شبِ قدر!


خدایا؛
وقتی به گناهان خود نگاه می کنم، می ترسم
و وقتی مهربانیِ تو را می بینم، طمع می کنم
اگر مرا ببخشی، عجب نیست که تو رحمان و رحیمی
و اگر عذابم کنی، باکی نیست که تو ستمکار نیستی...

وقتی شبای قدر نزدیک می شه زنگ تموم شدن ماه رمضون به صدا درمی آد!
می گن تو این شبا زمین به آسمون می چسبه، یا برعکس!
می گن تو این شبا قرآن نازل شده!
می گن تو این شبا فرشته ها دسته دسته می آن رو زمین!
می گن تو این شبا ماه دو نیمِ شده!
می گن تو این شبا بهترین عبادت، فکر کردنِ!
می گن تو این شبا هر کی بخوابه، هسته اش به آبِ!
می گن تو این شبا هر چی بخوای بهت می دن!
می گن این شبا بهتر از هزار ماهِ!
می گن تو این شبا هر کار خوبی ضربدر هزار می شه!
می گن تو این شبا باید قدرِ خودت و بدونی!
می گن تو این شبا مقدراتِ یک سال آینده نوشته می شه!
می گن تو این شبا...
فرقی نمی کنه این چیزایی که می گن درست باشه یا نه، ولی خلوت کردن با خدا بی هیچ مُزد و مِنّت، خیلی باحاله!

پ.ن:
۱/ شبِ همگی خوش!
۲/ همه ی ما میمیریم، مگر آنکه خلافش ثابت شود!
۳/ من رشته ی محبت تو پاره می کنم      شاید گره خورَد، به تو نزدیک تر شوم!
۴/ غفرا لنا و لکم!
۵/ منمشتعلعشقعلیمچکنم!

 

Phelps یا فلپس!

 

طِیِ آخرین تحقیقات به عمل آمده مشخص شده، مایکل فلپس شناگر شهیر آمریکایی که به تنهایی توانست در المپیک امسال، ۸ مدال طلا را از آنِ خود کند، از همان بَدو تولد این استعداد را از خود بروز داده و توانسته سایر رُقبا را با اختلاف زیاد شکست داده و خود را به خط پایان برساند.
هر چند همه ی ما در این مسابقه اول شده که توانسته ایم پا به عرصه ی وجود بگذاریم! ولی با این اختلاف؟ هرگز!!!

پ.ن:
۱/ دیروز یکی بهم دروغ گفت و از پشت بهم خنجر زد. البته به خیال خودش!!!
۲/ شنا آموزش داده می شود. آوردن مایو الزامی است!
۳/ اِوا چرا سرپا وایسادین؟      بفرمائین!(2 بار)
۴/ پیشیِ منی میآوووو      خودتو نگیر بیآوووو!
۵/ آب دماغتیم، آنتی هیستامین بخور فنا شیم! (اَه اَه ...)

 

بازی!

کاشی بازی، تیله بازی، تشتک بازی، عکس بازی، گانیه، زو، خر- پلیس و هزارتا بازی جور واجور دیگه اوقات فراغت ما رو تو بچگی غنی سازی می کردن! اون موقع ها از انواع و اقسام کنسول های بازی خبری نبود و اگه خیلی می خواستیم به خودمون حال بدیم، با هزار بدبختی ۵ تومن از مامانمون می گرفتیم، می رفتیم یه دست، هواپیما یا زیردریایی با آتاری دسته گوشتکوبی یا دسته خلبانی، بازی می کردیم.
کلکسیونر انواع و اقسام تیله و کاشی بودم. تیله 3 پر، کاشی های لوکس جیگری 2هزار، 4هزار، و ...
وقتی کاشی هامون تموم می شد بچه ها می چرخیدن تو محله ها و خونه هایی که نمای کاشیکاری داشتن رو پیدا می کردن. شب که می شد طی یک عملیات ناجوانمردانه مثل مور و ملخ حمله می کردیم و دیوار خونه ی اون بنده خدا، لُخت و عور می شد و می رسید به آجر!
اما من بعضی وقتا که حوصله ی هیچکس و هیچ چیز و هیچ کجا رو نداشتم؛ می شِستم بازی های پُر خطر اختراع می کردم!
شاید با دیدن این بازی بگید کجاش پر خطره؟ ولی ۲۳-۲۲ سال پیش که هنوز کبریتا بی خطر نبود! و منم کوچیک بودم، این بازی پر خطر بود. ناگفته نمونه تعدادی از این بازیا تو انجمن اختراعات هم ثبت شده!
اسم این بازی "توپخونه" یا "موشک بازی" است! و برای انجامش فقط به یه قوطی کبریت (ترجیحن بی خطر!) احتیاج داریم. مراحل بازی به شرح ذیل می باشد:
۱/ چهار عدد چوب کبریت را از درون قوطی خارج کرده و سه تای آن را به صورت نمایش داده شده در شکل ۱ قرار دهید.
۲/ جهت لوله ی توپ را به سمت هدف نشانه گیری کرده و چوب کبریت چهارم را برافروزید و همانند شکل دو، محل تلاقی گوگردها را به آتش بکشید!
۳/ در شکل ۳، جا تره و بچه نیست! یعنی توپ مورد نظر شلیک شده است!
۴/ در شکل ۴ گلوله ی توپ شلیک شده در حالیکه مواضع دشمن فرضی را تخریب کرده و خودش نیز در حال اتمام است، مشاهده می گردد.
۵/ آفرین بچه های خوبم. شما امروز یه بازیه جدید یاد گرفتین. پس تا دیر نشده، خدا نگهدار!

پ.ن:
۱/ بازی (۶ بار)، بازیِ شرقی! (ترجیحن با ملودیِ بانوی شرقی خوانده شود!)
۲/ با هر چی می خوای بازی کن، ولی دم شیر رو بیخیال شو. واسه خودت گفتم!
۳/ اگه با دلم بازی کنی، سه هیچ می بازی!
۴/ این کارا عاقبت نداره، از ما گفتن!
۵/ با نِگات قلبمو آتیش می زنی!    بزن (2 بار) که داری خوب می زنی!

 

Lost (اعتیاد و بدن درد!)

وقتی بذاری رنج هات باعث خشمت بشه، هیچوقت از بین نمی ره!

سریال "لاست" رو می شه به فردِ حاضر جوابی تشبیه کرد؛ در حالیکه جواب تمام سوالات شما رو تو آستین داره، ولی با جواب دادن به هر سوال، صدتا سوال دیگه تو ذهنتون بوجود می آره!
هواپیمای "اوشینگ" از سیدنی به سمت واشنگتن در حال پروازه که در بین راه دچار سانحه می  شه، تو جزیره ای ناشناخته سقوط می کنه و تعدادی از مسافران هواپیما زنده می مونن.
در حقیقت داستان با یک سوال ساده شروع می شه. ما کجائیم؟ ولی در پاسخ گفته می شه، حالا باید چیکار کنیم؟! و این تازه شروع ماجراست!
میلیونها ببیننده در سراسر دنیا به دنبال جواب های مرموز سریال گمشده هستند. این سریال هرگز بدون معما نمی مونه چون تمام قشنگیش به رازهاشه. این سریال یه نوع جستجو وکنکاش در گذشته، حال و آینده ی شخصیت های فیلم می کنه. گذشته ای که مثل جزیره مرموزه!
شخصیت های این سریال دنبال رهایی از گناهان گذشته هستن و از خودشون فرار می کنن. اونا حالا تو جزیره هستن و فرصت اینو دارن که گذشتشونو پشت سر بذارن.
این سریال نشون می ده که زندگی ها چطور به هم پیچیده است. پیوندهای بین شخصیت ها بخش مهمی از مسافرت اونهاست. ولی آیا این دلیل خاصی داره؟!
قهرمانان حقیقی زائیده ی لحظات اند و حقیقت اینه که بیشتر شخصیت های فیلم قهرمان هستند.
سریال لاست مشتمل بر ۴ فصل (۲۲ دی وی دی) است که در هر دی وی دی شما می تونید ۴ قسمت ۴۲ دقیقه ای رو ببینید.
اگر می خواهید سریالی با بازی های به یاد ماندنی، جلوه های ویژه ی منحصر به فرد، فیلمنامه ای بی نظیر، زیر نویسی روان و هزارو یک درد بی درمون دیگه ببینید حتمن لاست رو بخرید!
قیمت این سریال هم از ۱۹۰۰۰ تا ۴۸۰۰۰ تومن نوسان داره که این نوسان هیچ ربطی به کیفیت یا چیزهای دیگه نداره. فقط یکی دوست داره مالشو بده این قیمت، یکی بده اون قیمت. من خودم ارزونشو خریدم و راضی بودم. خدا هم راضی باشه! به طور متوسط روزی یک دی وی دی می دیدم. یعنی چهار قسمت. و بیشترین رکوردم ۱۰ قسمت تو یک روز بود. با تمام هنرپیشگان این سریال سه هفته زندگی کردم. تو خواب و بیداری. به جون خودم! و بیشتر از همه از ساویر و هارلی خوشم اومد. مخصوصن هارلی!
در ضمن؛ اگه مشکل مالی برای خرید سریال دارید توجه کنید:
فصل یک رو بخرید و تماشا کنید. شما الان معتاد هستید. دی وی دی یک، از فصل یک را به سه دوست دیگر خود بدهید. حالا دوستانتان هم معتاد شده اند و شما می توانید از هر کدام از آنها بخواهید فصل دو، سه و چهار را ابتیاع کرده و به شما بدهند تا شما ادامه ی سریال را در اختیارشان قرار دهید. من این کار رو کردم. جواب می ده!

پ.ن:
۱/ مشغول ذمه ای اگه این سریال رو نبینی!
۲/ سرنوشت یه فاحشه ی بی وفاست!
۳/ رفیق بی کلک، هارلی!
۴/ Hey Dude!
۵/ با سوز دل بخون: وای (۳ بار) افطاریه من کوش؟     وای (۴ بار) می رم از هوش!
۶/ کی می گه تو زشتی، مگه دل نداری؟     تیریپ مهمه، که اونم نداری؟!

 

رمضان!

اثر آروین/ پرشین کارتون

تو اکثر یا اقّلِ خونواده های ایرانی، یکی از کارهایی که بچه ها برای اینکه نشون بدن بزرگ شدن انجام می دن، روزه گرفتنه.
از ۷-۶ سالگی روزه گرفتن رو به همون دلیل که گفتم دوست داشتم. فک می کنم سال ۶۴-۶۳ هم، ماه رمضون توی تابستون بود و هوا هم خیلی گرم. مادرم سحرها منو بیدار نمی کرد. هر چند من کله گنجشکی می گرفتم ولی اون می گفت سختته. بعضی سحرها خودم بیدار می شدم. وقتی می دیدم اونا دارن سحری می خورن و من رو بیدار نکردن خیلی حالم گرفته می شد که من رو به حساب نمیارن. با اینکه می دونستم خیلی گرسنه ام می شه ولی چون خیلی مغرور بودم نمی رفتم سحری بخورم و با گریه می خوابیدم. تا ظهر داغون می شدم ولی لب به هیچ چیز نمی زدم.
تو دوره ی راهنمایی یه دوست داغونی داشتم که از تک تکِ بچه های کلاس می پرسید: روزه ای؟ و اگه کسی بهش جواب مثبت می داد، می گفت زبونتو ببینم! به نظر اون هر کسی که زبونش سرخ بود یعنی روزه نگرفته و هر کی زبونش سفید بود یعنی روزه است.
من یکی از معدود افرادی بودم که هیچوقت زبونمو بهش نشون ندادم چون از این پرسش و پاسخ به شدت بدم می اومد.
فردا دوباره ماه رمضون شروع می شه و بازار آش و حلیم و افطاری و سحری داغ!
ماه رمضون رو دوست دارم چون این قدرت رو بهم می ده که خیلی از کارهایی که دوست دارم ولی نباید بکنم رو نکنم!
ماه رمضون رو دوست دارم به خاطر ولعِ قبل از افطار!
ماه رمضون رو دوست دارم به خاطر خلوتی خیابونا بعد از افطار!
ماه رمضون رو دوست دارم به خاطر اینکه می تونم روزی 15 ساعت سیگار نکشم!
ماه رمضون رو دوست دارم به خاطر اولین سیگار بعد از افطار و آخرین سیگار بعد از سحر!
ماه رمضون رو دوست دارم به خاطر اینکه شاید بتونم دلِ خدا رو به دست بیارم!
ماه رمضون رو دوست دارم به خاطر همه ی سختی هاش!
ماه رمضون رو دوست دارم به خاطر صدای اذان موذن زاده!
ماه رمضون رو دوست دارم اگه حاصلش بعد از سی روز، فقط گشنگی کشیدن نباشه. آخه می گن آدم باید همه جاش روزه باشه!
ماه رمضون رو دوست دارم چون ماه رمضونه!  

پ.ن:
۱/ اولی: روزه ای؟ دومی: نه پس، روفه ام یا رومه ام یا روده ام یا ...؟!
۲/ زبونتو ببینم! ای کَلک!
۳/ آش و حلیم برای افطار حاضر است!
۴/ خوردن روزه در این مکان ممنوع است ولی هر طور راحتی!
۵/ یوم الشک ها روزه نمیگیرم!
۶/ وای (۳ بار) افطاریه من کوش؟     وای (۴ بار) می رم از هوش!

 

تنگه...واشی!

جمعه ی هفته ی گذشته باتفاق دوستان راهی تور یکروزه ی "تنگه واشی" شدیم.
تنگه واشی مکانی با جاذبه های گردشگری است که در 15 کیلومتری شمال غرب شهرستان فیروزکوه واقع شده. از جذابترین بخش‌های سفر به تنگه واشی حرکت در رودخانه‌ای است که در بین یک دره ای سنگی قرار داره.
قرار ما ساعت 5 صبح، ابتدای خیابان گاندی بود. بعد از رسیدن به محل قرار، هر چی از مسئول تور در ارتباط با مینی بوسی که باید سوار می شدیم پرسیدم، ایشون همش می گفت صبر کن آقا، درست می شه!
بعد از نیم ساعت داد زد، آقای زاهدی کیه؟ گفتم منم. گفت کجایی آقا؟ ماشین شما ۱۰ دقیقه پیش رفت! گفتم من الآن نیم ساعته دارم از شما همینو می پرسم. شما هی می گی، صبر کن (۳ بار). گفت: حالا هم همینو می گم. صبر کن! خلاصه با هزار درد سر، ما رو سوار یه ماشین دیگه کرد که یه اکیپ ۲۴ نفره از ورودیهای سال ۱۳۸۸ یه دانشگاه با هم اومده بودن تور و ما چهار نفر رو غریب و تنها بین اونا رها کرد و رفت. اونا هم ما، پا به سن گذاشته ها رو اصلن تحویل نمی گرفتن و فقط با خودشون حال می کردن. ماشین که حرکت کرد شروع کردن به اجرای حرکات موزون با آهنگ های اجق وجق. جالبه تمام آهنگ هایی که من حتی یک بار هم به گوشم نخورده بود و اصلن معلوم نبود خواننده چی می گه رو، واو به واو، یکدل و یکصدا می خوندن! گردنمون خُشک شده بود اینقدر که هی برمی گشتیم ببینم ته ماشین چه خبره! از شانس خوب ما لیدر تور که از لیدری فقط تیپ زدنش رو یاد گرفته بود گفت باید ماشین رو عوض کنیم. ما هم با خوشحالی چون جلوی ماشین نشسته بودیم سریع رفتیم تو ماشین جدید و انتهای ماشینو از خود کردیم. هر چی اونا التماس کردن که بیایید سر جای قبلیتون بشینید ما قبول نکردیم که نکردیم. البته این کار ما تاثیری تو قاطی شدن با اونا نذاشت و کماکان ما رو تحویل نمی گرفتن. تنها حُسنش این بود که از شرّ گردن درد خلاص شدیم!
حالا اینا رو برای چی می گم؟!
تا حالا به این فکر کردین که چرا به این محل می گن تنگه واشی؟ اگه نمی دونید دلایل اصلیش رو بهتون می گم.
این محل از دره ای تنگ تشکیل شده که باید حدود نیم ساعت از میان آن و درون آبی بسیار سرد پیاده روی کنید. آبی که با چند قدم راه رفتن درون آن تا مغز سرتون تیر می کشه. بعد از عبور از این دره ی تنگ به دشت وسیع و بازی می رسید. به همین دلیل به این مکان تنگه واشی می گن. یعنی اولش تنگه و بعد از طی مسافتی نیم ساعته باز یا همون وا می شه!
این اسم یه دلیل علمی هم داره. سفر به این منطقه به دلیل آب و هوای خُنکی که داره، فقط در فصل تابستون امکان پذیره. همونطور که می دونید در این فصل به دلیل گرمای هوا، تمام سلول ها و اعضاء و جوارح بدن منقبض می شه. وقتی پا در آب یخ این منطقه می ذارید در عرض چند ثانیه تمام سلول ها و اعضا و جوارح بدنتون منبسط یا به اصلاح، باز یا وا می شه. این هم از دلیل دیگر نامیدن این منطقه به نام تنگه...واشی!!!

توضیح عکس:
وقتی از قسمت تنگِ، تنگه واشی رد می شدیم، سه کودک درحالیکه ترسیده بودن سوار بر الاغی، توسط راننده ی الاغ طی طریق می کردند. به همسر دوستم گفتم یه عکس از اینا بنداز. اون هم تمام ذوق و سلیقه اش رو به کار بست و عکسی انداخت که معلوم نبود این بچه ها سوار چی هستن. الاغه نه سر داشت و نه دست و پا!
تصویر دوم ماحصل تلاش بی وقفه ی جمال رحمتی عزیزه که با همراهی یه فروند فتوشاپ به منصه ی ظهور رسیده! باشد که مقبول افتد.

پ.ن:
۱/ دلم تنگه برات، وا هم نمی شه!
۲/ عاشقتم، دنبالتم، خونه به خونه    ای داد و بیداد، از این زمونه!
۳/ بزن (2 بار)، که داری خوب می زنی!
۴/ ببخشید. یادم رفت اینجا چی می خواستم بگم!
۵/ این مطلب هیرادیه منو حتمن بخونین!
۶/ محسن رسول اف پرپر شد. هیچی به هیچی! روحش شاد.

 

قصه ی ما!

اثر سیدمحمود جوادی

توجه شما را به ادامه ی، ادامه ی بازی توکای مقدس جلب می کنم! تمام دوستان لینک و لا لینک به ادامه ی این بازی دعوت اند!

فصل اول-  بیداری فرخنده

شب تولد چهل سالگی آقای "فرخنده" خیلی معمولی گذشت، نه بویی از آشپزخانه به مشام کسی رسید و نه در دنیای مجازی کارت تبریکی برایش فرستاده شد، هیچ کس تولدش را به یاد نیاورد و تبریک نگفت و این عجیب نبود چون چند سالی بود که خودش هم روز تولدش را فراموش می کرد و فقط همزمانی اتفاقی آن با یک رویداد سیاسی مهم باعث می شد که بعد از خواندن روزنامه ها یادش بیفتد که متولد شده است. امسال هم خیلی دیر، درست قبل از آن که به رختخواب برود چهل سالگی را به خودش تبریک گفت، چراغ ها را خاموش کرد، کورمال کورمال تا تخت خواب رفت و دراز کشید و چشم هایش را محکم بست تا گوسفندها را بشمرد اما زوزه ی هواپیماهای "مسر شمیت" که بر فراز سرش دور می زدند نمی گذاشت خوابش ببرد؛ تقریباً مطمئن شده بود که بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم، مسئولان کارخانه ی "مسر شمیت" تکنولوژی موتور هواپیماهای خود را به پشه ها فروخته اند، از سر استیصال ملافه را مثل سپر روی سر کشید و یک دست را برای تاراندن هواپیماهای دشمن بیرون گذاشت و  درهمان حال به خودش فکر کرد.

همسر و پسر آقای فرخنده با او زندگی نمی کردند، همسرش در سال وبایی به آشپزخانه مهاجرت کرد و دیگر بازنگشت و پسرش سه سالی می شد که در دنیای مجازی زندگی می کرد البته ارتباطشان کاملاً قطع نشده بود، با پسرش در یاهو 360 ملاقات می کرد و از طریق حس بویایی از حال همسرش خبر می گرفت: بوی قورمه سبزی  به این معنی بود که حال "فرشید" خوب است، از بوی سیر و پیاز داغ می فهمید که دارد از زندگی و مهاجرتش لذت می برد، بوی گوشت سوخته نشانه ی خبرهای بد بود، بوی شلغم پخته حکایت از بیماری و نقاهت داشت و بوی مرغ پخته علامت جریان سیال و یک نواخت زندگی بود و تکرار. وقتی بویی نمی آمد نگران می شد، می فهمید که اتفاقی در شرف وقوع است. سال شیوع طاعون با فرشید آشنا شده بود. همکار بودند و هردو اسم هایی داشتند که برازنده ی آن دیگری بود. همان سالی بود که زن ها مانتوهایی با سرشانه های پهن می پوشیدند و فرخنده در اولین دیدارشان به این نتیجه رسید که می تواند تمام عمر به این شانه های پهن تکیه کند؛ خیلی زود مد عوض شد و فرشید مانتوهای شانه پهنش را کنار گذاشت...

آقای فرخنده نفهمید که چه وقت خوابش برد اما در خواب دید که به اتفاق هزاران پشه پشت میز چوبی درازی نشسته است و پشه ها جام های کوچکی را به افتخار او بلند کرده اند و به زبان آلمانی می خندند و او خطاب به آنها می گوید: بنوشید این شراب را که خون من است...

فرخنده مثل هر روز از خواب که بیدار شد چند دقیقه ای روی لبه ی تخت نشست تا اسمش را به یاد بیاورد و یادش بیاید که چه ساعتی است، چند شنبه است، چرا بیدار شده و چکار باید بکند آن وقت خود را تا دستشویی کشاند و نگاهی در آینه به صورت پف کرده اش انداخت. چین و چروک ملافه ها اثری شبیه به ردّ چرخ یک تریلی روی صورتش گذاشته بود، چندباری دستش را محکم روی آن کشید اما پاک نشد. دندان هایش را مسواک زد، صورتش را اصلاح کرد و محکم شست تا یادش آمد که امروز اولین روز از مانده ی عمرش است و به یاد آورد که دیشب در خواب چهل سالگی را همراه با پشه ها جشن گرفته است. به یاد هواپیماهای مسر شمیت افتاد، می دانست که الان کجا می تواند پیدایشان کند، روی توری پنجره ای که اتاق خواب را از حیاط جدا می کرد نشسته بودند، شاید می خواستند راهی برای بیرون رفتن از اتاق پیدا کنند شاید هم راه را بلد بودند و این جا را فقط برای استراحت بعد از شام انتخاب کرده بودند تا از هوای تازه لذت ببرند به هر حال فرخنده تصمیم گرفت که به آن ها برای عبور از توری و رسیدن به آزادی کمک کند. یکی یکی پشه ها را، که حالا سنگین و خواب آلود بودند و نشانی از چالاکی شب قبل در آن ها نبود، با انگشت اشاره به توری فشار داد و از سوراخ های ریز توری ردشان کرد و دوباره دست هایش را که خونی شده بود شست و مثل هر روز لباس پوشید اما برخلاف همیشه کراوات نبست و بدون برداشتن قابلمه ی ناهار از در بیرون رفت. تصمیم داشت که از امروز آدم دیگری بشود.

توکا نیستانی- یکشنبه ۲۷ مرداد ۸۷ 

فصل دوم ـ نوشابه را سرد ننوشید!

اولین روز از زندگی جدید آقای فرخنده با اتفاق شگفت انگیز و خوشمزه ای شروع شد.

همین که وارد کوچه شد٬ در را پشت سرش بست و مثل همیشه گردنش به جناح زمین تمایل داشت٬ نگاهش به جای آسفالت روی یک جفت کفش پاشنه بلند صورتی قفل شد. نگاه فرخنده چند ثانیه با پاهای کشیده ای که درون کفش ها بود لاس زد و با مکثی نیمه طولانی بالا رفت. یعنی چه کسی صاحب این پاها بود؟

"نوشابه" با موهای بلند و لخت سفید مایل به نقره ای که از زیر شال باریکش بیرون ریخته بود٬ دست به سینه به فرخنده نگاه می کرد و لبخندی کج گوشه ی لب هایش دراز کشیده بود.

نگاه آقای فرخنده تازه به کمر باریک دختر رسیده بود و انگار زل زدن به چشم های این موجود خوش اندام تراشیده که بوی عطرش آدم را به تور سه روزه ی "فنا شدگی" می برد٬ حرکت جسورانه و دلاورانه ای بود.

لبخند کج نوشابه تبدیل به خنده ای کوچک شد تا دندان های مرتب و بی اندازه سفیدش با محیط بیرون تیک و تاک کند. دیگر وقتش بود که فرخنده با سرفه ای خشک و بی معنی سرش را بالا بیاورد.

لعنتی! عجب چشم هایی داشت! چرا اینجوری نگاه می کرد؟ خنگ شده بود. چرا قلبش تند تند می زد؟ چرا کف دست هایش عرق کرده بود؟ چرا نمی توانست نگاهش را از آن چشم های وحشی بر دارد؟

نوشابه لبخند زد. "خوبی آقای فرخنده؟" ضربان قلبش رسید به ۷۰۰. اسم او را از کجا می دانست؟ احمقانه ترین جوابی که می توانست بدهد را داد. "مرسی شما خوبی؟"

دست های نوشابه با آن ناخن های بلند به سمت عینک او رفت. عینک را از چشم هایش برداشت و خیلی خونسرد روی شیشه هایش "ها" کرد٬ با گوشه ی شال تمیزش کرد و گفت "تو منو نمی شناسی اما من خوب می شناسمت. می دونم که تصمیم گرفتی آدم دیگه ای بشی. می خوام کمکت کنم." چشم های بی عینک فرخنده گشاد شد. نوشابه عینک تمیز را سر جایش گذاشت و با همان آرامش و خونسردی قبلی گفت "راستی چهل سالگیت با یک روز تاخیر مبارک"

چشم های فرخنده گشادتر شد. دهانش را باز کرد تا چیییزی بگوید. نتوانست. بست. دوباره باز کرد. بست. نوشابه خندید. نفسش بوی توت فرنگی می داد. شیرین. خوشمزه. انگشت اشاره ی نوشابه روی لب های بسته ی فرخنده رفت. زمزمه کنان گفت "هییییس! مثل آدم معمولی ها نگو تو این چیزارو از کجا می دونی و تو کی هستی و من کیم و اینجا کجاست! احمق نباش! می خوام کمکت کنم"

اما او حس می کرد در آن لحظه بیشتر از هر وقت دیگری شبیه احمق ها شده است. دوباره خواست چیییزی بگوید. نتوانست. بهتر بود خفه شود.جادو شده بود؟ دست دختر دور بازویش رفت. "بریم؟" جدی جدی لال شده بود. چه بوی خوبی می داد. موهای سفید مایل به نقره ایش زیر نور خورشید برق می زد. پوستش مثل شکلات بود. کجا می رفتند؟ نمی دانست. مهم نبود. چه خوب که زندگی قبلی اش را کنار قابلمه ناهار نفرت انگیزش جا گذاشته بود. فرشید؟ نه الان وقت فکر کردن به فرشید نیست. مهم نیست که امروز از آشپزخانه چه بویی بیاید. تنها چیییزی که در آن لحظه اهمیت داشت دست کسی بود که دور بازویش حلقه زده. حس خوبی داشت. همین کافی بود.

BMW 630 سورمه ای کمی جلوتر پارک شده بود ...

آنالی اکبری ـ دوشنبه  ۲۸ مرداد ۸۷

فصل سوم: فرشید وارد می شود!

همینطور که به سمت "بی ام و" حرکت می کردند فرخنده برای لحظه ای فکر کرد که به بختش لگد بزند و بیخیال همه چیز شود. اما انگار تقدیر برایش اینچنین رقم خورده بود که خواسته یا ناخواسته باید آدم دیگری شود!
این بود که بدون هیچ حرکت اضافه ای سوار ماشین شد و با تک استارت نوشابه ماشین روشن شده و براه افتادند.
اولین آهنگ انتخابی نوشابه برای آقای فرخنده "بانوی سرخپوش" کریس دی برگ بود. آقای فرخنده که زبان انگلیسی اش هم بدَک نبود، دلش قنج می رفت وقتی "چیک تو چیک" را می شنید و در سر هوای "چیکِ" نوشابه را می پروراند.
هنوز چند صد متری از خانه ی فرخنده دور نشده بودند که آقای فرخنده و متعاقب آن نوشابه خانم با صدای "بی ام و سورمه ای بزن کنار!" به خودشان آمدند. فرخنده رنگ به صورتش نمانده بود و در دل به خود بد و بیراه می گفت. "آخه نونت نبود، آبت نبود، عوض شدنت دیگه چی بود؟! مثل آدم داشتی می رفتی دنبال زندگیتا!" اما نوشابه عین خیالش هم نبود. فرخنده ترسان و لرزان به عقب نگاه کرد. ماشین راهنمایی و رانندگی را دید. نفس راحتی کشید. برگ جریمه به دلیل نبستن کمربند ایمنی توسط فرخنده تقدیم نوشابه شد.
نوشابه با لحنی که کمی بوی تحقیر می داد گفت: "ترسیدی عزیزم؟!" فرخنده که سعی داشت خود را از روی صندلی جمع و جور کند گفت: " نه، آخه می دونی...؟!" نوشابه حرف فرخنده راقطع کرد و گفت: "بیخیال، نمی خواد روزمون رو با فکر کردن به این چیزا خراب کنیم. اگه مایل باشی می ریم یه سر ویلای من، تو لواسان، یه آب و هوایی عوض کنیم و برگردیم؟" فرخنده هر چند مرد هوسبازی نبود ولی از این پیشنهاد برای شروع یک روز متفاوت استقبال کرد. فشار پای نوشابه روی پدال گاز بیشتر شد و باز فرخنده به فکر فرو رفت. پس از مدتی سکوت نوشابه از فرخنده پرسید: راستی با ملک و املاکی که فرشید به نامت کرده چکار کردی؟! برق از همه جای فرخنده پرید. گفت تو اینا رو از کجا می دونی؟! نوشابه قهقهه ای شیطانی زد - که به قول نویسنده ی فصل قبل بوی توت فرنگی تازه، تمام فضای ماشین را پر کرد! - و گفت: بگذریم فرخنده جان و ماشین را کنار جاده نگهداشت و برای خرید بلال از ماشین پیاده شد.
لحظه به لحظه بر تعجب فرخنده افزوده می شد و انگشت حیرت بر دهان می گزید! و در حالیکه وَجَنات نوشابه را هنگام خرید نگاه می کرد جای نیش هواپیماهای "مسر شمیت" را می خاراند.
صدای آه و ناله ی "بلال"، خبر از گازهای عمیق و دردناکی داشت که دل هر شنونده ای را کباب می کرد.
بعد از صرف بلال و گذر از کوچه باغ های لواسان ماشین نوشابه مقابل در بزرگی ایستاد و با فشردن دگمه ی ریموت در باز شد. آقای گلاب دره که به ظاهر سرایدار خانه ی ویلایی بود تعظیمی کرد و ماشین در گوشه ای از حیاط آرام گرفت و خاموش شد.
پس از ورود به سالن پذیرایی با تعارف نوشابه فرخنده روی مبل راحتی آرام گرفت. نوشابه در حالی که به درون اتاقی می رفت تا لباس هایش را عوض کند به فرخنده گفت: "از خودت پذیرایی کن" بعد از دقایقی نوشابه فرخنده را به درون اتاق فراخواند. فرخنده با کمی تردید از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت. با دستانی لرزان در را باز کرد و در جا خشکش زد.
اصلن باور نمی کرد که با چنین صحنه ای مواجه شود. بریده بریده و با لکنت گفت: "فرشید، تو اینجا چکار می کنی؟!" و ...

عباس قاضی زاهدی- سه شنبه ۲۹ مرداد ۸۷

پ.ن:
۱/ بدو (۲ بار)، شیر بلاله!
۲/ چیکم به چیکت، گوگولی مگولی!
۳/ وحشی، ولی زیبا! (پشت یک موتور نوشته بود!)
۴/ جَوگیر شدم، تا کتاب رو تموم نکنم، بیخیال نمی شم!
۵/ برای آخرین بار می گم: مطالب بلند سایر وبلاگ ها رو نمی خونم. شما هم می تونید نخونید!