از آن به این!

 

بعد از نوشتن مطلب قبلی (توکل یا بروس!)، تصمیم گرفتم لینک مصاحبه با توکا در همشهری جوان رو هم به نوشته اضافه کنم. از اونجا که می دونستم مجتبی ذوقی، صاحب با کرامت "کلیله و دمنه" در همشهری جوان کار می کنه، از طریق پیام کوچک ازش پرسیدم که همشهری جوان وب سایت داره؟

دوباره از اونجایی که مجتبی به دلیل تسلط کامل بر تمامی قالب های شعری، حرف های عادی اش رو هم به صورت شعر بیان می کنه، در جوابم پیامکی فرستاد بدین شرح:

 

من ندانم پرسش ات از بحر چیست

                                                               لیک همشهری جوان را سایت نیست

نیست سایتُ نیست سایتُ نیست سایت

                                                               پُک بزن هر دم به آن سیگار لایت

  

از اونجایی که مدتی است بنده نیز علیه الرحمه شده ام، در جوابش نوشتم:

 

خوانده بودم اندر آن نشر وزین

                                                  مطلبی مِن بابِ توکای حزین!

من نوشتم هَجوی اندر لاگ خود

                                                  خواستم لینکش کنم از آن به این!

 

با خودم گفتم: اگه ادامه بده به عنوان یه مطلب می ذارم تو وبلاگم. اون ادامه نداد ولی من باز هم گذاشتم تو وبلاگم!

 

پ.ن:

1/ صفات بکار رفته در این شعر، بی مورد بکار رفته است!

2/ به سِن نیست، به سِیره!

3/ بازی (2 بار)، پا رو دُم شیر؟!

4/ اینو تو بگو!

 

توکل یا بروس؟!

بروس ویلیس اثر تیاگو هویسول از برزیل

 

چند روز پیش خانمی از گروه اجتماعی شبکه اول سیما و از برنامه ی "صبح عالی به خیر" با خانه کاریکاتور تماس گرفت و از من شماره ی کاریکاتوریستی را خواست که به عنوان میهمان به این برنامه دعوت کند.

گفتم: «شما شخص خاصی را مد نظر دارید؟» گفت: «بله. می خواستم آقای "توکل" را به برنامه دعوت کنم.» گفتم: «آقای توکل؟!! بنده تا جایی که می دونم همچین کاریکاتوریستی نداریم و یا اگر هم داشته باشیم زیاد معروف نیستن.» گفت: «چرا داریم. خودم مصاحبه شون رو تو مجله ی همشهری جوان خوندم.»

تازه دوزاری ام افتاد که منظورش توکا نیستانی است. چون مصاحبه اش رو تو شماره ی ۱۷۴ همشهری جوان خونده بودم.

قضیه از این قرار بود که در مقدمه ی اون گفتگو، مصاحبه کننده از قول توکا نوشته بود: «در سربازی برای اینکه به مافوق هایش مدام توضیح ندهد، می گفته اسمش "توکل" است اما جوهر خودنویس کارمند اداره ی ثبت به شکم لام نکشیده و اسمش شده "توکا"!»

گفتم: «خانوم شما منظورتون آقای توکا نیستانی است؟» گفت: «نمیدونم، توکله، توکائه، اصلن همونی که شما می گید!» گفتم: «خانوم اون مصاحبه رو اگه با دقت می خوندید متوجه می شدید که ایشون چرا خودشون رو "توکل" معرفی می کردن.»

بگذریم. خداحافظی کردیم و قرار شد چند دقیقه بعد برای گرفتن جواب تماس بگیره. به توکا زنگ زدم و ماجرا رو براش تعریف کردم. اولش کلی خندیدیم به دقت و هوش خانوم تماس گیرنده. بعد هم توکا گفت: «از طرف من به اون خانوم بگید که "توکل" سلام رسوند و گفت چون در حال حاضر به شدت مشغول خوندن کتاب هستم تا شاید بتونم به مرز رکورد ۲۰ هزار جلد نزدیک بشم، از حضور در برنامه شما معذورم!»

 

پ.ن:

۱/ خدا خسرو شکیبایی رو بیامرزه!

۲/ توکا یا توکل؟ مسئله این است!

۳/ توکلت به خدا باشه عمو!

۴/ تو کل ننداز، ما نمی ندازیم!

۵/ نمی دونم چرا یه دفه یاد "غلامرضا عظیمی" افتادم؟!

 

دوباره محض خنده!

پست "فقط محض خنده" که به مناسبت روز زن گذاشته بودم، باعث کدورت خاطر "انجمن ضعیفه های مقیم مرکز" شده بود! و همگی یکدل و یکصدا در بخش کامنت های آن پست بنده را تهدید به تلافی و جبران کرده بودند.

این بود که برای تبری از تهمت "ضعیفه ستیزی" اقدام به درج مطلبی مشابه نمودم.

 

در پایان این سخنان نغز را با یک دوبیتی از کاسنی الشعرا (علیه الرحمة) به پایان می رسانم:

 

گر ریش و سیبل، زیاد داری مردی!

                                                            گر هیکل و مشت تیز داری مردی!

مردی نَبُوَد ضعیفه را چنگ زدن

                                                            گر دست ضعیفه ای بگیری مردی!

 

پ.ن:

۱/ قویه، روزت مبارک!

۲/ جون مادرتون برای یه بار هم که شده، بیخیال خرید شورت و جوراب و زیرپوش بشید!

۳/ نه امروز، بلکه هر روز باید قدر دان زحمات تو بود!

 

یک روز در جهنم!

اگر نمی دونستید، بدونید و آگاه باشید که تو خیابون جمهوری، روبروی ساختمون پلاسکو، یه پارکینگ 4 طبقه وجود داره که جمعه ها به جمعه بازار تبدیل می شه!

 

وقتی وارد این جمعه بازار می شی، اولین چیزی که می شنوی این جمله است: «۳ جفت جوراب نخی، ۲۰۰۰ تومن، ۴ جفت، ۲۵۰۰ تومن!»

پس از ورود به طبقه ی اول، دستفروشان اجناس عتیقه رو می بینی که روی بساطشون از شیر مرغ تا جون آدمیزاد عرضه می شه.

اصولن هیچ چیزی مثل گرما نمی تونه منو کلافه کنه. پس از دیدن یک راسته، طاقتم تموم شد. همینطور می گشتیم و من غر می زدم که گرممه. به بقیه گفتم بیخیال شین. اما انگار نه انگار.

همینطور که داشتیم می چرخیدیم چشمم به یه قوری خورد که فروشنده می گفت: لویی چهاردهم تو این قوری واسه زن دومش چایی دم می کرده. گفتم: چند؟ گفت: چون تویی، ۱۰ هزار! گفتم: مگه من چمه؟ گفت: همینطوری. شنیدم طرفای قزوین می پلکیدی؟ گفتم: بابا بیخیال. این وصله ها به ما نمی چسبه عمو! حالا ۱۰ هزار چی؟ گفت: چی نداره، ۱۰ هزار تومن دیگه. نه پس فک کردی ۱۰ هزار ریال؟! گفتم: اگه این واسه اون موقع اس، چرا اینقدر ارزونه؟ گفت: بابا اصلن تو بخرش نیستی.

من هم از قوری خوشم اومده بود، هم نمی خواستم با خریدش طرف فک کنه من خنگم. همینطوری تو خوف و رجا مونده بودم. آخر به طرف گفتم: حاجی می دونم که این ماله لویی که هیچی، مال فتحعلی اویسی هم نیست. ولی چون ازش خوشم اومده می خرمش. خریدم و داشتم می رفتم که یهو پای یه دختره رفت روی سینی عتیقه ای که روی زمین بود. فروشنده داد زد: هوی خانوم. عتیقه است ها! مادر دختره گفت: اشکالی نداره، بجاش بخت دخترم وا می شه! فروشنده گفت: تا حالا هزار بار پای آبجی من روی سینی رفته، پس چرا بختش وا نشده؟! مادر دختره همینطور که داشت دور می شد گفت: سینیش، سینی نبوده! تا آخر اون روز برای این که ببینم حرف فروشنده درست از آب در می آد یا مادر دختره، دختر مورد نظر رو تحت تعقیب قرار دادم. دیدم نه بابا، این خبرا نیست. مگه تو این دوره زمونه شوهر پیدا می شه؟! جالب اینجا بود که دختره هم جو گیر شده بود و را به را می رفت روی سینی های مختلف!

بعد از مدتی تعقیب خسته و مونده دنبال یه وجب جای تمیز می گشتم که کمی استراحت کنم. اما مگه جای تمیز پیدا می شد؟ همینطور که داشتم می گشتم دیدم یه باربر، روی چرخ باربریش، انگار که روی پر قو خوابیده باشه، چنان خر و پفی می کرد که توپ هم بیدارش نمی کرد.

من هم رفتم رو چرخ کناری همون باربر کمی استراحت کردم.

پس از اتمام خرید بقیه، همگی با خوشی و خرمی راهی خونه شدیم و از گذروندن یک روز پر بار و مفرح در پوست خودمون نمی گنجیدیم!

 

پ.ن:

۱/ سیگار نخی موجود است!

۲/ بجای این که هی بری روی سینی، بشین درست رو بخون!

۳/ سینی هم سینی های قدیم!

۴/ چطوری عتیقه؟!

۵/ تعداد محدودی سینی بخت باز کن، رسید!

 

چهارشنبه ساعت 9 بامداد!

صبح که از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم برای سنجش میزان محبوبیت ام، اعلام کنم که دیگر در این وبلاگ نخواهم نوشت.

بعد با خودم گفتم: «تو که خودت هم می دونی محبوبیتی نداری. الکی خودت رو لوس نکن که ضایع می شی. تازه خیلی ها هم خوشحال می شن!»

این بود که تصمیم خود را در کسری از ثانیه تغییر داده و برای جلوگیری از خوشحالی بیش از حد شما، کماکان می نویسم!

 

پ.ن:

۱/ دلم برای خودم تنگ شد!

۲/ از عشق تو آواره ی کلیسا شدم! (پشت یک وانت خوندم)

۳/ می نویسم، چون دلم می خواهد!

۴/ حالا خدایی، بنویسم یا ننویسم؟!

 

زنده باد زاپاتا!

خاویر باردم، بازیگر فیلم "No Country For Old Men" اثر مهدی علی بیگی

در شماره ۱۲۷ مجله تندیس و وبلاگ کارتونس مطلبی از سیدامیر سقراطی با عنوان «چندنمای نزدیک از چند اتفاق تکراری» منتشر شده بود که در بخشی از آن انتقاداتی به  شماره ی ۲۵ مجله ایران کارتون شده که از نظرتان می گذرد:
داخلی.روز. محل کار کاریکاتوریست جوان. تهران.
یک نمای باز از محل کار کاریکاتوریست جوان. او مجله آموزشی ویژه هنرجویان کاریکاتور را که به تازگی به دستش رسیده است، تورق می کند. نمای نزدیک از صفحات مجله و سپس توقف روی صورت بهت زده کاریکاتوریست جوان، در حالی که چند بار صفحات اول نشریه را ورق می زند و دوباره به صفحات قبل بر می گردد. کاریکاتوریست جوان با تعجب متوجه آثاری از حمید بهرامی در کنار مصاحبه یک کاریکاتوریست بیست و چهار ساله شده است. درابتدا فکر می کند که که شاید صفحه آرا اشتباه کرده است. بعد در بین آثار چشمش به کاریکاتوری از چهره حمید بهرامی می افتد و شک او به یقین تبدیل می شود. در چند رفت و برگشت در این هشت صفحه متوجه می شود که این کارها کپی دست چندم از آثار حمید بهرامی است که به دست همان کاریکاتوریست بیست و چهار ساله کشیده شده. کاریکاتوریست جوان می اندیشد که آیا چاپ این آثار در نشریه آموزشی، باعث نمی شود که هر هنرجویی برای مطرح شدن به سمت کشیدن کارهای فیگوراتیو و کاراکترهای عضلانی برود و راه موفقیت خود را در کپی کردن های اینچنینی ببیند؟ کاریکاتوریست جوان صفحه را ورق می زند . صفحه بعد از این مصاحبه به معرفی دکلوزو، کاریکاتوریست پیشروی موج نوی فرانسه،» اختصاص دارد که در استفاده از خط بسیار ممسک و صرفه جوست. نویسنده مقاله در پایان به جهت معرفی دکلوزو نوشته است:« از شما می خواهم به دقت آثار دکلوزو را ببینید و به آن ها بیندیشید. آیا می توان یک خط در آثار او را کم یا زیاد کرد؟! » کاریکاتوریست جوان باز هم می اندیشد که آیا قصد این نشریه آموزشی، پرداختن صحیح به مقوله طراحی بوده یا فقط قصد ضایع کردن آن کاریکاتوریست جوان را داشته است! پر کردن یک نشریه آموزشی با مطالب متناقض همان قدر خنده دار است که عنوان دکلوزو و حمید بهرامی های وطنی برای دوازده صفحه اول این نشریه آموزشی!

همانطور که مشاهده می کنید در بخش اول این  انتقاد عنوان شده که آثار جوان 24 ساله (مهدی علی بیگی) کپی دسته چندم از آثار حمید بهرامی است. که ما پاسخگویی در این ارتباط را به خود حمید بهرامی واگذار کردیم که بهترین مرجع برای رد یا تصدیق این گفته است.
در بخش بعدی منتقد با نگاهی ساده انگارانه و تمسخرآمیز گفته که چرا در مجله ی ایران کارتون در یک بخش، شما مُبلّغ طراحی عضلانی و فیگوراتیو هستید و در بخشی دیگر سخن در مدح طراحی های خطی و ساده ی دکلوزو رانده اید.
همانطور که شما مخاطبین عزیز می دانید نشریه ای چون ایران کارتون، طیف وسیعی از مخاطبان را تحت پوشش دارد که اکثرا جوانانی هستند که تازه پای در عرصه طراحی و کاریکاتور نهاده اند و این طیف وسیع سلایق گوناگونی دارند.
بدیهی است که ما در هر شماره از نشریه، برای سلایق مختلف و نیازهای بعضاً متضاد مخاطبین، ارائه کننده ی شیوه های مختلفی از طراحی و کاریکاتور باشیم تا هر کس با توجه به علایق خود، استفاده لازم را ببرد.
در پایان این نوشتار ضمن جلب نظر شما به پاسخ ارسالی توسط حمید بهرامی قضاوت را برای خندیدن نیز به عهده ی شما مخاطبین فهیم می گذارم.

دفاعیه ای بر رد اتهام از یک کارتونیست 24 ساله یا زنده باد زاپاتا
«به درخواست یک کامنت باز در وبلاگ کلاغ سفید مطلبی را در وبلاگ کارتونس عزیز خواندم و با اصرار کاسنی عزیز در جهت تنویر افکار عمومی جامعه معظم کاریکاتور محکوم به نوشتن مطلبی در جهت دفاع از حقوق پایمال شده خویش و سایر هم مسلکان گردیده ام!
ابتدا خطاب به کاسنی عارضم که هرچه در آن نوشته به دنبال اتهامی گشتم که مرا به دلیل مشارکت در اعمال خلاف قانون و شرع محکوم کرده باشد، نیافتم! پس بنا بر این در دفاع از خویش معافم.
در ارتباط با سایر اتهامات وارده بر کارتونیستهای غیور نیز بنده وکیل نیستم، هرچند که همه آن عزیزان مغضوب می دانند که چگونه پاسخگوی الطاف نویسنده باشند!
مخصوصا دوست کارتونیست با مدرک صنایع دستی که همانا همچون "کمباین"  شبها 100 کپی از یک اثرش را تولید کرده و به جشنواره های ریز و درشت سرتا سر کره خاکی ارسال می دارد. عمل شنیعی که ناقض منشور بین المللی حقوق کارتونیستهای سلحشور و آزاده است. مرامنامه ای که از هر کارتونیست موکدا می خواهد که بیش از 3 بار از هر اثر خود کپی برداری ننماید، چون خوبیت ندارد!
در خاتمه می ماند شهادت اینجانب در عدم کپی برداری آن جوان 24 ساله "تیرعجل خورده" که فارغ از این جنجال، در چمن یکی از میدانهای تهرانپارس در کنار یاران موافق نشسته و خاطرات شیرین حاشیه ی دو بار کسب جایزه دوسالانه را مضمضه یا مزمزه میکند که اولی صحیح است!
بنابراین در محضر دادگاه زاپاتای عزیز با قاطعیت اعلام می دارم که اینجانب هیچگونه ظنی در جهت مورد دستبرد قرار گرفتن آثارم از سوی کارتونیست 24 ساله ندارم.
هر چند که یاد آور می شوم که ممکن است دلایلی بر این برداشت نا صواب وجود داشته باشد که شبهه ی کپی برداری ایشان از بنده و متعاقبا بنده از ایشان را در اذهان متبادر سازد که به صورت خلاصه به سر فصلهای آن اشاراتی خواهم داشت!
اول. من و کارتونیست 24ساله هردو از ابزاری مشابه جهت تولید آثارمان سود جسته ایم. ابزاری مانند مداد، کاغذ، اسکنر و مقداری فتوشاپ و مدتهاست که هیچکدام مان از روان نویس نُک نمدی 5 دهم روی مقوای بافت دار فابریانو استفاده نکرده ایم که این نکته می تواند اولین دلیل بر اتهام وارده از سوی دادگاه باشد!
دوم. به دلیل پاره ای مشکلات مالی، هنوز من و کارتونیست 24ساله موفق به خرید  قلم نوری معروف با مارک "وکم" نشده ایم و کماکان اموراتمان را با "موس" می گذرانیم. این نکته نیز می تواند شباهتی تکنیکی را در آثارمان جلوه گر نماید که الخ... 
سوم. در طراحی هر دویمان به ماهیت طراحی آکادمیک اعتقاد داریم و سعی می کنیم از این خصوصیت در تولید کارتون هایمان نیز بهره برداری نمائیم. هر چند که از تمامی سبکها و مکاتب بصری و هنری در فضای هنر صنعت کاریکاتور (کنایه به آن کارتونیست کمباین صفت) مخصوصا مکتب "نائیف" وطنی به نیکی یاد می کنیم!
چهارم. در مسیر ایده یابی از صنعت مونتاژ (چسباندن کبوتر به چشم یا رویاندن ساقه گیاه از مغز) کم بهره ایم!
پنجم. به اصل تاثیر پذیری در آموزش اعتقاد داریم و به عنوان مثال می دانیم که کودک خردسال با تاثیر پذیری از والدین و اطرافیان لب به سخن می گشاید و به تدریج با مطالعه و مجاهده و اخیرا به کمک اینترنت پر سرعت به سخنوری دانا و منتقدی توانا تبدیل می گردد!
همچنین می دانیم که هر انسانی محق است بر اساس اصول زندگی در جامعه ی مدنی و بر پایه ی سلایق، فرهنگ، روحیه و علاقمندی ها از هر کس و ناکسی که مایل بود تاثیر بپذیرد و اجبار بر تحمیل منبع تاثیر گذار بر تاثیر پذیر را از جانب یک اراده حاکم، نقض حقوق بشر، نفی استقلال شخص و عین استبداد قلمداد می کنیم!
نکته:
تا آنجا که در وب سایت ایران کارتون مشاهده نمودم در آثار این 24 ساله ی گستاخ، علاوه بر طراحی فیگوراتیو و عضلات، آثاری از کارتونهای جشنواره ای و کاریکاتورهائی از چهره های کمی تا قسمتی معروف و نا معروف را می توان مشاهده نمود. حال اینکه چرا دادگاه صرفا درتشخیص عضلات اصرار دارند و به دیگر گونه های تولیدی این "24" وقعی نمی نهد، بنده بی گناهم. هر چند که در تنظیم کیفر خواست، می توان این خصوصیت دادگاه "ماهیچه بین" را به فال نیک گرفت!
در خاتمه از دادگاه محترم عاجزانه خواستارم به احترام شخصیت انقلابی «امیلیانو زاپاتا» در فیلم «زنده باد زاپاتا» آن علامت قرمز را از کنار نام حقیر و سایر حقرای معلوم الحال معدوم کرده، باشد که سایر زاپاتا پیشگان نسلهای آینده، خطی قرمز را در کنار نام شما منقوش ننمایند.
آمین یا رب العالمین
همچنین از جناب "کاسنی" که این دفاعیه را دریافت می نمایند عاجزانه خواستارم که متن فوق را جهت نشر به مجله محترم تندیس نفرستاده، زیرا در نزد مدیر مسئول فعلی این مجله و همکلاسی اسبق، جناب «حسن آقا حامدی» آبرو دارم!
با احترام
حمید بهرامی وطنی»

برای دیدن آثاری از سیدامیر سقراطی اینجا را کلیک کنید.

برای دیدن آثاری از مهدی علی بیگی اینجا را کلیک کنید.

برای دیدن این متن در سایت ایران کارتون اینجا را کلیک کنید.

پ.ن:

1/ خنده بر هر درد بی درمان دواست!

2/ بیائید با هم بخندیم، نه به هم بخندیم!

3/ بخند تا دنیا به روت بخنده!

4/ حاشیه نشین باوقاری بودی     بازیچه ی کودکان کوی ات کردم!

۵/ حمید جون، دوستت دارم!

۶/ اصولن مطالب طولانی سایر وبلاگ ها را نمی خوانم، شما هم می توانید نخوانید!

 

متعجبم!

اثر مصطفی رمضانی

 

از من می پرسند چرا اینقدر از علامت تعجب (!) استفاده می کنی؟!

 

در بین علائم نگارش فارسی عاشق علامت تعجبم. اگر امکانش بود، به جای بقیه ی علائم از جمله: سوال، نقطه، ویرگول، دو نقطه، نقطه- ویرگول و ... از علامت تعجب استفاده می کردم.

اصولن آدم متعجبی هستم.

متعجبم از دنیای مجازی!

متعجبم از اکبر سوپری هایی که در وبلاگشان خود را نازیلا معرفی می کنند و قمر خانم هایی که خود را شیرعلی قصاب!

متعجبم از کسانی که تغییر جنسیت مجازی می دهند!

متعجبم از کسانی که پشت رنگ رژلب هایی که از میز توالت همسرانشان کش رفته اند وبلاگ نویسی می کنند!

متعجبم از کسانی که سیبیل هایشان را بند می اندازند!

متعجبم از کسانی که ندانسته دهان می گشایند و بلغور می کنند!

متعجبم از کسانی که اصول ابتدایی طراحی را نمی دانند و طراحان چیره دست را تکفیر می کنند!

متعجبم از کسانی که به امید پیدا کردن ذره ای کثافت، انگشت در هر سوراخی می کنند!

متعجبم از کسانی که بجای ترک کردن میز بازی، مدام زیر و رو می کشند!

متعجبم از روشن بودن روز و تاریک بودن شب!

متعجبم از عاشقانی که در طول زندگی، عاشق چندین نفر شده اند!

متعجبم از کسانی که حرف های برهنه ی ایرج میرزا را قرقره کرده و بعضی که تبحر بیشتری دارند، اسکی هم می کنند!

متعجبم از این روزگار!

متعجبم از تو! هی با توام!

متعجبم از خودم!

متعجبم از شما!

 

پ.ن:

۱/ مطلب بدون پی نوشت، مثل منچستر یونایتد بدون دیوید بکام می مونه!

۲/ این متن اشاره ی خاصی به کسی ندارد. حتی شما دوست عزیز!

۳/ تمامی اسامی به کار رفته در این متن، غیر واقعی است!

۴/ تغییر جنسیت در اسرع وقت پذیرفته می شود!

۵/ دماغ سوخته می خریم!    

 

 

عزیزم!

سه شنبه، عزیزم، مقارن با آخرین روز برگزاری جشنواره ی تئاتر بانوان، عزیزم، باتفاق یکی از دوستان، عزیزم، به دیدن یکی از نمایش هایی که در این جشنواره شرکت داشت، عزیزم، رفتیم، عزیزم.

محل اجرای تئاتر، عزیزم، خانه ی نمایش واقع در میدان فردوسی، خیابان پارس بود، عزیزم.

ساعت ۳۰/۱۷ به محل مذکور رسیدیم، عزیزم و در کافه ی این مرکز مشغول خوردن چای و ایستک شدیم، عزیزم و همینطور منتظر شروع نمایش بودیم، عزیزم. در این اثنی یکی از دوستان تماس گرفت و پرسید: «کجایی؟» گفتم: «اومدیم تئاتر.» گفت: «اسمش چیه؟» گفتم: «نمی دونم خار در چی چی!» خندید و قطع کرد. تازه به صرافت افتادیم اسم نمایش که یادمون رفته بود رو بپرسیم، عزیزم. با دیدن پوستر نمایش دو چیز رو فهمیدم، عزیزم. اول اینکه اسم نمایش "مثل خاری در انگشت" نوشته ی "فرانسواز ساگان" است، عزیزم و دوم اینکه در کمال تعجب اسم همه ی عوامل موجود بود، غیر از اسم مترجم، عزیزم.

بالاخره وارد سالنی شدیم که بیشتر شبیه پلاتوی تمرین بود تا سالن نمایش، عزیزم.

با شروع نمایش، دخترکانی که در ردیف پشتی ما نشسته بودن، عزیزم،  تازه یادشون افتاد که شکلات هاشون رو نخوردن، عزیزم و صدای پوسته  ی شکلات بود که رو مخ من بود، عزیزم. به دلیل اینکه طاقتم خیلی زیاده، عزیزم، بعد از گذشت کمتر از ۳۰ ثانیه، عزیزم، تذکر شدید الحنی به دوستان دادم، عزیزم. «شما نمی خواید بیخیال شکلات خوردنتون بشین؟!» چشمتون روز بد نبینه، عزیزم. تا آخر نمایش صدا از دیوار دراومد، ولی از اینا نه، عزیزم.

بگذریم.

۵۰ دقیقه شاهد نمایش متوسط رو به ضعیفی بودیم، عزیزم، که صدها هزار بار کلمه ی "عزیزم" در آن تکرار شد، عزیزم. «اون لیوان رو می دی عزیزم؟»، «دستمو می گیری عزیزم؟»، «اوه عزیزم!» و بازی حامد منافی هم که طعنه بر کارآموزان رشته ی بازیگری تئاتر می زد، عزیزم، بازی خوب ساناز نظری و شایان عباسی رو تحت الشعاع قرار داده بود، عزیزم.

و اما سه نکته:

۱/ قبل از روشن شدن چراغ های سالن دخترکان شکلات خور متواری شدن، عزیزم.

۲/ چرا در اثری که -جدای خوب یا بد بودنش- بخش زیادی از ارزش معنوی آن متعلق به مترجم است، عزیزم، اسمی از مترجم (اصغر نوری) برده نمی شه، عزیزم؟!

۳/ تا اطلاع ثانوی، عزیزم، از شنیدن تمام کلماتی که با "ع" شروع می شه، عزیزم، حالم بد می شه، عزیزم. حتی اسم خودم، عزیزم!

 

پ.ن:

داریم ولی نمی نویسیم. آره عزیزم!

 

 

یورو ۲۰۰۸

سروش صحت ستون ثابتی در آخرین صفحه ی ویژه نامه ی آخر هفته ی روزنامه اعتماد داره که هر پنجشنبه چاپ می شه و من مشتری ثابت نوشته های این ستونم. توی ستون مذکور اتفاقات واقعی یا خیالی ای رو که توی تاکسی براش می افته رو به صورت داستانک می نویسه. پنجشنبه ی هفته قبل مطلبی با عنوان "یورو ۲۰۰۸" نوشته بود که دوست داشتم همون مطلب رو عینن توی وبلاگم بذارم. ولی چون تاریخ مصرفش تموم شده بود خودم با کمی دستکاری و عوض کردن شخصیت هاش ورژن جدیدش رو براتون نوشتم. بخونید:

 

پس از چند روز، صبح امروز برای انجام کاری به خونه رفتم. بابام مدام خمیازه می کشید. گفتم: «نکنه شما هم شب ها فوتبال نگاه می کردین؟» مادرم پرسید: «کدوم فوتبال؟» گفتم: «همین جام ملت های اروپا دیگه. تمام دنیا به خاطر این مسابقات از شب تا صبح بیدار بودن.» مادرم گفت: «پس برای همینه که روزها همه چُرت می زنن. دیروز از صبح رفته بودم دنبال کار بازنشتگی ام. آخرش هم درست نشد. تو اداره ها فقط بلدن شب ها فوتبال ببینن، روزها هم چرت بزنن.» گفتم: «تقصیر فوتبال نیست.» بابام گفت: «راس می گه، ما ایرانی ها خوابمون زیاده، همین ژاپنی ها رو ببین، اصلن خواب ندارن، وقتی هم خوابن، باز بیدارن.» گفتم: «به جاش وقتی هم بیدارن، انگار خوابن، ولی چون چشماشون تنگه کسی نمی فهمه خوابیدن.» هیچکس به شوخی من نخندید. مادرم به من گفت: «خیالت راحت، به امید خدا تیم ملی خودمون قهرمان می شه.» گفتم: «تیم ملی خودمون چیه مامان؟ بازی های اروپایی بود.» بابام گفت: «اتفاقن بچه های ما جلوی تیم های قوی بهتر بازی می کنن.» گفتم: «چی دارین می گین بابا؟ فقط تیم های کشورهای اروپایی توی جام بودن.» بابام پرسید: «برزیل هم نبود؟» گفتم: «نه» مادرم گفت: «پس هیچکس قهرمان نمی شه.» بابام گفت: «اصلن اگه ایران و برزیل نباشن، بقیه اش دیگه فایده نداره.» گفتم: «اختیار دارین، بهترین تیم های دنیا مال اروپاس. هلند، ایتالیا، انگلیس.» بابام گفت: «پس انگلیس اول می شه. اونا بلدن چطوری با سیاست بازی کنن.» گفتم: «انگلیس اصلن تو جام نبود که بخواد اول بشه.» بابام گفت: «مگه تو الان نگفتی انگلیس.» گفتم: «بله، من داشتم تیم های خوب اروپا رو می گفتم. ولی انگلیس نتونست بیاد تو جام.» مادرم گفت: «مگه انگلیس تو اروپا نیست؟» گفتم: «چرا، ولی انگلیس قبل از شروع بازی ها حذف شد.» بابام با خنده گفت: «مگه قبل از بازی هم می شه حذف شد؟ اول باید بازی کنن بعدن اگه باختن حذف بشن.» مادرم گفت: «حق کشی همه جا هست.» بابام گفت: «انگلیس نباشه، ایتالیا اول می شه. » گفتم: «وای ... ایتالیا که توی بازی ها حذف شد. مگه ندیدین دیشب اسپانیا قهرمان شد؟» مادرم گفت: «پس همه اون تیم های که تو گفتی خوبن که بد بودن.» بابام گفت: «اصلا با این همه گرفتای کی دیگه حال و حوصله فوتبال دیدن داره؟» مادرم گفت: «این حرف رو نزن، ورزش خوبه. 10 دقیقه ورزش هم برای سلامتی خوبه، هم جلوی اعتیاد رو می گیره.»

 

پ.ن:

نداریم...!

 

  

پینوکیو!

یکی از تفریحات جذاب برای من دیدن تئاتر کودک است. تقریبن از سال ۷۷، وقتی که در فرهنگسرای اندیشه مشغول به کار شدم، هر روز صبح به دیدن تئاترهای کودک می رفتم که برای دانش آموزان دبستانی یا کودکانی که به مهد کودک ها سپرده شده بودند اجرا می شد.

در کنار کودکان می نشستم و با آنها از دیدن تئاترهای موزیکال عروسکی یا زنده، لذت می بردم. با آنها می خندیدم، ریسه می رفتم و نکات آموزشی مهمی که در هر نمایش به کرات تکرار می شد را می آموختم.

اینکه در خیابان دست پدر و مادرم را ول نکنم. به بزرگترها احترام بگذارم. سه وعده مسواک بزنم تا کرم دندانهایم را نخورد. تکالیفم را به موقع انجام بدهم و راس ساعت 9 شب، همزمان با گذاشتن زباله ها در پشت درب منزل، من هم بخوابم!

دیروز، طبق روال معمول، به دیدن تئاتری به نام "پینوکیو" به محل تالار هنر واقع در جنب استادیوم شیرودی رفتیم.

در واقع تالار هنر یکی یا شاید تنها مرکز اجرای نمایش کودک در تهران می باشد که کمی به استانداردهای لازم برای اجرای چنین نمایش هایی نزدیک است.

تنها نکته ی مثبت در این نمایش دکور خوب و استفاده ی مناسب از فضا بود. به طوری که کارگردان توانسته بود صحنه هایی را که پدر ژپتو و پینوکیو توسط نهنگی عظیم الجثه بلعیده می شوند را توسط نور و سایه نشان دهد.

ولی بازی بد بازیگران، موسیقی ضعیف، زمان طولانی نمایش و کمترین استفاده از مولفه ی کمدی که برای نمایش های کودکان، از اوجب واجبات است، باعث شد که این نمایش، خسته کننده و ملال آور باشد. همهمه ی موجود در سالن و عدم توجه کودکان به این نمایش، شاهد این مدعا بود. تا جاییکه یکی از کودکان که در کنارم نشسته و در تاریکی سالن جو گیر شده بود به من گفت: عمو میای قایم باشک بازی کنیم؟!!

 

دنیای کودکان همیشه برای من پر از شگفتی بوده است و در کنار آنها بودن، من را در کشف این شگفتی ها یاری می دهد. دقت و هیجان آنها در کشف موقعیت های مختلف، هنگام دیدن نمایش بسیار جذاب است.

دنیایی که هیچوقت آن را در کودکی تجربه نکرده ام و سالهاست که به دنبال کودکی خود می گردم!

 

پ.ن:

1/ من اینجام، سُک سُک!

2/ یه مرغ دارم، تخم نمی ذاره! پس چندتا؟!

3/ کاسنی، پَر!

 

فقط محض خنده!

صفحاتی از نیازمندی های یکی از روزنامه ها، اختصاص به درج پیام تبریک به مناسبت های مختلف از طرف زن به شوهر، شوهر به زن، بچه به پدر و مادر و یا بالعکس و ... دارد.

اکثر این متون عاشقانه و عارفانه با جملاتی کلیشه ای و بی مزه شروع می شود:

- تک گل باغ زندگی ام! مینا جان

- خانمی گلم! ملودی جان

- اسطوره ی محبت و مقاومت! المیرا

 

و در ادامه متونی را می خوانید که ذکر بخش هایی از آن خالی از لطف نیست:

- نمی دونم چه جوری خوشحالت کنم. کاش قادر بودم.

- هرگز دنبال کسی نبوده ام که بتوانم با او زندگی کنم. بلکه دنبال کسی بودم که نتوانم بدون او زندگی کنم.

 

صرف نظر از راستی و یا ناراستی این جمله ها و عبارت ها! و پسندیده بودن تشکر از محبت دیگران، اینها رو نوشتم که دور هم باشیم و لبخندی بزنیم.

 

جهت حسن ختام این مطلب توجه شما رو به شعر زیر جلب می کنم:

دوباره موسم تبریک شد به مادرها

دوباره موسم تبریک شد به خانم ها

منم به حسب وظیفه و رفع یک تکلیف!

بگویم از دل و جان، این خجسته را تبریک

 

پ.ن:

۱/ ضعیفه، روزت مبارک!

۲/ جهت بیمه ی بدنه و اعصاب به مدت 2 روز، از خرید هدیه در این روز دریغ نورزید!

۳/ نه امروز، بلکه هر روز باید قدر دان زحمات تو بود!

 

 

کاسنی از میان ما رفت!

اثر یان اپ دوبیک از بلژیک

 

 

خانه را نوری اگر بود، ز رخسار تو بود        ای چراغ دل ما، از چه تو خاموش شدی؟!

یا

هر گل که بیشتر به گلستان دهد صفا       گلچین روزگار، امانش نمی دهد!

 

 

یکی از آرزوهای محالی که در بازی "هفت آروزی محال" به دلیل محدودیت عددی، مجالی برای بیانش نداشتم این بود که همیشه دوست داشتم چند روزی میمردم و واکنش های اطرافیانم را می دیده و دوباره زنده می شدم. شاید اینطور بهتر می شد اطرافیان را شناخت!

 

توکای مقدس من را به یک بازی جذاب دعوت کرده است. در این بازی باید بگویم که اگر ۲۴ ساعت به پایان زندگی در این دنیای فانی مهلت داشتم چه می کردم؟

 

از آنجایی که من مرد لحظه های پایانی یا همان دقیقه ی نود هستم، مطمئنن در این ۲۴ ساعت، کار ۲۴ سال را می کردم.

اول از همه، برای انجام کارهای بعدی از مسعود شجاعی عزیز مرخصی گرفته و با خانه ی کاریکاتور برای همیشه خداحافظی می کردم!

باز هم توبه ی خود را در ارتباط با عدم ارسال "پیام کوچک" می شکستم و متن جانگدازی از کوچ خود به دیار باقی تنظیم نموده و برای ۷۳۰ شماره ای که در تلفن همراه خود دارم Send to All کرده و از همه حلالیت می طلبیدم و همان متن جانگداز را به عنوان آخرین پست در وبلاگم قرار می دادم.

دست و پای پدر و مادرم را می بوسیدم. کاری که از سر خجالت تنها چند باری که در خواب بودند انجام داده ام.

تمام دارایی هایم را که شامل یک عدد ماشین می شود! می فروختم و با مبلغ حاصله تمام بدهی هایم به اشخاص حقیقی و حقوقی را پرداخته و با الباقی آن  دو Goodbye Party واقعی می گرفتم. در جشن اول در کنار خانواده بودم و در جشن دوم در کنار دوستان.

به تمام کسانی که دوستشان دارم یا از آنها متنفرم، بار دیگر وبا صدایی بلندتر احساسم را ابراز می کردم.

لحظاتی برای مادر و دو خواهرم، در غمی که بعد از من نصیبشان می شود با صدای بلند می گریستم.

کتاب "ناتور دشت" را که چند ماهی است شروع به خواندن آن کرده ام، تمام می کردم تا رکورد خواندن یک کتاب در سال را به ثبت برسانم!

و در پایان بعد از آخرین استحمام، لباس تمیزی بر تن کرده و با پای خود و مثل بچه ی آدم به بهشت زهرا رفته و در یک قبر تمیز می خوابیدم و در دقایق پایانی به مهربانی خدا فکر می کردم.

لازم به ذکر است که همه این کارها را در حالی انجام می دادم که لحظه ای سیگار روشن، حتی در پمپ بنزین از دستم جدا نمی شد.

در ادامه پس از احوال پرسی با حضرت عزرائیل، از آنجا که پاسخ سوالات نکیر و منکر دوست داشتنی را به خوبی می دانم، پس از فراقت از این امتحان در حالی که در بهشت با چند حوری و پری در حال خوش و بش بودم - البته اگر عمری باقی بود - اقدام به راه اندازی وبلاگ جدیدی با عنوان "روح الکاسنی" نموده و اگر به روز رسانی "ایران کارتون" برایم فرصتی باقی می گذاشت از آنجا و از طریق وبلاگ مذکور تمامی اخبار و اطلاعات جالب و خواندنی را در اختیارتان قرار می دادم.

 

پ.ن:

۱/ بلند بگو لا اله الا الله...

۲/ شادی روح نوگل تازه گذشته من قرء الفاتحه مع الصلوات!

۳/ آخه دلتون می آد من بمیرم؟! نه، خدایی...

۴/ پرنده مردنی است. پرواز را بخاطر بسپار!

۵/ "کارتونس"، "افرا"، "بهرام عظیمی"، "حمید بهرامی"، "جمال رحمتی" و "از مرگ" به این بازی دعوت اند.