اثر سیدمحمود جوادی
توجه شما را به ادامه ی، ادامه ی بازی توکای مقدس جلب می کنم! تمام دوستان لینک و لا لینک به ادامه ی این بازی دعوت اند!
فصل اول- بیداری فرخنده
شب تولد چهل سالگی آقای "فرخنده" خیلی معمولی گذشت، نه بویی از آشپزخانه به مشام کسی رسید و نه در دنیای مجازی کارت تبریکی برایش فرستاده شد، هیچ کس تولدش را به یاد نیاورد و تبریک نگفت و این عجیب نبود چون چند سالی بود که خودش هم روز تولدش را فراموش می کرد و فقط همزمانی اتفاقی آن با یک رویداد سیاسی مهم باعث می شد که بعد از خواندن روزنامه ها یادش بیفتد که متولد شده است. امسال هم خیلی دیر، درست قبل از آن که به رختخواب برود چهل سالگی را به خودش تبریک گفت، چراغ ها را خاموش کرد، کورمال کورمال تا تخت خواب رفت و دراز کشید و چشم هایش را محکم بست تا گوسفندها را بشمرد اما زوزه ی هواپیماهای "مسر شمیت" که بر فراز سرش دور می زدند نمی گذاشت خوابش ببرد؛ تقریباً مطمئن شده بود که بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم، مسئولان کارخانه ی "مسر شمیت" تکنولوژی موتور هواپیماهای خود را به پشه ها فروخته اند، از سر استیصال ملافه را مثل سپر روی سر کشید و یک دست را برای تاراندن هواپیماهای دشمن بیرون گذاشت و درهمان حال به خودش فکر کرد.
همسر و پسر آقای فرخنده با او زندگی نمی کردند، همسرش در سال وبایی به آشپزخانه مهاجرت کرد و دیگر بازنگشت و پسرش سه سالی می شد که در دنیای مجازی زندگی می کرد البته ارتباطشان کاملاً قطع نشده بود، با پسرش در یاهو 360 ملاقات می کرد و از طریق حس بویایی از حال همسرش خبر می گرفت: بوی قورمه سبزی به این معنی بود که حال "فرشید" خوب است، از بوی سیر و پیاز داغ می فهمید که دارد از زندگی و مهاجرتش لذت می برد، بوی گوشت سوخته نشانه ی خبرهای بد بود، بوی شلغم پخته حکایت از بیماری و نقاهت داشت و بوی مرغ پخته علامت جریان سیال و یک نواخت زندگی بود و تکرار. وقتی بویی نمی آمد نگران می شد، می فهمید که اتفاقی در شرف وقوع است. سال شیوع طاعون با فرشید آشنا شده بود. همکار بودند و هردو اسم هایی داشتند که برازنده ی آن دیگری بود. همان سالی بود که زن ها مانتوهایی با سرشانه های پهن می پوشیدند و فرخنده در اولین دیدارشان به این نتیجه رسید که می تواند تمام عمر به این شانه های پهن تکیه کند؛ خیلی زود مد عوض شد و فرشید مانتوهای شانه پهنش را کنار گذاشت...
آقای فرخنده نفهمید که چه وقت خوابش برد اما در خواب دید که به اتفاق هزاران پشه پشت میز چوبی درازی نشسته است و پشه ها جام های کوچکی را به افتخار او بلند کرده اند و به زبان آلمانی می خندند و او خطاب به آنها می گوید: بنوشید این شراب را که خون من است...
فرخنده مثل هر روز از خواب که بیدار شد چند دقیقه ای روی لبه ی تخت نشست تا اسمش را به یاد بیاورد و یادش بیاید که چه ساعتی است، چند شنبه است، چرا بیدار شده و چکار باید بکند آن وقت خود را تا دستشویی کشاند و نگاهی در آینه به صورت پف کرده اش انداخت. چین و چروک ملافه ها اثری شبیه به ردّ چرخ یک تریلی روی صورتش گذاشته بود، چندباری دستش را محکم روی آن کشید اما پاک نشد. دندان هایش را مسواک زد، صورتش را اصلاح کرد و محکم شست تا یادش آمد که امروز اولین روز از مانده ی عمرش است و به یاد آورد که دیشب در خواب چهل سالگی را همراه با پشه ها جشن گرفته است. به یاد هواپیماهای مسر شمیت افتاد، می دانست که الان کجا می تواند پیدایشان کند، روی توری پنجره ای که اتاق خواب را از حیاط جدا می کرد نشسته بودند، شاید می خواستند راهی برای بیرون رفتن از اتاق پیدا کنند شاید هم راه را بلد بودند و این جا را فقط برای استراحت بعد از شام انتخاب کرده بودند تا از هوای تازه لذت ببرند به هر حال فرخنده تصمیم گرفت که به آن ها برای عبور از توری و رسیدن به آزادی کمک کند. یکی یکی پشه ها را، که حالا سنگین و خواب آلود بودند و نشانی از چالاکی شب قبل در آن ها نبود، با انگشت اشاره به توری فشار داد و از سوراخ های ریز توری ردشان کرد و دوباره دست هایش را که خونی شده بود شست و مثل هر روز لباس پوشید اما برخلاف همیشه کراوات نبست و بدون برداشتن قابلمه ی ناهار از در بیرون رفت. تصمیم داشت که از امروز آدم دیگری بشود.
توکا نیستانی- یکشنبه ۲۷ مرداد ۸۷
فصل دوم ـ نوشابه را سرد ننوشید!
اولین روز از زندگی جدید آقای فرخنده با اتفاق شگفت انگیز و خوشمزه ای شروع شد.
همین که وارد کوچه شد٬ در را پشت سرش بست و مثل همیشه گردنش به جناح زمین تمایل داشت٬ نگاهش به جای آسفالت روی یک جفت کفش پاشنه بلند صورتی قفل شد. نگاه فرخنده چند ثانیه با پاهای کشیده ای که درون کفش ها بود لاس زد و با مکثی نیمه طولانی بالا رفت. یعنی چه کسی صاحب این پاها بود؟
"نوشابه" با موهای بلند و لخت سفید مایل به نقره ای که از زیر شال باریکش بیرون ریخته بود٬ دست به سینه به فرخنده نگاه می کرد و لبخندی کج گوشه ی لب هایش دراز کشیده بود.
نگاه آقای فرخنده تازه به کمر باریک دختر رسیده بود و انگار زل زدن به چشم های این موجود خوش اندام تراشیده که بوی عطرش آدم را به تور سه روزه ی "فنا شدگی" می برد٬ حرکت جسورانه و دلاورانه ای بود.
لبخند کج نوشابه تبدیل به خنده ای کوچک شد تا دندان های مرتب و بی اندازه سفیدش با محیط بیرون تیک و تاک کند. دیگر وقتش بود که فرخنده با سرفه ای خشک و بی معنی سرش را بالا بیاورد.
لعنتی! عجب چشم هایی داشت! چرا اینجوری نگاه می کرد؟ خنگ شده بود. چرا قلبش تند تند می زد؟ چرا کف دست هایش عرق کرده بود؟ چرا نمی توانست نگاهش را از آن چشم های وحشی بر دارد؟
نوشابه لبخند زد. "خوبی آقای فرخنده؟" ضربان قلبش رسید به ۷۰۰. اسم او را از کجا می دانست؟ احمقانه ترین جوابی که می توانست بدهد را داد. "مرسی شما خوبی؟"
دست های نوشابه با آن ناخن های بلند به سمت عینک او رفت. عینک را از چشم هایش برداشت و خیلی خونسرد روی شیشه هایش "ها" کرد٬ با گوشه ی شال تمیزش کرد و گفت "تو منو نمی شناسی اما من خوب می شناسمت. می دونم که تصمیم گرفتی آدم دیگه ای بشی. می خوام کمکت کنم." چشم های بی عینک فرخنده گشاد شد. نوشابه عینک تمیز را سر جایش گذاشت و با همان آرامش و خونسردی قبلی گفت "راستی چهل سالگیت با یک روز تاخیر مبارک"
چشم های فرخنده گشادتر شد. دهانش را باز کرد تا چیییزی بگوید. نتوانست. بست. دوباره باز کرد. بست. نوشابه خندید. نفسش بوی توت فرنگی می داد. شیرین. خوشمزه. انگشت اشاره ی نوشابه روی لب های بسته ی فرخنده رفت. زمزمه کنان گفت "هییییس! مثل آدم معمولی ها نگو تو این چیزارو از کجا می دونی و تو کی هستی و من کیم و اینجا کجاست! احمق نباش! می خوام کمکت کنم"
اما او حس می کرد در آن لحظه بیشتر از هر وقت دیگری شبیه احمق ها شده است. دوباره خواست چیییزی بگوید. نتوانست. بهتر بود خفه شود.جادو شده بود؟ دست دختر دور بازویش رفت. "بریم؟" جدی جدی لال شده بود. چه بوی خوبی می داد. موهای سفید مایل به نقره ایش زیر نور خورشید برق می زد. پوستش مثل شکلات بود. کجا می رفتند؟ نمی دانست. مهم نبود. چه خوب که زندگی قبلی اش را کنار قابلمه ناهار نفرت انگیزش جا گذاشته بود. فرشید؟ نه الان وقت فکر کردن به فرشید نیست. مهم نیست که امروز از آشپزخانه چه بویی بیاید. تنها چیییزی که در آن لحظه اهمیت داشت دست کسی بود که دور بازویش حلقه زده. حس خوبی داشت. همین کافی بود.
BMW 630 سورمه ای کمی جلوتر پارک شده بود ...
آنالی اکبری ـ دوشنبه ۲۸ مرداد ۸۷
فصل سوم: فرشید وارد می شود!
همینطور که به سمت "بی ام و" حرکت می کردند فرخنده برای لحظه ای فکر کرد که به بختش لگد بزند و بیخیال همه چیز شود. اما انگار تقدیر برایش اینچنین رقم خورده بود که خواسته یا ناخواسته باید آدم دیگری شود!
این بود که بدون هیچ حرکت اضافه ای سوار ماشین شد و با تک استارت نوشابه ماشین روشن شده و براه افتادند.
اولین آهنگ انتخابی نوشابه برای آقای فرخنده "بانوی سرخپوش" کریس دی برگ بود. آقای فرخنده که زبان انگلیسی اش هم بدَک نبود، دلش قنج می رفت وقتی "چیک تو چیک" را می شنید و در سر هوای "چیکِ" نوشابه را می پروراند.
هنوز چند صد متری از خانه ی فرخنده دور نشده بودند که آقای فرخنده و متعاقب آن نوشابه خانم با صدای "بی ام و سورمه ای بزن کنار!" به خودشان آمدند. فرخنده رنگ به صورتش نمانده بود و در دل به خود بد و بیراه می گفت. "آخه نونت نبود، آبت نبود، عوض شدنت دیگه چی بود؟! مثل آدم داشتی می رفتی دنبال زندگیتا!" اما نوشابه عین خیالش هم نبود. فرخنده ترسان و لرزان به عقب نگاه کرد. ماشین راهنمایی و رانندگی را دید. نفس راحتی کشید. برگ جریمه به دلیل نبستن کمربند ایمنی توسط فرخنده تقدیم نوشابه شد.
نوشابه با لحنی که کمی بوی تحقیر می داد گفت: "ترسیدی عزیزم؟!" فرخنده که سعی داشت خود را از روی صندلی جمع و جور کند گفت: " نه، آخه می دونی...؟!" نوشابه حرف فرخنده راقطع کرد و گفت: "بیخیال، نمی خواد روزمون رو با فکر کردن به این چیزا خراب کنیم. اگه مایل باشی می ریم یه سر ویلای من، تو لواسان، یه آب و هوایی عوض کنیم و برگردیم؟" فرخنده هر چند مرد هوسبازی نبود ولی از این پیشنهاد برای شروع یک روز متفاوت استقبال کرد. فشار پای نوشابه روی پدال گاز بیشتر شد و باز فرخنده به فکر فرو رفت. پس از مدتی سکوت نوشابه از فرخنده پرسید: راستی با ملک و املاکی که فرشید به نامت کرده چکار کردی؟! برق از همه جای فرخنده پرید. گفت تو اینا رو از کجا می دونی؟! نوشابه قهقهه ای شیطانی زد - که به قول نویسنده ی فصل قبل بوی توت فرنگی تازه، تمام فضای ماشین را پر کرد! - و گفت: بگذریم فرخنده جان و ماشین را کنار جاده نگهداشت و برای خرید بلال از ماشین پیاده شد.
لحظه به لحظه بر تعجب فرخنده افزوده می شد و انگشت حیرت بر دهان می گزید! و در حالیکه وَجَنات نوشابه را هنگام خرید نگاه می کرد جای نیش هواپیماهای "مسر شمیت" را می خاراند.
صدای آه و ناله ی "بلال"، خبر از گازهای عمیق و دردناکی داشت که دل هر شنونده ای را کباب می کرد.
بعد از صرف بلال و گذر از کوچه باغ های لواسان ماشین نوشابه مقابل در بزرگی ایستاد و با فشردن دگمه ی ریموت در باز شد. آقای گلاب دره که به ظاهر سرایدار خانه ی ویلایی بود تعظیمی کرد و ماشین در گوشه ای از حیاط آرام گرفت و خاموش شد.
پس از ورود به سالن پذیرایی با تعارف نوشابه فرخنده روی مبل راحتی آرام گرفت. نوشابه در حالی که به درون اتاقی می رفت تا لباس هایش را عوض کند به فرخنده گفت: "از خودت پذیرایی کن" بعد از دقایقی نوشابه فرخنده را به درون اتاق فراخواند. فرخنده با کمی تردید از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت. با دستانی لرزان در را باز کرد و در جا خشکش زد.
اصلن باور نمی کرد که با چنین صحنه ای مواجه شود. بریده بریده و با لکنت گفت: "فرشید، تو اینجا چکار می کنی؟!" و ...
عباس قاضی زاهدی- سه شنبه ۲۹ مرداد ۸۷
پ.ن:
۱/ بدو (۲ بار)، شیر بلاله!
۲/ چیکم به چیکت، گوگولی مگولی!
۳/ وحشی، ولی زیبا! (پشت یک موتور نوشته بود!)
۴/ جَوگیر شدم، تا کتاب رو تموم نکنم، بیخیال نمی شم!
۵/ برای آخرین بار می گم: مطالب بلند سایر وبلاگ ها رو نمی خونم. شما هم می تونید نخونید!