می گن!


اثر حمیدرضا پورنصیری


می گن خدا هر کسی رو که بیشتر دوست داره، بیشتر تو دنیا بهش سختی می ده!
می گن خدا هر کسی رو که بیشتر دوست داره، بیشتر تو دنیا اون رو در معرض امتحان قرار می ده!
می گن خدا هر کسی رو که بیشتر دوست داره، بیشتر تو دنیا سنگ جلوی پای لنگش قرار می ده!
می گن خدا هر کسی رو که بیشتر دوست داره، بیشتر تو دنیا ...!

می خوام بگم خدایا؛ می شه لطفن اینقدر منو دوست نداشته باشی؟!

پ.ن:
1/ خدایا شوخی کردم. جون مادرت جدی نگیریا!
2/ شکستنی است، با احتیاط حمل شود!
3/ ما هستیم، شما هستین؟!
4/ به خدا خیلی مردی ضعیفه، خیلی!
5/ اگر هنگام شنا در رودخانه ضعیف باشی، هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد!

 

کشف شخصیت!


اثر لو هونگ از چین

من آدمی هستم به سادگی قابل درک. یک دنده و لجباز در اندازه ی بزرگ. فرصت طلب، البته از نوع مثبتش. با اولویت های ارتباطی، دلبستگی، رفیق بازی، مرگ، شغل و حرفه و ازدواج!
به شدت جاه طلب هستم و خود را انسانی برتر، مغرور و تاثیر گذار می دانم و ابتدا همسر برایم مهم است و بعد فرزند!
گمان شما در ارتباط با اینکه دوباره در حال تعریف از خود هستم به شدت اشتباه است. تمام اینها را از پاسخ گفتن به سوالات زیر متوجه شدم.


با 7 سوال ساده شخصیت خود را کشف کنید!

1- دریا را با كدام یك از ویژگی های زیر تشریح می‌كنید؟
آبی تیره، شفاف، سبز، گل‌آلود

2- كدام یك از اشكال زیر را دوست دارید؟
دایره، مربع یا مثلث

3- فرض كنید در راهرویی راه می‌روید. دو در می‌بینید. یكی در 5 قدمی سمت چپ تان و دیگری در انتهای راهرو. هر دو در باز هستند. كلیدی روی زمین درست جلوی شما افتاده است. آیا آن را بر می‌دارید؟

4- رنگهای زیر را به ترتیب اولویتی كه برایتان دارند بگویید.
قرمز، آبی، سبز، سیاه و سفید

5- دوست دارید در كدام قسمت كوه باشید؟

6- در ذهنتان اسب چه رنگی است؟
قهوه‌ای، سیاه یا سفید

7- طوفانی در راه است. كدامیك را انتخاب می‌كنید:
یك اسب یا یك خانه؟

و اما پاسخ‌ها:

1- آبی تیره: شخصیت پیچیده
سبز: آسان گیر و بی‌خیال
شفاف: به سادگی قابل درك
گل‌آلود: آشفته و سردرگم

2- دایره: سعی می‌كنید طوری رفتار كنید كه خوشایند همه باشد.
مربع: خودرأی و خود محور
مثلث: یك دنده و لجباز
(اندازه اشكال با خودخواهی و منیت شما ارتباط مستقیم دارد)

3- بله: شما آدم فرصت طلبی هستید.
نه: آدم فرصت‌طلبی نیستید.

4- این سوال، اولویت‌های شما در زندگی را مشخص می‌كند.
آبی: دوستان، روابط
سبز: شغل و حرفه
قرمز: شهوت و دلبستگی
سیاه: مرگ
سفید: ازدواج

5- میزان ارتفاعی كه انتخاب می‌كنید رابطه مستقیم با میزان جاه طلبی شما دارد.

6- قهوه‌ای: فروتن و خاكی
سیاه: غیرقابل پیش‌بینی، سركش، هیجان‌انگیز
سفید: برتر، مغرور، تاثیرگذار

7- این سوال، اولویت‌های شما به هنگام مشكلات را تعیین می‌كند.
اسب: همسر
خانه: فرزند


پ.ن:
۱/ از پشت ابر خون کـُن، ای ماه من نظاره ... آورده ام به گِردت، یک آسمان ستاره!
۲/ شما نمی خواین شخصیت خودتون رو کشف کنین؟!
3/ بادبادك ها هميشه با باد مخالف اوج ميگيرند!
4/ میدونی فرق تو با کبوتر چیه؟ کبوتر از قشنگیش اسیر می شه ... تو با قشنگیت اسیر می کنی!!!
5/ فعلن همینارو داشته باشین!

درهمه، سوا نکن!

اثر محسن جعفری

ادامه ی داستان برادر محسن:
مجنون به خودش اومد و با خود گفت: چه معنی داره یه مرد به طرف یه ضعیفه بدوئه. حالا هر چقدر هم که خاطر ضعیفه رو بخواد و از حرکت باز ایستاد.
لیلی که این صحنه را دید با خود گفت: کاش از اون 206 آلبالویی پیاده نمی شدم یا حداقل جلوی پاش پیاده می شدم تا همچین حالش گرفته شه.
مجنون که از دور دیده بود لیلی دوباره اتو زده، بر تصمیم خودش استوار تر شد و زیر لب گفت: یه حالی بهت بدم! (2 بار)
لیلی به چند قدمی مجنون نرسیده بود که یهو زیر پاش خالی شد و افتاد ته یه چاه. مجنون که خوشحال بود نقشه اش گرفته، یه سنگ بزرگ برداشت وانداخت توی چاه تا خیالش راحت بشه. هر چند که نمی دونست این ضعیفه ها در خوشبینانه ترین حالت هم حداقل 7 تا جون دارن!
شب شده بود و عذاب وجدان امان مجنون رو بریده بود. با خودش می گفت: عجب کاری کردما. حالا اتو می زنه که بزنه. من که به خوب بودن خودم مطمئنم. اون اگه این کار رو می کنه شاید لیاقتش همینه!
داشت خودش رو آروم می کرد که با صدان کلون در به خودش اومد. کی می تونست این موقع شب در بزنه؟!
با ترس و لرز رفت پشت در و گفت کیه؟ صدای مردی رو شنید که گفت: منزل آقای مجنون؟ مجنون در رو باز کرد و با دیدن فرهاد جا خورد! گفت: تو اینجا چیکار می کنی؟ فرهاد گفت: دیگه کوه کنی جواب نمی ده. شبا مسافرکشی می کنم!
از داخل خونه هم شیرین صدا زد. کیه مجنون جونم؟ مجنون با صدای بلند به شیرین گفت: تا یه چایی دیگه واسه خودت بریزی اومدم تو عزیزم و خیلی آروم به فرهاد گفت: حالا چیکار داری؟ فرهاد گفت: خسته داشتم برمی گشتم خونه که یهو لیلی رو دیدم خاک و خلی کنار جاده وایساده. مجنون حرفش رو قطع کرد و گفت حالا کجاست؟ گفت اوناهاش تو ماشینه. کارت داره. مجنون به سمت ماشین رفت. لیلی به سختی از ماشین پیاده شد و از مجنون به خاطر سورپرایزش تشکر کرد. فقط با یه خورده ناراحتی گفت: نمی شد کادوی ولنتاین رو به جای ته چاه یه جور دیگه می دادی؟!
خودم هم نفهمیدم چی نوشتم!

اینارو می نویسم تا همگی دور هم بالا بیاریم!
- نمیگم دوستت دارم. نمیگم عاشقتم. میگم دیونتم که اگه یه روز ناراحتت کردم، بگی بیخیال، دیونست!
- قاب عکستو زدم جای ساعت دیواری، از اون موقع به بعد تو شدی تمومه لحظه هام!
- یادته بهت گفتم که خشت دیوار دلتم، تو هم منو شکستی. ولی اشکالی نداره، حالا خاک زیر پاتم!
- و قِص علی هذا...!

پ.ن:
1/ چه خبره اینجا؟!
2/ خدایا؛ آیا زمان آن نرسیده که بیخیال بدبخت کردن من بشی و به یکی دیگه گیر بدی؟!
3/ تصمیم خداوند از قدرت درک ما خارج است، اما همیشه به سود ما می باشد!
4/ امشب عشق و حاله، دو شب به ولن تاینه ... هر کی نیاد برقصه، از دوس پسرش می ترسه!
5/ این عشق شیرین و نکن تو زهر مارم ... اگه تو نگی دوست دارم، دوست ندارم!
6/ اینا همه اش بهانه است، ای بهانه ی من!!! (ای خدا...)

 

جاها عوض!

اثر محمدرضا دوست محمدی

گریه ی زن بند نمی آمد. همینطور زار می زد و مرد را مورد عنایت قرار می داد!
مرد با خنده سعی در آرام کردن زن داشت. زمین هم زیر پایشان کِش می آمد و هر چه می رفتند به بلندترین نقطه ی تهران نمی رسیدند.
نفس هایشان به شماره افتاده بود که تهران را زیر پایشان دیدند.
دوباره مرد گفت: بشین تا حرف بزنیم. زن نشست! حرف هایشان که تمام شد دوباره به حماقت هایشان خندیدند.
خوشبختانه این بار هر دو خنده های همدیگر را دیدند! اما چه فایده که پای مرد سُرید* و زن نظاره گر غلطیدن مرد تا اعماق دره بود!
وقتی سَر مرد با برخورد به آخرین سنگ ترکید، از خواب پرید. خوشحال بود که آخر عمری به دست ضعیفه ای شهید نشده است که این ننگ را نمی توانست به گور ببرد!

* هُل دادن زن، به قرینه ی معنوی حذف شده است!

پ.ن:
1/ اگه می خواین شاد بشین، مثل گلا وا بشین ... بیاین با هم بشینیم، یه برنامه ببینیم!
2/ باران رحمت الهی برای آدم های خوب و بد به یک میزان می بارد. اگر می بینید که آدم های خوب بیشتر خیس می شوند، به این دلیل است که آدم های بد چترشان را دزدیده اند!
3/ ما ضعیفه و شما قویه! خوبه؟!
4/ عاقلان دانند!
5/ حالم خوش نیست. دوستم بدار، شاید که فردایی نباشد! (کامیون)

 

ضعیف کـُـشا!

اثر محمدرضا دوست محمدی

مرد مریض بود و بی حوصله. زن، مجله به دست وارد شد و بی توجه به حال نزار مرد گفت: می خوام برم آتلیه ی فلان عکاس که تبلیغش تو مجله است عکس بندازم. مرد که از بی توجهی زن نسبت به خود عصبانی بود؛ نگاه غضبناکی به زن کرد و به وَر رفتن با موبایلش ادامه داد.
زن که انگار با این رفتار مرد، تمام عالم روی سرش هوار شده بود با عصبانیت گفت: مگه چه اشکالی داره که اونطوری نیگام می کنی؟ مرد گفت: هیچ اشکالی نداره، برو واسه مرتیکه نره خر قِر و قـَمیش بیا تا اونم ازت عکس بگیره!
رد و بدل شدن همین دیالوگ ها کافی بود تا یک شب دیگر هم خراب شود.
زن گفت: من می رم خونه ی دوستم. تو هم استراحت کن. و شروع به آماده شدن کرد.
زن درون اتاق مثل پاندول ساعت در حرکت بود و همین مرد را کـُفری تر می کرد.
مرد رو به زن کرد و گفت: بشین حرف بزنیم. اما زن با بی توجهی به حرکتش ادامه داد. مرد دوباره جدی تر گفت: بشین. زن گفت: هر وقت خودم دلم بخواد می شینم. مرد لباسش را پوشید و با کوبیدن در از خانه بیرون رفت.
زن هم با درآوردن لباس خود روی کاناپه نشست و هر دو به حماقت های خود خندیدند! هر چند این خنده را هیچکدامشان ندیدند!

توجه: به شدت از توضیح دادن خود متنفرم. اما باید بگویم که این وبلاگ بیشتر از یک شوخی بی مزه نیست!
لطفن با خواندن مطالب من و قبل از هر گونه فکر و خیالی، مراقب ورمِ رگ های گردنتان باشید تا مبادا یقه ی بلوز یقه اسکی اتان، در این سوز ِ سرما گشاد شود!
بالقوه همه ی ضعیفه ها، این توانایی را دارند که حتی با قطره اشکی، پوز تمام قویه ها را به خاک مَذلّت بمالند.
روش های دیگرشان بماند!

پ.ن:
1/ همه ی ضعیفه ها!
2/ مردی که کمربند کِشد از کـَمَر خویش ... شاید که بخواهد بزند دار، تن ِ خویش!
3/ همه می گن تو تکی، تو یه گوله نمکی ... از همه دل می بری، تو یکِ (2 بار) یکی!
4/ عشق به من گفت که دلدار باش ... جنس حراج سر ِ بازار باش!
5/ وقتی بهشت زیر پایتان است و از دامنتان مرد به معراج می رود، دیگر نگران حرف های صد تا یه غاز کاسنی نباشید!

 

ضعیفه ها!

اثر آنجل بولیگان از مکزیک

همینجوری بیخود و بی جهت داشتم فکر می کردم که آدم بهتره با یه دختر ازدواج کنه که معمولی و بی دردسر باشه یا با کسی ازدواج کنه که خاص باشه و با دردسر!
از اونجایی که من اعتقاد دارم مرد یا همون قویه ی خودمون حتمن باید روزی سه نوبت با کمربند یا حداقل با شاخه ی درخت گز، زن یا همون ضعیفه رو سیاه و کبود کنه؛ پس یه زن بی دردسر بهانه ای به دست آدم نمی ده تا بشه به مقصود رسید!
این بود که به این نتیجه رسیدم که آدم باید با کسی ازدواج کنه که با درد سر و خاص باشه تا از خاص بودنش لذت ببره و از سیاه و کبود کردنش لذتی دوچندان تر!
یه عده هم هستند که نه خاص اند و نه بی دردسر که این دسته رو به محض مشاهده می تونید با دم دست ترین وسیله نابود کنید!

پ.ن:
1/ شدی مایه ی خجالت، واسه شیرین واسه لیلی ... می گی عاشقی همیشه، جون عمت آره خیلی!
2/ در توالت به رنگ شیرهای آب سرد و گرم اعتماد نکنید!
3/ وقتی زن نداری، فقط زن نداری ... وقتی زن داری، فقط زن داری!
4/ عبور موقت آلمان! (پشت یه پیکان خسته دیدم)
5/ دوستت دارم یواشکی! (پشت کامیون دیدم)
6/ کاسنی و این حرفا؟! من که باورم نمی شه!

 

اعتماد به خود!

اثر مهدی علی بیگی

همه ی ما برای موفقیت به "اعتماد به نفس" نیاز داریم.
اعتماد به نفس، بسیاری از ناممکن ها را ممکن می کند. چیزی که من با پوست و گوشت و مو و ریش و نازک نی ِ خود، آنرا احساس کرده ام.
اما نباید غافل بود که این اعتماد به نفس اگر به صورت کاذب در آید به همان اندازه که سازنده است می تواند مخرب هم باشد. ولی ترس از اعتماد به نفس کاذب نباید باعث شود که ما به داشته ها و توانایی هایمان نبالیم، آن را فریاد نزنیم و از نکوهش دیگران بترسیم یا خجالت بکشیم.
شما وقتی کاری را با اعتماد به نفس انجام می دهید؛ اگر در آن کار موفق شوید بر میزان اعتماد به نفستان افزوده می شود و اگر شکست بخورید باز هم چیزی از دست نداده اید.

من روی خوش صدایی ام ادعا دارم!
من روی درکم از موسیقی و نوازندگی گیتار (کلاسیک و فلامنکو) ادعا دارم!
من روی حرفه ام (روابط عمومی) ادعا دارم!
من روی هوشم ادعا دارم!
من روی سرعت عملم ادعا دارم!
من روی رانندگی ام ادعا دارم!
من روی خوش خطیم ادعا دارم!
من روی سلیقه ام ادعا دارم!
من روی تو ادعا دارم!
من روی مهربانی ام ادعا دارم!
من حتی روی قیافه ام هم ادعا دارم!!! ببین چه هردنبیلیه اینجا!
من روی ...!

و روی خیلی از چیزها هم ادعا ندارم ولی اینقدر اعتماد به نفس دارم که مطمئنم هر کاری را می توانم به بهترین شکل انجام دهم.
اما در ارتباط با وبلاگ نویسی ام هیچ ادعایی ندارم و کماکان متعجبم از اینکه شما چرا اینجا را می خوانید!

پ.ن:
1/ من آن یاس ِ به خاک افتاده ی خشک از تبِ آهم ... که هر کــَس می رسَد از راه، با پا می بَرَد راهم!
2/ حالا این ادعاها چه ربطی به اعتماد به نفس داره، بماند!
3/ ارتشی (2 بار) تو هم کنارِ ما باش!
4/ ازهاری ِ گوساله ... ای گاوِ 4 ستاره ... بازم بگو نواره ... نوار که پا نداره!!!
5/ پیرِ زن خفه می کنیم!
6/ یه دونه ای!

 

کلاس!

اثر مارسین بوندارویچ از لهستان

واژه ی "کلاس" و "با" یا "بی" کلاس بودن مفهومی نسبی دارد و از دید هر کــَس، شاخصه های متفاوتی برای آن وجود دارد.
اما عده ای هستند که برای نشان دادن خودشان به عنوان فردی باکلاس، خود را موظف می کنند که برای دیگران زندگی کنند نه آنطور که خود دوست دارند و راحتند.

اگر در یک میهمانی از ته دل بخندید، بی کلاسید!
اگر در همان میهمانی، حرکات موزون ِ جالبی انجام دهید، بی کلاسید!
اگر در رستوران یا فست فود - حتی یکبار- از سُس های سالم و باقیمانده ی نفرات قبلی استفاده کنید، بی کلاسید!
اگر در همان رستوران یا فست فود برای راحتی خود، تا قبل از رسیدن گارسون کمی روی میز و جلوی دستتان را با دستمال کاغذی تمیز کنید بی کلاسید!
اگر نوشیدنی اتان را بدون استفاده از نی یا لیوان بخورید، بی کلاسید!
اگر یکی از تکیه کلام های شما "خفه شو" باشد و حتی شنونده نیز از شنیدنش به وجد بیاید! باز هم شما بی کلاسید!
اگر در دست راست سگ و در دست چپ گربه نداشته باشید بی کلاسید!
اگر رنگ شاد بپوشید، بی کلاسید!
اگر هنگام راه رفتن در خیابان یا پارک سیگار بکشید، بی کلاسید!
اگر از ساسی مانکن خوشتون نیاید بی کلاسید!
اگر ...!

تمام کارهای بالا را انجام می دهم و باز هم خود را فردی با کلاس می دانم!
من آن کــَس را بی کلاس می دانم که شیشه ی بنز کروکی اش را پائین می کشد و آب دهانش را به همراه مقدار متنابهی خلط روی آسفالت می اندازد!
هر چند به رعایت عُرف اجتماع عمیقن احترام می گذارم؛ اما اگر بدانیم که همین عُرف را خودمان ساخته ایم، به غلط بودن بعضی از این قوانین پی می بریم و عدم رعایت آن را بی کلاسی نمی دانیم!

پ.ن:
1/ من برای خودم زندگی می کنم، چون فقط یکبار زندگی می کنم!
2/ عروسی اتان را در مدرسه بگیرید که خیلی کلاس دارد!
3/ آخه با کلاس تر از من دیدی؟! نه، خدایی!
4/ کلاس چندی عمو؟!
5/ سر ِ درس هندسه، می گم این درسا بسه ... تا که این زنگ بخوره، دل به دلدار برسه!

 

تقویم کاسنی!

یکی از اختراعات ثبت نشده ی من تقویمی است که بواسطه ی آن شما می توانید روز تولد خود را پیدا کنید!

شیوه ی استفاده:
خودم رو مثال می زنم که به کسی بر نخوره!
من متولد 25 آذر 1357 هستم. برای پیدا کردن روز تولدم به این طریق عمل می کنم.
در جدول A سال تولدم (57) را پیدا کرده و ردیف افقی آن را ادامه می دهم تا در جدول B به ماه آذر برسم. در آنجا عددی هویدا می شود (4) که آنرا با روز تولدم (25) جمع می کنم که حاصلش می شود (29).
در ادامه عدد 29 را در جدول C پیدا کرده و ردیف افقی آن را ادامه می دهم و به یکی از روزهای هفته یعنی شنبه می رسم.
بله. درست حدس زدید. کاسنی شنبه متولد شده و تو هم شنبه!

پ.ن:
1/ آخر چه به روز بدنت آوردند ... از چیست که همسطح بیابان شده ای؟!
2/ حالا هی بگو کاسنی بَده!
3/ خُنُک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش ... بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر!
4/ وقتی با منی هم حواستو جمع کن، هم شیطونیتو کم کن. تازه، نه اینور، نه اونور، فقط خودم و جلوی پاتو نگاه کن!!

 

دو قدم مانده به "90"!

اثر حسین صافی/ پرشین کارتون

"اگر عمری باشد و بشود روی این صندلی از حق و حقانیت دفاع کرد، هفته ی آینده در خدمت تان خواهیم بود!"
جمله ی بالا از من نیست! چون عمر ما که باقیست و تا دلتان بخواهد صندلی هم موجود است و نه تنها هفته ی آینده، بلکه ماه های آینده نیز در خدمت تان خواهم بود.
این جمله، آخرین جمله ی عادل فردوسی پور در برنامه ی دوشنبه شب "90" بود.
ماجرا هم از آنجا آغاز شده بود که پس از انتقادات شدید و بجای عادل از سازمان تربیت بدنی در مورد تعویض متعدد مدیر عاملان باشگاه پرسپولیس، فدراسیون فوتبال نیز این برنامه را تحریم کرده و به تمامی دست اندرکاران فوتبال تهران و شهرستان ها و حتی توپ جمع کنان دور زمین گفته بود که کسی حق مصاحبه و شرکت در این برنامه را ندارد.
هواداران میلیونی "90" و شخص عادل نیز که منتظر یک برنامه ی جنجالی بودند بنا به صلاحدید مدیران سیما با یکی از سردترین و معمولی ترین اجراهای "90" مواجه شدند.
در این دنیای عجیب، به صورت کاملن تصادفی! دقیقن در همان ساعت پخش برنامه ی "90" سیستم نظرسنجی "پیام کوچک" آن نیز با اختلال مواجه شد.
در حالیکه "محمد صالح علا" اجرای دوشنبه شب دوقدم مانده به صبح را به عادل تقدیم کرد؛ فردوسی پور با اجرای سرد خود به مدیران سیما به صورت کاملن شفاف و حرفه ای فهماند که اگر قرار باشد فقط مجیز گوی این و آن باشد از این برنامه خواهد رفت!
شاید هم بهتر باشد مردم را با "ورزش و مردمِ بهرام شفیع" با نیم قرن سابقه، سرگرم کرد تا او از "یک دوجین بازیکن خارجی"، "تیری که از چله ی کمان در رفته" و "اوس و قوس دار" بگوید و همزمان "شمشیر سواری"، "پرتاب ویلچر" و سایر رشته ها را گزارش کند!

بی ربط:
امروز در مسیر رسیدن به محل کارم تلفنی باخبر شدم که پدر "اول شخص مفرد" عزیز به دیار باقی شتافته و برادرش در کماست!
برای پدرش آرزوی غفران واسعه ی الهی و برای برادرش سلامتی آرزومندم. جوان رشیدی است و به دعای شما محتاج ...

پ.ن:
1/ هو الباقی!
2/ نیا نزدیک، سالار خسته است!
3/ قیرگونی و آسفالت پذیرفته می شود!
4/ از عُمر من، هر آنچه هست بر پای ... بستان و به عُمر لیلی افزای!