چندگانه!

1. اسفند پس پيرارسال، اواخرش، وبلاگي نداشتم كه چيزي در آن بنويسم، پس هيچ!

2. اسفند پيرارسال، اواخرش، كه چند ماهي بود از وبلاگ نويسي ام مي گذشت نوشته بودم:
تنها دو ماهه بودم که برادر بزرگم در سن 19 سالگی، بر اثر عارضه ی فلج مغزی و به دنبال تزریق اشتباه آمپولی توسط یک تزریقاتی نا آگاه، پس از تحمل 6 سال درد و رنج دار فانی را وداع گفت.
از زمانی که شلیک توپ تحویل سال نو را به یاد می آورم، تا همین دو سه سال پیش، شروع عید برای من با گریه های جانسوز مادرم، در حالی که عکس پسر دلبندش را در آغوش می گرفت همراه بوده است.
به دلیل آنکه طاقت دیدن اشک هیچکس، خصوصا مادرم را نداشته و ندارم، از تحویل سال و تکرار این داستان همیشگی بدم می آمده و می آید. شروع عید، همواره برای من تداعی کننده ی این خاطره ی تلخ است که شاید من در آن سهمی ندارم!

3. اسفند پارسال، اواخرش، كه يك سال و چند ماهي بود از وبلاگ نويسي ام مي گذشت نوشته بودم:
سالهای 84 و 87 جزء بدترین سال های عمرم بوده است. نه اینکه در این دو سال اتفاق خوب برایم نیفتاده است. اتفاقن افتاده. خوبش هم افتاده. اما تلخی اتفاقات بدش کام اتفاقات خوبش را هم تلخ کرد!
امیدوارم که سال 88 سال خوبی برای امیدهای واهی ام به آینده ای مبهم باشد!
حتی برای شما دوست عزیز ...


اثر آجيم سولاج از ايتاليا

4. اسفند امسال، اواخرش، كه دو سال و چند ماهي است از وبلاگ نويسي ام مي گذرد مي نويسم:
نه تنها سال 88 سال خوبی برای امیدهای واهی ام به آینده ای مبهم نبود، بلكه روي سال هاي 84 و 87 را هم سفيد كرد! بگذريم ...
نمي دانم تابحال برايتان اتفاق افتاده كه ساك به دست آماده ي سفر باشيد كه ناگهان سفيري براي تكميل غصه هايتان شما را مژده همي دهد كه ساك بر زمين گذاريد كه زرشك! يعني سفر بي سفر.
امسال دقيقن زماني كه ساك به دست بودم تا شما را براي مدتي به حال خود واگذارم تا خوش باشيد، همان سفير لعنتي زرشك گويان به بالينم آمد! اما زياد خوشحال نباشيد، چون اين بار زرشكش كارگر نيفتاد!
هرچند وقتي اتفاقات ناگوار انگار تو را به مرگ گرفته اند تا به تب راضي شوي هم شنيدن خبر خوش بسيار لذيذ است، اما كماكان مي گويم كه سال 88 روي سال هاي 84 و 87 را هم سفيد كرد!

5. شايد نوشته هايم گل خارداري باشد كه گاهي دلتان را ريش مي كند، اما خوب مي دانيد كه من نيتي جز تقديم گل ندارم! اين را مي توانيد به رفتارم هم تعميم دهيد!

6. جا داشت ابراز لطف دوستان را زير نظراتشان در پست قبل پاسخ مي دادم، اما ترجيح دادم يك باره در اينجا از همه ي دوستان سپاس گذاري كنم!
پیشاپیش سال نو را به همه ی کسانی که با نظرهایشان دلگرمم می کنند، کسانی که می آیند و بی هیچ رد پایی می روند و همه ی شمایی که دوستتان دارم تبريك گفته و مي خواهم حلالم كنيد. شايد ديدار به قيامت افتاد. خدا را چه ديديد!

بي ربط:
مي گويند روزي شخصي تصادف مي كند و در حاليكه نيمه جان بوده از دوست همراهش مي خواهد كه حلالش كند. دوستش هم چاقويي از جيب در مي آورد و سرش را مي بُرد!

پ.ن:
1/ ما ز آغاز و ز انجام جهان بی خبریم ... اول و آخر این کهنه کتاب افتاده است!
2/ تك درختم سوخت، بگذار جنگل هم بسوزد! (كاميون نوشته)
3/ پریدن از صخره وقتی آسیب می زنه که یادت بره پرواز کنی!
4/ علف هرزه چیست؟ گیاهی است که هنوز فوایدش کشف نشده است!
5/ حَوِّل (حالهُ، حالهُما، حالهُم، حالهَا، حالهُما، حالهُنَّ، حالكَ، حالكـُما، حالكـُم، حالكِ، حالكـُما، حالكـُنَّ، حالي، حالـَنا) الي احسن ِ الحال!

 

بهارانه!


اثر جيتت كوئستانا از اندونزي

سال هاي 82 و 83 مدير روابط عمومي فرهنگسراي كودك بودم. دنياي ديگري بود دنياي بودن با بچه ها و مديري داشتيم شاعر و نويسنده ي كودكان كه صفا و آرامش از سراسر وجودش تلالو مي كرد. محال است كسي پيدا شود كه يك بار او را ديده باشد و شيفته ي اخلاق و مرامش نشده باشد!
نمي دانم تابحال برايتان پيش آمده كه سراسر تشويش و نگراني باشيد و با ديدن و مصاحبت با شخصي، آبي سرد بر تمام نگراني هايتان ريخته شود؟ افشين علاء از آنهايي است كه حتي با نگاهش آرامش را به تو هديه مي كند.
به توصيه ي دوستي كه از علاقه ي من به علاء باخبر بود ويژه نامه ي نوروز 89 چلچراغ را خريدم فقط براي خواندن متن زير كه در صفحات ابتدايي مجله به چاپ رسيده است.
حيف ديدم كه شما را در لذت خواندن بخش اعظمي از آن سهيم نكنم!

ممنونم خدا ...
خدايا، ممنونم كه امسال هم با زنبيل بهار، سري به خانه ام مي زني. ممنونم كه هنوز دلم شور لحظه تحويل سال را مي زند. ممنونم كه بهار، تكراري نيست، عيدي گرفتن هنوز خوشحالم مي كند، و اشتياق باز كردن پاكت كارت تبريكِ تبريك نوروز ... مي بيني خدايا؛ بهانه هاي شادي ام چه كوچكند؟ اين بهانه هاي كوچك شادي را از من نگير! هر چند مي دانم تو از ما مي خواهي به بهانه هاي بزرگتر هم فكر كنيم، و براي رسيدن به آن بهانه هاي بزرگ، فرصت اشتباه هم مي دهي!
اما خداي مهربان من، بنده هاي تو مثل تو فكر نمي كنند. گاهي به خاطر يك اشتباه و شايد تصور اينكه اشتباه مي كنيم چنان تحقير مي شويم كه فرصتي براي تجربه ي «شرم» و لذت بخشش نمي يابيم.
شده است آيا، به خاطر خطاي خاكيان، چنان تو ذوق زمين بزني كه ديگر بهار، درخت نرويد؟ يا گندم ها توي بشقاب ها سبز نشوند؟ شده است آيا چنان سيلي به غرور خاك بزني كه ساقه ها ديگر نتوانند سر بيرون بياورند و قد بكشند؟
نه خدايا، تو آن مهربان بي همتايي كه حتي عذابت، اخمي است كه در پس آن، خنده شيريني نهفته داري، خنده اي به شيريني بهار كه از پس اخم زمستان مي آيد و بي دريغ، مي بخشد و نوازش مي كند و در آغوشمان مي گيرد.
خدايا، در آغوشم بكش، شانه هاي صبورت را به من بده كه زمين، طاقت بغض هايم را ندارد. بگذار گريه كنم خدايا، وقتي به هيچ زباني فهميده نمي شوم، وقتي كه دست ها انگشت اتهامي هستند كه به سوي من نشانه رفته اند، وقتي كه چشم ها به انكار من مي چرخند، من سرم گيج مي رود خدايا ...
خدايا، جوانم اما غرورم از جنس آهن نيست، مي شكند. بگذار اعتراف كنيم آن قدرها هم كه نشان مي دهم، قوي نيستم ... بگذار اعتراف كنم كه گاهي عاشق مي شوم، گاهي شك مي كنم، گاهي سئوال هاي اساسي دارم، گاهي خسته مي شوم، گاهي سرم گيج مي رود، گاهي دلم مي خواهد اشتباه كنم. امسال بهار، فرصت خوبي براي اعتراف به همه اينهاست. پس تو هم اي خداي بزرگ، در پاسخ اعتراف هاي كوچكم، معجزه ي بزرگ بخشايشت را نشانم بده. امسال دلم معجزه مي خواهد خدايا، از آن آياتي كه در قرآنت گفته اي، نه از جنس عذابي كه بر عاد و ثمود نازل كردي، كه از جنس باران گل بر آتش ابراهيم (ع). آتشم را گلستان كن خدايا. نااميدي و غم، نهنگي است كه جواني ام را مي بلعد. درست وقتي كه نااميد شدم و گمان خطا بردم، مثل يونس از دهان اين ماهي خلاصم كن. معجزه مي خواهم! بگذار بهار امسال، شادي از هر طرف به مبارك بادم بيايد. رحمتت را از راه هايي كه مي شناسيم و نمي شناسيم، به سويم روانه كن. شور شيريني بفرست، تا اين همه اسباب دلشوره مادرانمان نباشيم! امسال بهار، گهواره اي بفرست تا مادرها، دلشورهايشان را به نيل رحمت تو بسپارند و خيال هايشان از بابت ما راحت باشد. مي شود خدايا! چقدر معجزه مي خواهم، ببخش! اما با كريمان كارها دشوار نيست. تو كه از ما نيستي، تا زياد آرزوهايم خشمگينت كند. تو باغباني هستي كه دانه هاي دلمان را مي بيني. تو خوب مي داني اگر گاهي به هر سو سرك مي كشم، دنبال نور مي گردم. جوانم كه جستجو مي كنم. جوانه ام كه سرك مي كشم، وابسته به آفتابم كه خاك را پس مي زنم. خدايا، تو خوب مي داني كه وابسته نيستم جز به همين آب و خاك، حتي اگر هوايي تازه تر بخواهم. هر چند گاهي به نوازش نگاهي و گرمي دستي هم وابسته مي شوم. اما تو مي داني كه ريشه هايم نه در خاك، كه در آسمان آغشته به اذان اين سرزمين كهنسال است. قرآنت را بر روي سر و خاك پاي پيامبر و خاندانش را به چشم مي كشم. عشق ايران دارم و پايتخت دلم مشهد امام رضاي توست. و ناكامي ام را به ضريح امامزادگانت گره مي زنم. اگر از ريا گريزانم، سر بر آستان حافظيه شيراز مي گذارم، و اگر شاهنامه و فروغ و شاملو مي خوانم، عشق و حماسه را در سيماي شهيدان اين مرز و بوم هم يافته ام.
خدايا جوانم، غرورم را شكسته و شانه هايم را خسته نخواه، امسال بهار، زنبيلت را از معجزه پر كن، به خانه ام بيا و حال خوب بياور كه سخت منتظرم. يا مقلب القلوب و الابصار.

پ.ن:
1/ براي من كه جز خزان، نديده ام در اين جهان ... بهشت آرزوي تو، بوي بهار مي دهد!
2/ آخه حالی به آدم می مونه؟ نه والله ... احوالی به آدم می مونه؟ نه بالله!
3/ ای که یک گوشه ی چشمت غم عالم بــِبَرد ... حیف باشد که تو باشی و مرا غم بــِبَرد!
4/ پشت فرمان مدل پايين نشستن عيب نيست ... زير بار سفته نامرد رفتن مشكل است!
5/ تاکسي نارنجي، از من نرنجي!

 

باز هم 24!


اثر آنجل بوليگان از مكزيك!

بر تمام كساني كه چشمي در ديدن سريال هاي وارداتي كه تقريبن ۳-۲ سال پيش عمومي تر شد، بر صفحه دارند پوشيده نيست كه همگي متفق القول سريال 24 را بهترين سريال وارداتي مي دانند!
سريالي كه در بين سريال هايي چون Lost ،Prison break ،Desperate Housewives ،Dexter و ... توانست يك سر و گردن بالاتر قرار گيرد.
نويسندگان 24 آنقدر بر همه چيز اشراف داشتند كه در فصل اول آن، چند سال قبل از رسيدن اوباما به رياست جمهوري آمريكا، يك سناتور سياه پوست را به رياست جمهوري مي رسانند!
همه چيز در اين سريال حساب شده است. مهره ها طوري كنار هم قرار مي گيرند تا "جك باور" كه عنوان ابر قهرمان را در 24 يدك مي كشد، براي ما ملموس و باور پذير شود. جك باور نه مثل "جان لاك" سريال "لاست" علم لدني دارد و نه مثل "مايكل اسكوفيلد" سريال "فرار از زندان" موجودي غير قابل مهار و فرا واقعيتي است. خصوصياتي كه "باور" را از بقيه متمايز مي كند، هوش سرشار و جسارت است. هوش و جسارتي كه هيچگاه به مرز تخيل نمي رسد! به همين دليل كسي نيست كه اين سريال را ديده و "باور" را بيشتر از قهرمانان ساير سريال ها دوست نداشته باشد.
نكته ي جالب توجه در 10 قسمتي كه تا كنون از فصل هشتم اين سريال رسيده به چشم مي خورد، حضور رئيس جمهور كشوري از خاورميانه در آمريكا است كه پاي ميز مذاكره براي قبول توقف فعاليت هاي هسته اي نشسته و باز هم مسلمانان افراطي قصد ترور او براي جلوگيري از مذاكرات را دارند كه كنايه اي غير مستقيم به ايران است و سعي در القاي اين موضوع به افكار عمومي را دارد!
هزينه هاي سرسام آور، استفاده از بازيگران طراز اول، متن و كارگرداني عالي و ... همه و همه دست به دست هم مي دهند تا مسلمانان را به دنيا تروريست معرفي كنند و اين حسي است كه گاهن براي خود ما هم كه غرق در ديدين 24 هستيم باور پذير مي شود!
در اينجا سوالي كه باقي مي ماند اين است كه تا كنون در صداوسيماي ما كدام قهرمان به مخاطب معرفي شده كه حداقل يكي از اين ويژگي ها را داشته باشد. كدام سريال در اين ژانر مي تواند حتي با يك قسمت از 24 برابري كند؟! تا كي بايد مخاطب ايراني درگير سريال هايي باشد كه حتي به درد  سرگرمي مادر خانواده  هنگام پختن قرمه سبزي و پدر خانواده هنگام خوردن قرمه سبزي هم نمي خورد؟!

پ.ن:
اينها را گفتم كه در تعطيلات عيد به درد چه كنم؟ (2 بار) نيفتيد! والسلام!

 

علم لدني!


اثر كينو از آرژانتين

همانگونه كه مي دانيم در حالت كللي علم بر 3 نوع است. نوع اول علم اكتسابي است كه مربوط به حافظه مي شود و با آموختن سر و كار دارد. يعني از همان زماني كه ديده به جهان مي گشائيم در حال كسب علوم مختلفي هستيم كه از گفتن بابا و مامان شروع مي شود، با گفتن بابا و مامان ادامه پيدا مي كند و با گفتن بابا و مامان ختم مي شود!
نوع دوم علم استنباطي است كه قياس و استقراء از شعبات آن بوده و  مربوط به حس تفكر با كمك حس روشن بيني است. در قياس، ما از كل به جزء مي رسيم و در استقراء از جزء به كل!
و نوع سوم كه بحث اصلي ِ ماست علم لدني است كه مربوط به الهام است. دختر همسايه را عرض نمي كنم بلكه منظورم الهام و مسائلي از اين دست است!
اگر بخواهيم به علم لدني كه بنده داعيه دار آن در دنياي مجاز و حقيقتم به ديده ي "فان" نگاهي بياندازيم، مي توان با چند مثال ساده، تمام ِ پرده ها را كنار زد تا شما با اين مقوله بيشتر آشنا شويد!
علم لدني در تمامي انسان ها با تلورانسي از شدت و ضعف، ظهور و بروزي دارد كه بي شك شما نيز در زندگي پربار خود علائمي را به چشم ِ دل ديده ايد.
توقعي ندارم كه شما قبول كنيد كه اگر اينطور بود پيش از شما رفقاي گرمابه و گلستانم مي پذيرفتند، و با اينكه بارها به آنها اثبات شده اما از پذيرشش سر باز مي زنند.
مثلن چيزي حدود ربع قرن پيش كه من 6-5 ساله بودم مي دانستم كه بچه اي كه متولد مي شود از درون پارچه اي كه بر منقار لك (2 بار) داستان هاست در دامن مادرها نمي افتد. بدون اينكه ديده، خوانده يا شنيده باشم!
يا اينكه بارها اتفاق افتاده كه در تهران به اين شلوغي ناخودآگاه به سمت مسيرهايي هدايت مي شوم كه در ابتدا راكبين خودرو زبان به اعتراض مي گشايند اما در ادامه مي بينند كه چه مسير خلوتي را انتخاب كرده ام!
آخرين شاهكارم در اين زمينه هم اين بود كه وقتي با سيا در 2 صف جداگانه منتظر خالي شدن "دبل يو سي" بوديم، با اينكه احتمال همزماني ورودمان به آنجا 1 در ميليون هم نبود، به سيا گفتم: براي اينكه به علم لدني من ايمان بياوري بايد بگويم كه (گلاب به رويتان) مطمئنم با هم وارد مستراح مي شويم اما همزماني ِ خروجمان را قول نمي دهم!
با هم وارد شديم و پس از خروج باز هم دبّه كرد و نپذيرفت!
تنها كسي كه تا كنون نديده و نشناخته به علم لدني من ايمان آورده خديجه (فراني سابق) است!
تا دير نشده شما هم دست بجنبانيد، باشد كه رستگار شويد!

بعد نوشت:
۱/ اميدوارم همه ي سوء تفاهمات حل بشه. نقش و نگار تو آخرين پستش بابت سوء تفاهمي كه پيش اومده بود عذرخواهي كرده كه بايد ازش تشكر كنم. نه به خاطر عذرخواهي از من، بلكه به خاطر تنوير افكار عمومي. هر چند كه مهم نيست ديگران چه فكري مي كنن!
۲/ دوستي طي يك اقدام جالب اقدام به كانديد كردن چند وبلاگ و راي گيري براي انتخاب بهترين وبلاگ سال ۸۹ كرده. دل و دماغي نيست اما براي خالي نبودن عريضه اينجا را كليك كنيد!

پ.ن:
1/ تو را كه نام ِ كوچكت به اين بزرگي است، چگونه صدا كنم؟!
2/ سَقــَط مِن عَيني!
3/ با زمان زندگي مي كنيم و با زمان مي ميريم!
4/ روشن شدن حقيقت نياز به زمان داره. همونطور كه نمي شه جلوي گذر زمان رو گرفت، جلوي روشن شدن حقيقت رو هم نمي شه گرفت!
5/ چيه زل زدي؟ دنبالش نگرد چيزي به ذهنم نرسيده كه بنويسم! (كاميون نوشته)

 

قضاوت!


اثر مارسين بوندارويچ از لهستان

مي گويند خضر براي آموزش موسي به اذن خدا بر سر راهش قرار گرفت و با او در سفري همراه شد. شرط همراهي خضر، سكوت موسي و نپرسيدن بود كه موسي پذيرفت.
در ابتدا هر دو سوار بر يك كشتي شدند و خضر شروع به سوراخ كردن كشتي نمود. موسي گفت: چرا مي خواهي با سوراخ كردن كشتي باعث مرگ مردم شوي؟! خضر گفت: مگر قرار نبود سوالي نپرسي؟ من نگفتم تو طاقت نداري؟ موسي عذر خواست و به سفر خود ادامه دادند.
سپس در شهري به جواني زيبا برخورد كردند. خضر آن جوان را كشت! موسي گفت: چرا بدون هيچ جرمي اين جوان را كشتي؟ خضر گفت: مگر قرار نبود سوالي نپرسي؟ من نگفتم تو طاقت نداري؟ موسي دوباره عذر خواست و به سفر خود ادامه دادند تا به بياباني رسيدند. در آنجا ديواري ديدند كه در حال ريزش بود. خضر شروع به مرمت آن ديوار كرد. موسي گفت: چرا اين ديوار را بي جهت مرمت مي كني؟! خضر گفت: مگر قرار نبود سوالي نپرسي؟ من نگفتم تو طاقت نداري؟ از اين لحظه از ادامه ي راه با من منع مي شوي. اما دلايل كارهايم را برايت مي گويم.
كشتي را سوراخ كردم تا به واسطه ي خراب شدنش، حاكم ستمگر از مصادره اش چشم پوشي كند. آن جوان را كشتم، چون باعث كفر پدر و مادرش مي شد و زير آن ديوار نيز گنجي متعلق به دو يتيم پنهان بود كه اگر ديوار خراب مي شد، گنج هويدا شده و به يغما مي رفت!

اصولن در روابط اجتماعي، قضاوت كردن رفتاري است احمقانه تر از احمق به نظر آمدن! حتي زماني كه فكر مي كنيم همه چيز را مي دانيم، شاه كليد قفل هاي بسته را قورت داده ايم، ندانسته اي برايمان باقي نمانده است، صاحب علم لدني كاسني شده ايم، بر آفاق و انفـُس نفوذ داريم و ... هم احمقانه است اگر قضاوت كنيم! 
تنها در يك مورد حاصل X+Y=Z نمي شود و آن زماني است كه مي خواهيم قضاوت كنيم. همه چيز به هم مي ريزد. براحتي دهانمان را به تهمت باز مي كنيم و ندانسته مجبور به بلغور حرف هايي مي شويم كه فقط خودمان و نهايتن پسر همسايه از آن سر در مي آورد!
خنده دارترين بخش قضاوت كه بر حماقت ما مي افزايد، اين است كه پيش از شنيدن حرف هاي شخص مورد قضاوت در موردش قضاوت كنيم!
باور كنيد خوبي ِ احمق به نظر آمدن اين است كه مورد قضاوت قرار نمي گيريم و اين جاي شعف دارد نه ناراحتي!

بي ربط:
كاسني! هميشه و تنها كاسني! مي ماند. فقط در اينجا مي نويسد و فقط با نام "كاسني!" كامنت مي گذارد. اگر هيچ چيز را ندانسته باشيد، اين را بخوبي مي دانيد كه وقتي كسي به درست يا غلط، همواره خلاف جهت آب شنا مي كند، ميانه اي با ترس ندارد!

پ.ن:
1/ من و تو آينه ي روبروي هم شده ايم ... چقدر اينهمه با هم يكي شدن زيباست!
2/ وقتي در ِ زندون باز ِ، هر كي در بره خيلي خره!
3/ دنبالم نیا، اسیر میشی!
4/ اگر هيچوقت هم نمي خواستي، در حال حاضر مجبوري ("مجبوري" را با تاكيد فراوان بخوان) هويتت را براي شخصي كه مي داني آشكار كني. با توام پلاك 23!
5/ اینو پشت یه تراکتور نوشته بودن: کی به کیه؟ منم پرایدم! ( به درد سر در ِ بعضي وبلاگا مي خوره)

 

نخوانيدش!


اثر علي شعباني

براي شروع هر بحثي بايد مواردي را در نظر داشت تا با در نظر داشتن آن موارد مانع از خلط مبحث و تحت الشعاع قرار گرفتن موردي نسبت به مورد ديگري شويم.
بر همگان واضح و مبرهن است كه تحت الشعاع قرار گرفتن، نه تنها كمكي به پيشبرد بحث و نتيجه گيري نمي كند، بلكه هيچ كمكي هم به مقوله ي تحت يا شعاع نمي كند.
اگر دايره اي را در نظر بگيريد كه شعاعش تحت تاثير غشاي جوّي مرتبط با فشار اسمزي باشد، آنگاه اگر شعاع را ضرب در نصف عدد پي كنيم، مي توانيم با مخرج مشترك گرفتن از فاصله ي كانوني، مقدار x را كه رابطه ي مستقيمي با بحث امروز دارد پيدا كنيم!
بديهي است واگذاري بحث امروز به فردا نه تنها باعث خسران دنيوي مي شود، بلكه تمام بحث يا حداقل قسمتي از آن را تحت تاثير گرماي ناشي از غليان گداخته هاي آتشفشاني كوه فوجي در تنگه ي باب المندب واقع در دروازه شميران قرار مي دهد!
حال كه با روش معادله ي دو مجهولي توانستيم راه كار مناسبي براي پيدا كردن روشي براي حلّ نيمِ بيشتري از مسئله بيابيم، تمام تلاش خود را براي قرار گرفتن در حالتي بين تحت و فوق به كار مي گيريم تا بتوانيم شكل و شمايل مناسبي به حال و اوضاع لوازم و ديوارهاي منزل كه منتظر شست و روب ما يا كوكب خانوم هستند داشته باشيم. در اينجا ذكر اين نكته الزامي است كه بايد توجه داشته باشيم كه كوكب خانوم از دوشيدن ِ شير گاوها مراجعت نموده باشد!
در ادامه با پذيرش اين موضوع كه تمام مراحلي را كه تا كنون براي داشتن بحثي سالم و جذاب طي كرده ايم درست بوده و در حاليكه نيم نگاهي به حوادث غير مترقبه داريم، سعي در ادامه ي گفتمان به قصد اتمام بحث مي نمائيم.
براي ادامه و اتمام بحث لازم نيست آسماني را كه خدا علي السويه در اختيارمان قرار داده با ريسمان عاريه اي به هم ببافيم، اما اگر لازم به اين كار بود مي توانيد از پوست حيواني كه در صحراهاي آفريقا مي زيَد و از پوستش گوسفند مي بافند استفاده كنيد!
در ادامه براي جلوگيري از سردرگمي مخاطب بحث و شنيدن ِ زمزمه هاي ناسزا گونه، دهان خود را ببنديد و بيخيال ادامه ي بحث شويد. دقيقن همانند همين كاري كه من اكنون مي كنم!
والسلام!

پ.ن:
1/ كاسني اگر عاشقي كني و جواني ... عشق محمد بس است و آل محمد!
2/ سر پایینی برنده، سر بالایی شرمنده!
3/ بد نيست براي يك بار هم كه شده، دست به كيبورد شويد و هر چه به ذهنتان رسيد تايپ و پابليش كنيد. البته نه هر چيزي!
4/ گفته بودم نخوانيدش، به همين دليل هر چي گفتي آينه!

 

عمّه!


اثر محمود آزادنيا

شايد بتوان عمه ها را جزء حيوانكي ترين دسته از انسان ها طبقه بندي كرد. بر همه ي شما واضح و مبرهن است كه قويه و ضعيفه، هنگام عصبانيت يا شوخي، وقت و بي وقت، داشته و نداشته شان را به عمه هاي نازنين حواله مي دهند و هيچكس نيست بگويد چرا عمه؟!
من به شما مي گويم!
مي گويند چند نسل بعد از انسان هاي ابتدايي يا همان نخستين كه ديگر پاي عمه و عمو و خاله و دايي و ... به اين دنيا نيز باز شده بود، روزي بين دو نفر مشاجره اي لفظي در گرفت. در همين اثني كه اولي داشت دومي را مورد عنايت الفاظ بي ادبانه قرار مي داد، دومي در بك گراند اولي عمه اش را ديد كه از خيابان عبور مي كند و ناخودآگاه گفت: عمته! و منظورش اين بود كه "اون ضعيفه اي كه داره از خيابون رد مي شه عمته!" اما اولي ِ از همه جا بي خبر، به خودش گرفت و در جواب گفت: عمه ي خودته! و از همين جا باب ناسزا به عمه هاي گرامي باز شد. فكرش را بكنيد، اگر در آن زمان شخص ديگري از بك گراند اولي رد مي شد چه اتفاقي مي افتاد؟!

بايد به عرض برسانم كه اينجانب از داشتن ِ عمه محرومم. نه اينكه از ابتدا نداشتم، بلكه عمه ي ما در عنفوان جواني و در كمال ِ ناكامي، دار فاني را وداع گفته كه اين وداع، حكايت جالبي دارد!
مي گويند كه نامبرده در طول زندگي ِ گوهربار خود از ديوار راست بالا مي رفته. كجش كه جاي خود دارد!
در يك نوبت هنگام بازي در تنور افتاده و جان سالم به در مي برد. در نوبت ديگر هم از ايوان ساختماني 3 طبقه پائين مي افتد و خم به ابرو نمي آورد!
اما در نهايت با يك سرماخوردگي ساده، مننژيت مغزي گرفته و دار فاني را وداع مي گويد!
امروز سالروز وداع عمه ي ما با اين دنياي فاني بود. گفتم كه يادي از ايشان كرده باشيم!
الفاتحه!

بي ربط:
از يه نفر مي پرسن عمه‌ت چطوري مُرد؟ مي گه از پشت بوم افتاد. مي گن مُرد؟ مي گه نه، افتاد رو كولر! مي گن مُرد؟ مي گه نه كولر رو خراب كرد! مي گن مُرد؟ مي گه نه، از اونجا افتاد رو تراس! مي گن مُرد؟ مي گه نه، تراس رو خراب كرد! مي گن مُرد؟ مي گه نه، از اونجا افتاد رو سقف پاركينگ. مي گن مُرد؟ مي گه نه، سقف پاركينگ رو هم خراب كرد! ما هم ديديم داره كلّ خونه رو خراب مي كنه، با تفنگ زديم كشتيمش!

پ.ن:
1/ روياهايت را برآورده مي سازد، آنكه ابر را مي گرياند تا گل را بخنداند!
2/ تجربه نام مستعاري است که بر خطاهاي خود ميگذاريم!
3/ مرد ياري نيستي در دشمني مردانه باش ... اين 2 رنگي تا به كي، يا دوست يا بيگانه باش!
4/ Camel see not see!
5/ از "بامشاد ديزي" و "جلوتر از گرينويچ" به ترتيب به خاطر اهداء كتاب اتول‌نامه و ارسال ايميل حاوي كاميون نوشته ممنونم!

 

هكينگ اُر فيلترينگ!

در اين چند روز كه بحث فيلترينك و هكينگ و مواردي از اين دست داغ تر از قبل شده، هر چند به خوبي مي دانم كه بادمجان بم آفت ندارد، اما محض احتياط بر آن شدم تا با يك هكر يا فيلترينگر صحبتي كنم تا شايد بتوانم از خطرات احتمالي جلوگيري به عمل آورم.
سراغ هر فيلترينگري كه رفتم، پس از استماع سخنانش متوجه شدم كه در اصل براي فيلتر نشدن بايد يك نكته ي مهم و اساسي را هميشه به خاطر داشته باشي و آن نكته ي باريك تر از مو اين است كه اساسن نبايد چيزي بنويسي و اگر هم مي نويسي بايد سر و ته‌ش را با يك سلام و احوال پرسي خشك و خالي، هم آوري! اين بود كه نااميدانه از آنجا رانده و درب خانه ي هكري را دق الباب كرده و از او راه مقابله با هك شده گي را جويا شدم. از بد شانسي ِ ما كه شهره ي خاص و عام است، ايشان هم دروسش را نصفه آموخته و هنوز به "تصميم كبري" نرسيده بود. اين بود كه راه مقابله اش را نمي دانست و فقط طريقه ي كردنش را به من آموخت!
من هم براي اينكه در محضرتان دست خالي نباشم، روش بسيار ساده ي آن را برايتان توضيح مي دهم، باشد كه مفيد فايده واقع گردد. لازم به تذكر است براي امتحان اين روش، ابتدا آن را در ارتباط با وبلاگ خود عملياتي كنيد و اگر جواب داد، در مورد سايرين بيازمائيد!
- در ابتدا يك "بك آپ" از وبلاگتان گرفته و تمامي پست هايتان را حذف مي كنيد. گرفتن ِ بك آپ از اين نظر حائز اهميت است كه بتوانيد دوباره پست هايتان را سر جايشان قرار دهيد!
- در ادامه يك پست جديد مي گذاريد با هر مضموني كه دوست داشتيد. نمونه اي از آن را در تصوير بالا مي بينيد!
- پس از افزودن ِ افزودني هاي لازم و كمي ادويه، وبلاگ هك شده‌تان را در معرض ديد عموم قرار مي دهيد. به همين راحتي! گفتني است در اينجا مهم هك كردن است. مال ِ من و شما ندارد!
با اين كار اگر هر عزيز از خدا بي خبري شما را هك يا فيلتر كرد، آن جايي كه بايد بسوزد كمتر مي سوزد!

بي ربط:
دارد زمــان ِ آمـــدنت دير مـــي شود ... دارد جـــــوان ِ منتظرت پير مـــي شود
تاثير گريه هاي ِ غريبانه ي شماست ... دنيا، غروب ِ جمعه كه دلگير مي شود

پ.ن:
1/ سالروز شروع امامت حضرتِ صاحب (عج) مبارك!
2/ از وقتي دانستم كه در ميان ِ مائي، به هر كه مي رسم سلام مي كنم!
3/ به پايان فكر نكن، بگذار پايان همانند آغاز تو را غافلگير كند!
4/ رادياتِ عشق من از بهر تو آمد به جوش ... گر نداری باورم بنگر به روی آمپرم!
5/ حسنی به مکتب نمی رفت، باباش گذاشتش کمک شوفری!

 

غير قابل پيش بيني!


اثر راي كاستا از برزيل

از روز ازل كه خداوند رحمان تصميم به خلقت آسمان و زمين گرفت، تا كنون هيچ مخلوقي دوست نداشته قابل پيش بيني باشد!
شنيده ها حاكي از آن است كه حتي وقتي آدم، خسته از كار روزانه به خانه برمي گشته و زنگ خانه را مي زده، از آنجايي كه حوا زني بسيار دلپذير و فهيم بوده، براي تجلي بخشيدن به اين احساس آدم (همان غير قابل پيش بيني بودن) با كمال تعجب مي پرسيده، كيه زنگ مي زنه؟!
و اگر شما در مواردي شنيده ايد كه ايشان مي گفته، مگر كسي غير از من و تو هم در اين دنيا وجود دارد؟ صرفن براي مطايبه كردن و شوخ طبعي بوده، وگرنه آدم از غير قابل پيش بيني بودن خود هميشه كيفور مي شده است!

چند روز پيش با رفيق ِ عزيزي كه اكنون سفر كرده و ما را تنها گذاشته! در مورد دلايل ِ عدم بارش برف در پائيز و زمستاني كه بر ما گذشت و مي گذرد، البته در سنه ي جاري به تبادل انديشه مي پرداختيم كه حيفم آمد شما را از نتايج بدست آمده محروم نمايم.
عقيده ي من بر اين بود كه عدم بارش برف با تمهيدات شديدي كه امسال شهرداري تهران براي مقابله با سُرخردگي مردم و مسئولين و ايضن وسايط نقليه شان در نظر گرفته، رابطه اي معكوس دارد!
به اين دليل كه بر اساس همان اصلي كه در ابتداي اين وجيزه به عرض رساندم، خداي متعال با پيش بيني كردن و اينطور مسائل اصلن حال نمي كنند و وقتي تمهيدات مسئولين محترم را ديدند، براي اثبات مجدد اينكه هر كسي قابل پيش بيني است جز ذات باري، ما را از بارش برف محروم نموده اند!
عقيده ي دوست سفر كرده بر اين بود كه اصولن برف مي بارد تا سُر بخوريم و بيافتيم تا سبب خنده ي سايرين، خصوصن خداوند متعال شويم. پس به دليل وجود تمهيدات ياد شده، خداوند نيز گفته اند حال كه نمي شود به سُر خوردن شما بخنديم، نمي بارانيم تا به غصه دار بودنتان بخاطر عدم بارش بخنديم!
در اينجا بايد همگي شكوه بر در شهرداري برده و ازايشان بخواهيم كه با جمع كردن ِ هر چه سريع تر ِ وسايل و ادوات عدم سُرخورده گي، در اين چند روز باقيمانده باعث بارش نزولات آسماني، آن هم از نوع سفيد برفي اش شوند!

بی ربط:
ای آنکه رعد به تسبیح و ستایشت در خروش است، ای آنکه رحمتت بر غضبت پیشی گرفته، ای آنکه خطاکاران به بخشش تو طمع دارند، ای دوستدار توبه کنندگان، ای خدای گنهکاران، ای ذخیره ی من در روز سختی، ای امید من هنگام مصیبت، ای مونس من هنگام ترس و وحشت، ای ... ما برف مي خوايم يالا!

پ.ن:
1/ باران باش، نپرس كاسه هاي خالي از آن ِ كيست!
2/ ماهي وقتي گير مي افته كه دهنشو باز مي كنه. پيليز، شات آپ!
3/ فرار آسونه، قسمت سختش آزاد موندنه!
4/ مي گم شير ِ گاوامون كم شده ... دلم از شيشه و دلت از سنگ شده!
5/ خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد ... خواهان کسی باش که خواهان تو باشد!