یاد می دادن از دوده ی چراغ، مرکب درست کنن. من هم که علاقمند بودم، بدون اینکه کلاسی برم یا جایی آموزش ببینم از روی کتاب های مختلف تمرین می کردم تا اینکه یه چیزایی یاد گرفتم.

هیچوقت حوصله ی اینجور کلاس هارو نداشتم، وگرنه تا الآن یه "عباس اخوین" دیگه، اونم از نوع "زاهدیش" متولد شده بود!

کار تا جایی پیش رفت که الکی الکی، کلاس سوم راهنمایی توی استان تهران در رشته ی نسخ فارسی تونستم (به دلیل قحط الرجال بودن) مقام اول رو کسب کنم.

به دلیل اینکه آموزش آکادمیک  ندیدم، خطم خیلی اشکالات فنی داره ولی عوام و بعضی از خواص می گن خطت بد نیست! در حال حاضر هم چند نوع خط، مثل: نستعلیق، شکسته، نسخ، ثلث و مُعلا رو می تونم خیلی دست و پا شکسته بنویسم.

کاری هم که مشاهده کردید، همین الآن خیلی سریع با ماژیک نوشتم.

اینارو گفتم که یه موقع فکر نکنین من هنرمند نیستما!!!

 

عشق تو ...

گفتی عاشورا دلم کباب شد...

از راست، سعید شهروز، بچه، هومن شهبندی.

 

 

سلام عباس جان، قربونت برم

می خوام در جواب مطلبی که نوشته و داستان چند شب پیش رو تعریف کرده بودی که با هم چقدر اشک ریختیم اون هم از 6000 کیلومتر فاصله! کمی توضیح بدم.

از اینکه اجازه دادی تو وبلاگت بنویسم ازت ممنونم. معمولا وبلاگ ها فضایی کاملا شخصی است که هر کس، هر چی دلش بخواد می نویسه. می خواستم جواب متن زیبایی که نوشتی بودی رو تو http://www.hooman.be/ بدم ولی دلم نیومد. ترسیدم کمی دیر بشه و از این ماه عشق دور بشم. حیفم اومد. ازت خواهش کردم و تو هم با مهربونی پذیرفتی. یه بار به امین مویدی گفتم، یه بار به توکا، یه بارم به تو. وبلاگ شما سه نفر رو خیلی دوست دارم. با فی الباقی وبلاگ های دوستان فرق می کنه. باهاشون خیلی احساس آروم و خوبی دارم.

عرض به حضورت چند نکته رو دلم می خواد برات بنویسم که فقط این دوستان عزیزی که می آن  بهت سر می زنن و نظر می دن بخونن.

از دوسالانه هفتم بگم. یکی از افتخارات من بود که در کنار شما دوستان انجام وظیفه کردم. چه افتخاری بالاتر واسه من که علاقمندان مولاتیه تونستند از نزدیک باهاش روبرو بشن. روز ورک شاپ مولاتیه هیچ وقت یادم نمیره.

تصمیم دارم اگه مسعود شجاعی برای دوسالانه نهم باشه، "سامپه" رو بیارم. تمام تلاشم رو می کنم. قول می دم.

و اما بریم سر اصل مطلب...

امسال عاشورا من ایران نیستم. دو سال بودم. سال اول نذر داشتم برم زیر علم. رفتم. چه صفایی داره که بری زیر علم امام حسین. موقعی که کمربند (هیکلی) رو بستم که برم زیر علم، به امام حسین گفتم که من رو رها نکن. پارسال جای همگی خالی. سعید شهروز (خواننده) توی صادقیه مراسم داشت. نوحه می خوند. کولاک کرد. با اون بودم. سعید شهروز هم عین خودت بچه باصفائیه.

پارسال زمانی که داشتم با آقا امام حسین راز و نیاز می کردم بهش گفتم: یک سال منو تو ایران تحمل کردی ازت ممنونم. آخه می دونی...

همه چیز از چند سال پیش شروع شد که خواب امام حسین رو دیدم. معمولا می گن این جور خوابها رو نباید تعریف کنی ولی چند شبه منقلبم. کلافه ام. آخه باید عاشورا دوباره تنها واسه خودم زار بزنم. دیگه اینجا صدای سنج نمی آد. اینجا حسین حسین نمی گن. از علم و کتل خبری نیست. اینجا نمی دونن غذای نذری یعنی چی؟

سالها پیش خواب دیدم تو یه بیابون بزرگی گم شدم. تاریک بود ولی نمی ترسیدم. از دور یه کور سوی نوری دیده می شد. نزدیک که شدم دیدم یه خیمه است. نزدیک تر شدم. تشنه ام بود. پرده رو زدم کنار دیدم سه نفر نشستن. پشتشون به من بود. نمی دیدمشون. یه جنازه بود که دو نفر پای جنازه نشسته بودن. یه آقایی هم که سفید پوشیده بود دست راست جنازه نشسته بود. روی جنازه یه عمامه سبز بود با یک تسبیح. گفتم تشنمه. آقای سفیدپوش بهم آب داد. معمولا من آب که می خورم یا حسین می گم. تا گفتم یا حسین صدای شیون اون سه نفر بلند شد. آقای سفید پوش گفت کمک کن این بدن رو بلند کنیم. این آقات امام حسینه. رفتم سمت چپ آقا رو بلند کردم. داشتم گریه می کردم. یهو داد زدم "لا اله الا الله" که همه با صدای من از خواب پریدند. گریه امونم نمی داد. گفتم آقا امام حسین به خوابم اومده. از اون به بعد هر سال عاشورا که می شه منقلبم. سه بار از اینجا رفتم پابوسش. قربونش برم... یه شعر هم براش نوشتم.

 

در رگانم رود خون از عشق تو  جاری شده

یاس پرپرهای دل اینک دوباره گل شده

در سیه روزی من کاین روزها شب می نمود

با ظهورت رنگ برگشت و کنون رنگین شده

زان درخت بی بهار در جلوه گاه خاطرم

شاخه های پرگلی روئیده و سنگین شده

آن شراب تلخ در جام بلورین و طلا

اینک از جام تو بر کام لبم شیرین شده

در کویر خشک و بی آب دل افسرده ا م

از بهارت لاله های آتشین رویان شده

با ظهورت در دلم جشنی است برپا از خوشی

گریه ی شادی من خالی ز دلتنگی شده

 

زیاد حرف زدم . به خاطر امام حسین منو ببخشید

با احترام فراوان، هومن شهبندی

بروکسل، محرم 1386

 

پ.ن:

دوست عزیزم هومن شهبندی مطلبی برای من ایمیل کرد در ارتباط با پست قبلی. من هم بدون هیچ دخل و تصرفی مطلبش رو گذاشتم اینجا. از اظهار لطف هومن عزیز هم ممنونم....

 

بوی سیب!

 

اینجا نسیم می وزد ، این بوی سیب چیست؟

 

برف و سرما باعث نشد تا بچه های محل خیمه های حسینی رو برپا نکنن. باز بوی اسپند و صدای طبل و سنج همه جا به گوش می رسه...

محرم که می شه دلم خیلی می گیره. بیچاره می شم. امام حسین رو یه جور دیگه دوست دارم. از اون اول تو وجودم بوده. به قول شاعر : من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم...

از کلاس پنجم دبستان تا 4-3 سال پیش محرم ها تو دسته های زنجیر زنی می خوندم. محله ی ما ارمنی زیاد داره. اونا به امام حسین، خصوصن حضرت عباس خیلی اعتقاد دارن. روز تاسوعا، گوسفنده که جلوی دسته های عزاداری قربونی می شه. هیچوقت یادم نمیره. محرم سال 72-71 بود و هوا خیلی گرم. روز تاسوعا داشتم می خوندم و صورتم خیس عرق شده بود. یه خانوم ارمنی با یه دستمال خیس و خنک اومد صورتم رو پاک کرد و گفت واسه بچه ی منم دعا کن. حالش خیلی بده... خلاصه امام حسین دل همه رو برده...

دیشب با هومن شهبندی که الآن بلژیک زندگی می کنه صحبت می کردم. هومن شهبندی رو اکثر کارتونیست ها تو ایران می شناسن. خیلی آدم با صفاییه. هومن کسیِ که با همت اون و با حمایت های سید مسعود شجاعی و امین مویدی، تو دوسالانه هفتم تونست، مولاتیه (یکی از غول های کاریکاتور چهره ی دنیا) رو به ایران بیاره.

خیلی دلش گرفته بود که محرم ایران نیست. می گفت یه بار از بروکسل فقط بخاطر محرم اومده ایران تا بره علامت کشی و نذرش رو ادا کنه. سه بار هم از اونجا رفته کربلا. خیلی با هم حرف زدیم. یه شعر خیلی زیبا راجع به امام حسین گفته که وقتی برام خوند مو به تنم سیخ شد. کلی با هم اشک ریختیم. اگه خودش صلاح بدونه شعرش رو براتون می نویسه.

بگذریم...

این حرفارو نزدم که واسه کسی جانماز آب بکشم. اصلن هم برام مهم نیست، اونایی که این مطلب رو می خونن درباره من چه فکری می کنن. به خدا از همه گناه کار ترم. دیدم حیفه حالا که اینجا از هر دری سخنی گفته می شه، محرم بیاد و اسمی از اربابِ بی کفنم نبرم.

فقط همین...

موتورم شکست!

ضمن تشکر از همه دوستان عزیزم که پاسخ سوالاتم رو دادن و مسیر زندگی منو عوض کردن! باید به اطلاعتون برسونم که به دلیل بارش برف شدید در تهران و سنگینیِ ناشی از آن یکی از بال های موتور رویایی من تاب تحمل این فشار رو نیاورد و شکست...

ان شاء ا... دلتون هیچ وقت نشکنه.... 

راستی یه سوال دیگه به ذهنم رسید! چرا خورشید می تابه؟ چرا می چرخه زمین؟؟!!!...

 

چرا؟!؟

چند وقتی می شه که چند تا سوال فکر من رو خیلی به خودش مشغول کرده. شاید شما هم این سوالات رو شنیده باشین. شایدم نه. اگه جوابی براش پیدا کردید خوشحال می شم کمکم کنید!

1/ اسم پدر پسر شجاع، قبل از اینکه پسر شجاع به دنیا بیاد چی بوده؟

2/ پلنگ صورتی زن بود یا مرد؟

3/ پدر مادرا وقتی به بچه هاشون می گن بگیر بخواب، بچه ها چی رو باید بگیرن بخوابن؟

4/ هاچ زنبور عسل، حج تمتع رفته بود یا عمره؟

5/ وقتی ایران نفت صادر می کنه، بشکه خالی هاشو پس می گیره؟

6/ چرا عمو جغد شاخدار با اینکه گرسنش بود ولی بنر رو نخورد؟

7/ چشمای سرندی پیتی به کی رفته بود. باباش یا مامانش؟

8/ راسته که می گن سیم خاردار حاصل ازدواج مار با جوجه تیغیه؟

9/ گوریل انگوری با بیگلی بیگلی چه صَنَمی داشت؟

10/ فرشته ی مهربون با پینوکیو قصد ازدواج داشت که اونو تبدیل به انسانش کرد؟

11/ پسر خاله وقتی می گفت گاز بگیرم، چی رو می خواست گاز بگیره؟

12/ چرا وقتی آب سربالا می ره، قورباغه ابوعطا می خونه؟ چرا بندری نمی خونه؟

13/ چرا سفید برفی بُُُُُُرُنزه نمی کرد؟*

14/ الآن که بنزین سهمیه بندی شده، یوگی با دوستاش چطوری می رن سفر؟

۱۵/ چرا.....؟

* کوچولو می نویسد!

 

موتور رویایی!

موتوری که در بالا می بینید اختراع جمشید حقیقت شناسه که در حال حاضر در حیاط خانه کاریکاتور سکنی گزیده و در این فصل سال مشغول خوردن بارون و برفه!

از این موتورا دو تا داریم. قبلن اونا جاشون جلوی در خانه کاریکاتور بود. هر عروس دامادی که از جلوی در خانه رد می شدن می زدن کنار و با اونا عکس مینداختن. این قضیه برای ما یه کم دردسر ساز شد. اینطوری بود که موتورا به داخل حیاط نقل مکان کردن. بگذریم...

به طور متوسط روزی 20-15 بار چشمم به چراغش می افته و رویای پرواز با اون توی ذهنم تکرار می شه.

تا حالا با این موتور به شهرها و کشورهای مختلفی سفر کرده ام و چندین بار هم توسط نیروهای متخاصم به دلیل تجاوز به حریم  هوائیشون مورد حمله قرار گرفته و چند باری هم مجروح شدم!

شاید بگید خیلی رویائیم ولی...

بی دلیل نبود که وقتی اولگ گوتسول اوکراینی ( یکی از داوران دوسالانه ی هشتم کاریکاتور) این موتور رو تو حیاط دید اونقدر به وجد اومد که سوارش شد و یه لحظه خودشو رو ابرا احساس کرد.

خود فروشی!

 اثر سيدمسعود شجاعي

 

من خودم رو تا چند سال آینده (بواسطه ی وام) فروخته ام!

ببینم، تو تا حالا خودفروشی کردی؟!

 

پ.ن:

دوره زمونه ی بدی شده. وقتی پول داری و (گلاب به روتونون، روم به دیوار) می گوزی!

می گن چی فرمودین؟!!

اما وقتی پول نداری، حرف که بزنی می گن باز تو (گلاب به روتونون، روم به دیوار) گوزیدی؟!!