اين افكار لعنتي!


اثر كينو از آرژانتين

آنقدر افكار مختلف در ذهنم خودشان را به در و ديوار مي كوبند كه مي توانم به ضرس قاطع بگويم كه جاي سالمي درون سرم وجود خارجي ندارد و همه جايش عاج از تو شده است!
از فكر در مورد اينكه خود ِ خدا چگونه بوجود آمده و آيا قبل از حضرتِ باري، حضرتِ باري ِ ديگري نيز بوده است يا نه؟! تا فكر در مورد اينكه خود ِ خدا چگونه بوجود آمده و آيا قبل از حضرتِ باري، حضرتِ باري ِ ديگري نيز بوده است يا نه؟!
باور كنيد در مواردي در گفتگوهاي دو يا چند نفره در حين بيان حرفي به ديگري، در كسري از ثانيه، به تمام احتمالاتي كه ممكن است او در پاسخ به حرفم بگويد فكر كرده و آنها را در ذهنم بررسي و تجزيه تحليل مي كنم. هنگام رانندگي، وقتي سن و سالم را فراموش كرده و به يادِ عنفوان ِ جواني، يعني دقيقن زماني كه خسته و بازنشسته نشده بودم و هنوز عنوان "راننده ي بيابون" را يدك مي كشيدم، هوس لايي بازي به سرم مي زند؛ حتي در ريسك هايي كه امكان زنده بيرون آمدن از آن مهلكه، 10 به 90 يا بالعكس است، باز هم در همان كسري از ثانيه ي معروف، تمامي ِ احتمالات را نصب العين قرار داده، تا بتوانم در حال حاضر كما في السابق در خدمت شما باشم.
زمان ِ گلاب به رويتان را كه ديگر نگو! نمي دانم آن فكرهاي فلسفي چه كارشان به آنجا؟! ولي از حق  نگذريم آنقدر وقت شناسند كه با كشيدن زيپ به سمت بالا، آنها هم مي روند و جايشان را به افكار معمولي تري مي دهند.
اما بدترين هايش زمان خواب به سراغم مي آيند كه ذكر آن در اين مجال، باعث تكدّر خاطر ِ ملوكانه ي شماست.
اما با توجه به اينكه هر چيزي راهِ فراري دارد، تنها چيزي كه من را از افكار جورواجور نجات مي دهد كار است و كار. اين اواخر هر چه كار، سنگين و سنگين تر مي شد، در نسبتي مستقيم، آسايش خاطر ِ بيشتري برايم به ارمغان مي آورد. هنگام كار بايد چند دانگ هم قرض بگيرم تا با اضافه كردن بر 6 دانگ موجود، همه اش را صرف حُسن انجام كار كنم.
اما مگر مي گذارند اين افكار لعنتي؟! متخصص پيدا كردن سوراخ دعا هستند ...

بي ربط:
1شنبه 1 آذر 88 ساعت 30/17، نمايشگاه 9مين دوسالانه ي بين المللي كاريكاتور تهران كه حاصل تلاش واقعن شبانه روزي جمع كثيري، بويژه و بويژه رئيسم مي باشد؛ در مركز فرهنگي هنري صبا افتتاح مي گردد. مشتاق ديدار شما در غرفه ي خانه كاريكاتور هستيم.
اين آگهي مثل آن آگهي بنا به درخواست دوستان نبوده كه شما را نشناسند و بگويند دعوت كن و من كرده باشم. اين براي خود ِخودمان است! 

بعد نوشت:
آثار دوسالانه روي ديوار صبا!

بعد نوشت تر!
برادرمان
، تقريبن تمام ِمطالب وبلاگ ما را به نام خود به ديگران قالب مي كند! ممنون از شخص گمنام ِ اطلاع دهنده!

پ.ن:
1/ از تو كه حرف مي زنم، همه ي فعل هايم ماضي ِ بعيدند. كمي نزديك تر بنشين. دلم براي يك حال ِ ساده تنگ شده است!
2/ يارب نظر تو برنگردد! (كاميون نوشت)
3/ يك نفس با من نشستي خانه بوي گل گرفت ... خانه ات آباد كين ويرانه بوي گل گرفت!
4/ ساحل جوابِ سرزنش ِ موج را نداد ... گاهي فقط سكوت سزاي سبك سري است!
5/ لينك مطالب ۳ تن از دخترانم يعني نگار، هدي و ماندا در سايت "عصر ايران" به ترتيب در اينجا، اينجا و اينجا درج شده است. به شما مي بالم! اما چه كنم كه هرچه گشتم لينك ياس به چشمم نخورد! 

 

تو مجبوري به بهشت بروي!


اثر اكبر تراب پور!

نمي دانم چرا در اين مملكت همه كاسه ي داغ تر از آش هستند. البته اين كاسه ي داغ تر از آش بودن در اين مملكت بر خلاف ساير ممالك اصلن چيز بدي نيست. باور نمي كنيد!؟ عرض مي كنم.
كجاي اين دنيا سراغ داريد كه اينهمه به فكر همديگر باشند؟ هيچكس دوست نداشته باشد شخص ديگري خطايي كند تا خدايي ناكرده جهنمي شود. از پدر و مادرمان گرفته تا پدر و مادرمان. يك دور بزنيد دوباره به پدر و مادرمان مي رسيم ديگر. نمي رسيم؟!

از وقتي بچه هستيم اين نواها در گوشمان بالا و پائين مي شود: "بچه ي خوبي باش تا دوسِت داشته باشم." "اين كار خوب رو بكني برات 2چرخه مي خرم." "20 بگيري برات 3 چرخه مي خرم." همه اش بايد خوب باشي. اينقدر بايد خوب باشي تا حالت از هر چه خوبي است بهم بخورد و از آنطرف بام طوري سقوط كني، كه هر تكه ات زينت بخش صورت كسي شود!

در برنامه ي ديشب 90، دوستمان مي خواست بازيكنان فوتبال، مربيان، مديران باشگاه ها و ... را به صورت مجاني به بهشت حواله دهد. سردار عزيزمحمدي را عرض مي كنم. چقدر اين فوتبالي ها ناشكر اند. عادل فردوسي پور هم نه تنها آدم خيّري نيست، بلكه دائمن در كارهاي خير و افراد خيّر موش مي دواند!
هر چقدر هم رئيس سابق كميته ي انضباطي فدراسيون فوتبال و حاج رضايي با جناب سردار حرف زدند گوشش بدهكار نبود كه نبود!
دكتر شريفي ِ قشنگ هم در مصاحبه اي ضبط شده گفت: ما حتي اگر بازيكني از چراغ قرمز هم عبور كند محرومش مي كنيم. اينها براي جوانان ما الگو هستند. از آنطرف دوباره عزيزمحمدي سينه چاك مي كرد كه من بازيكني را كه زيرابرو بردارد و ريش بزي بدون سبيل بگذارد را فلان مي كنم. هر چه حاج رضايي مي گفت: عزيزم به ريش نيست، به ريشه است. باز هم گوشش بدهكار نبود كه نبود. استدلالش هم اين بود كه فرگوسن چند وقت پيش دو تن از بازيكنانش كه شب را در ديسكو سپري كرده اند اخراج كرده. چرا ما نكنيم؟ و اصلن به اين نكته توجه نمي كرد كه باشگاه ها با بازيكنان، قرارداد حرفه اي دارند و براي منافع خودشان اينكار را مي كنند. براي اينكه بازيكنش صبح، قبراق و سرحال سر تمرين حاضر شود. نه براي اينكه الگوي ديگران است. نه براي اينكه گناه مي كند يا ثواب. نه براي اينكه شب با زنش دعوايش مي شود. نه براي هزار چيز ديگر كه فقط در فكر مريض ما وول مي خورد.
اسمش را هم گذاشته اند منشور اخلاق و رفتار!

كارشناسي زنگ زد به برنامه و گفت: آخه قربون اون شكل ماهت برم. مگه اخلاق از رفتار جداست كه شما گفتين منشور اخلاق و رفتار؟! مگه شما مي تونين فرهنگ رو تعريف كنين كه چمن و توپ و تور رو عنصر فرهنگي اعلام كردين؟! چرا عدم استفاده از جادو و جنبل رو آوردين تو منشور اخلاقي؟ اگه شما به اين چيزا اعتقاد دارين، خب وقتي با ژاپن بازي داريم به اين بازيكنا بگين بيان جادو كنن تا بتونيم بهشون 6-7 تا گل بزنيم!
ديالوگ عزيزمحمدي هم اينطور شروع مي شد. ما بايد يَخشون (يقه) رو بگيريم!
جالب است بدانيد كه دكتر شريفي، همان شريفي ِ قشنگ را عرض مي كنم؛ تمام پرسنل سيماي مشهد را لنگ در هوا نگه داشته بود تا به صورت زنده در خدمت ببينندگان 90 باشد، كه به قول عادل مغالطه كرد و نيامد!
و چه زيبا در انتهاي برنامه فردوسي پور مثل هميشه با زيركي خاص خودش خطاب به شريفي گفت: "آقاي شريفي، حتمن بدقولي را هم در منشور اخلاقي اتان قرار دهيد!"

پ.ن:
1/ شانس آوردين خسته بودما. وگرنه روزي دو تا پست مي ذاشتم!
2/ لازم كه نيست در مورد نحوه ي كامنت گذاري توضيحي بدهم؟!
3/ بار ِ سنگين ِ با شما بودن ... پشت تنهايي مرا بشكست!
4/ ما آزموده ايم در اين شهر بخت ِ خويش ... بيرون كشيد بايد از اين ورطه رخت ِ خويش!
5/ از تصوّر ِ نوازش دستان او بر موهاي آن غريبه حالتِ تهوع مي گيرم!
6/ من خودم حاضرم هم اكنون حواله اي از دستان با كفايت عزيزمحمدي دريافت كرده و به بهشت حواله شوم.

 

گاو 9 من شير ده!


اثر علي هاشمي شهركي

گاوها را بيشتر از الاغ ها يا همان خرهاي خودمان دوست دارم. چون گاوها هرچند كمي احمق و خنگ به نظر مي رسند، ولي خودشان مي دانند گاو هستند و به همان ميزان از خود توقع دارند. در ضمن خرها را هم خوب مي شناسند. هر چند كه سرشان را پائين بياندازند و از عرض خيابان عبور كنند، كه اين هم با كمي اغماض قابل چشم پوشي است.
اما خرها يا همان الاغ هاي خودتان، نه تنها خودشان نمي دانند خر اند، بلكه در حاليكه نبايد و نمي توانند توقعي از خود داشته باشند، باز هم به همان ميزان از خود توقع دارند. در ضمن گاوها را هم خوب نمي شناسند.
اشتباه نكنيد. بحث در مورد خرها نيست ها. آنها كه جاي بحث ندارند. بحث من در مورد گاوهاي عزيز است و چون براي جا افتادن مطلب نياز به موجودي شبيه (لااقل از نوع ظاهري آن) داشتم، پاي اين الاغ ها را به ميان كشيدم. با خودم كه نمي توانستم مقايسه اش كنم!
الغرض. اما دسته اي از همين گاوهاي دوست داشتني هم صفتي دارند كه بواسطه ي آن روي هر چه الاغ است سفيد كرده اند و اين صفت پاشنه ي آشيلي شده برايشان تا الاغ ها هر وقت بخواهند وجه تمايزي براي خود قائل شوند مي گويند: "گاوه رو نيگا. از اون 9 من شير ده هاست!"
بله. گاوهاي 9 من شير ده، از آن گاوهايي هستند كه بسيار خوب و نظيف اند. پستان هاي باوجناتي دارند كه پر از شيرهاي 2% چربي  است و غالبن به تعداد 4 عدد، يكجا ديده مي شود. البته در مواردي ديده شده كه بعضي هايشان كل ِ يوم حتي آنورتر هم هستند. اما پس از اتمام كار شيردهي با لگدي تمامي زحمات خود، شيردوش، سطل، دستان شيردوش، پستان هاي 4 عددي و ... را به باد فنا داده و زمين را به شير 2% چربي آغشته مي نمايند. و اينجاست كه بايد بگوئيم 100 رحمت به خر!

بي ربط:
استثناعن اين پست ربطي به ضعيفه جماعت پيدا نمي كند و استفاده از گاو 9من شير ده كاملن اجباري است. توقع نداريد كه ما شير هم بدهيم؟!

پ.ن:
1/ بعضي، از جمله من، در مهرباني مثل گاو 9من شير ده مي شويم. اما تو نشو!
2/ سن ات بالا مي رود، به ميانسالي مي رسي و ايده آل هايت را از دست مي دهي!
3/ پر نقش تر از فرش دلم بافته اي نيست ... از بس كه گره زد به گره حوصله ها را!
4/ اگر كسي را نيافته اي كه با رفتنش نابود شوي، تمام زندگي ات را باخته اي!
5/ مي خوام برسونمت، سونمت (تا فردا صبح تكرار شود)!

 

بفرما آش!


اثر كينو از آرژانتين!

- يكي از دلايلي كه خدا هيچوقت من را پولدار نمي كند، علاوه بر شناختن خر و ندادن شاخ به آن، اين است كه مي داند بواسطه ي من، تمام فقراي تهران و حومه سروسامان خواهند گرفت! و از آنجايي كه با اين قضيه زياد حال نمي نمايد از ارسال روزي به ميزاني كه خودم طلب مي كنم امتناع مي ورزد.
به عقيده ي من همينكه شخص ِ كمك گيرنده بر روي غرور خود پاي مي گذارد و دستش را به سويمان دراز مي كند، مستحق دريافت كمك مي باشد. هرچند كه مستحق دريافت كمك نباشد!

- از جمعه ها، خصوصن عصرهايش به 2 دليل خوشم نمي آيد كه آن 2 دليل در 1 دليل خلاصه مي شود و آن 1 دليل هم غمگيني با چاشني ِ بي حوصله گي است.
از بس در تهران به ما خوش مي گذرد، عصر جمعه براي جلوگيري از رفتن ِ مزه ي خوشي ِ شبِ قبل از جمعه، طي ِ سنتِ حسنه اي با سياماكسيما راهي ِ بلندي هاي توچال شديم. سربالايي ِ ولنجك داشت به اتمام مي رسيد كه ناگهان ضعيفه اي خود را جلوي ماشين پرت كرد. به سيا گفتم: چه كرده اي با اين ماكسيمايت پدرسوخته. هر روز بر تعداد فداييانت افزوده مي شود! سيا در حاليكه داشت ريز (2 بار) مي خنديد گفت: همش نقشه بود. ببين آقا چي مي گه: تا برگشتم، چشمم به جمال جوانمردي با تيريپ افتاد. كاسه ي آشي سرد و بي رنگ و لعاب در دست داشت كه آن را مي فروخت. در جواب ما كه دليلش را پرسيديم گفت: دوستي داريم كه زير خرج دانشگاهش مانده بود و حالا مريضي مادرش هم مزيد بر علت شده. اين است كه ما ديگي آش پخته ايم و مي فروشيم تا با درآمدش به او كمك كنيم. دوست داشتم تمام ديگ را با محتوياتش بخرم. اما به همان دلايلي كه در بالا ذكر شد، به خريد 2 كاسه آش بسنده كرده و در حاليكه داغ و خوشمزه ترين آش عمرمان را مي خورديم به راه خود ادامه داديم.
در جواب سيا كه به شوخي گفت: نكنه پولارو براي خودشون بردارن گفتم: همين كه بر روي غرور خود پاي مي گذارند و دستشان را به سويمان دراز مي كنند، مستحق دريافت كمك مي باشند. حتي اگر براي خودشان بردارند!
اگر هفته ي آينده ما را در آنجا در حال فروختن آش يافتيد تعجب نكنيد. عروسي ِ ياس نزديك است و مخارج بالا! اين روزها زن گرفتن مرد مي خواهد. مرد!

- در پاركينگ توچال متوجه شدم هنوز هم هستند كساني كه توانايي گم كردن ماشينشان را داشته باشند و ساعت ها بدنبالش در ميان خيل ماشين هاي پارك شده بگردند و يادشان نيايد كه كجا پارك كرده بوده اند. مَديونيد اگر فكر كنيد آنها ضعيفه بودند!

- بعد از پياده روي و انجام تفريحات سالم هفتگي براي ديدن فيلمي كه خجالت مي كشم اسمش را بر زبان آورم، با بازي رضا (كيانيان و عطاران) راهي اريكه شديم. 1 ساعتي وقت داشتيم كه تصميم گرفتيم آنرا با بازي ِبولينگ بگذرانيم. قبل ِ آن براي قضاي حاجت رفتيم تا دستي به آب برسانيم. دستگيره ي مستراح از داخل كنده شده بود. از سيا خواستم بماند تا پس از قضا، در را به رويم بگشايد. ماند و گشود. او هم از من همين را خواست. ولي من به دليل كهولتِ سن فراموش كردم. بعد از رب ساعتي با چهره اي برافروخته به من رسيد و گفت: تو نبايد حواست به من باشه؟ يه ربّه تو توالت موندم! و من هم با خونسردي گفتم: شوخي (2 بار) انگار باورت شده ها!

پ.ن:
1/ متن ِ به اين بلندي، جشن ِ به اين قشنگي ... كي حال داره بخونه، تا برنامه ي بعدي!
2/ هي با دست پس مي زني، هي با پا پيش مي كشي ... اين دل ِ ديونه رو، تو به آتيش مي كشي!
3/ كيو زدي كه ما نزديم؟!
4/ خدا فراموش كرده اون چيزايي كه ما مي گيم رو هم بشنوه!
5/ اون زني كه بخواد واسه پول وِلِت كنه، واسه قلبت هم هيچ گهي نمي خوره. حتي اگه بمونه! (ديالوگ فيلم)

 

نمي خواهي آدم شوي؟!


اثر محمود آزادنيا!

همينطور كه بعد از مدتها مشغول وبگردي بودم، به مطلبي در وبلاگي برخوردم كه چشمانم از همه جا بيرون زد. براي اولين بار در تاريخ بشريت، ضعيفه اي را ديدم كه خود اقرار كرده بود مي خواهد از حوا بودن انصراف داده و آدم شود! مي دانم شما هم بيشتر از من كه نه، ولي كمتر هم تعجب نكرده ايد. از خرج سرسام آور عمل هاي اينچنيني و مسائل جانبي آن كه بگذريم؛ با خودم گفتم همين مانده بود كه يك ضعيفه بخواهد آدم شود و تو هنوز به ذهنت هم خطور نكرده كه سرانجام روزي بايد آدم شوي! اين بود كه تصميم گرفتم ليستي از كارهايي كه اگر انجام دهم، ممكن است آدم شوم را در ذيل بياورم. شايد كه آدم شدم. هر چند با آدم شدن هم راه به جايي نخواهم برد. چون دوباره مجبور به تكرار دور تسلسل خواهم شد. يعني ميوه ي ممنوعه را تناول كرده، به زمين ترانسفر شده و بدبخت شوم و روز از نو، روزي از نو!

آدم مي شوم اگر براي هر چيز و هر كس و هر كاري، به ميزان ارزش اش وقت بگذارم!
آدم مي شوم اگر قبل از حرف زدن ِ ديگران، جوابشان را در حلقشان فرو نكنم!
آدم مي شوم اگر خود را به خري بزنم تا راه براي صفاي ديگران هموارتر گردد!
آدم مي شوم اگر در هر كاري دخالت نكنم، چون نتيجه اي بهتر از چوب 2 سر طلا ندارد!
آدم مي شوم اگر عطاي مارك بازي را به لقايش ببخشم!
آدم مي شوم اگر فكر فردا هم باشم. شايد فردا نـَمُردم. چه كسي مي خواهد خرج اين 7 سر عائله را بدهد؟!
آدم مي شوم اگر براي فرار از شماتت ديگران، از "علم لـَدُّني" ام كمتر استفاده كنم!
آدم مي شوم اگر بجاي آخر، اول "نه" بگويم!
آدم مي شوم اگر از افراط در مهرباني دست بكشم!
آدم مي شوم اگر با يك دست چند هندوانه را برندارم كه هر كدام را چاقو زديم سفيد بود!
آدم مي شوم اگر عضو سالمي براي كساني كه بعد از مرگم قرار است اعضايم را هديه بگيرند باقي بگذارم!
آدم مي شوم اگر از زندگي جغدگونه فاصله گرفته تا صبح ها دير به محل كارم نرسم!
آدم مي شوم اگر در دلم را قفل زده و كليدش را قورت دهم!
آدم مي شوم اگر خام حرف هاي والده نشده و كماكان بر موضع خود مبني بر عدم بدبخت كردن ضعيفه اي به صورت رندم، اصرار ورزم!
آدم مي شوم اگر متعهد به خوشحال كردن ديگران به هر قيمتي نباشم!
آدم مي شوم اگر آنقدر خوش خرج نباشم كه ديگران توهم فرزندخواندگي بيل گيتس را در ذهن بپرورانند!
... من كه آدم شدم، تو به فكر خودت باش!

بي ربط:
بنا به توصيه ي تني چند از دوستان و رعايت مسائل ناموسي، چهره و دست و بازوي سياماكسيما در اينجا مخدوش شد!

پ.ن:
1/ من و تو رود شديم و جدا شديم از هم ... من و تو كوه شديم و نمي رسيم به هم
بيا شويم چو خاكستري رها در باد ... من و تو را برساند مگر نسيم به هم!
2/ افسوس كه جواني المثني ندارد! (وانت نوشته)
3/ كوتاه هم كه بيايي، دستانت به ديوار بلند من نمي رسد!
4/ كي هستي و چي هستي فقط خدا مي دونه ... حلّ اين معما منو كرده ديونه!
5/ شما نمي خواهيد آدم شويد؟! دست بجنبانيد و بنويسيد!

 

شب ِ جمعه!


اثر كينو. از آرژانتين!

از زماني كه با سيا ماكسيما عهد اخوت بسته ام، شب جمعه اي نيامده كه بدون او سپري كرده باشم! 5شنبه ي گذشته نيز وقتي از عروسي يكي از بهترين دوستان دوران دبيرستانم برگشتيم، طبق سنت مالوف و عادت معمول، قصد به صبح رساندن آن شب جمعه را كرديم. هنوز دقايقي از گذاردن سر بر بالش نگذشته بود كه انواع و اقسام روياهاي شيرين به سراغم آمد. از سر به نيست شدن سيا و تصاحب ماكسيمايش گرفته تا سر به نيست شدن سيا و تصاحب ماكسيمايش!
تازه داشتم از ديدن آن همه روياي شيرين كيفور مي شدم كه ناگهان در آن ميان، بازواني سپيد را در دستانم احساس كردم. به گمانم بازوان خدا بود! با اولين بوسه از خواب پريدم و خود را در حاليكه مشغول بوسيدن بازوان سيا بودم يافتم! فريادي كشيدم و از هوش رفتم. چشمانم را كه گشودم سرم بر بالين سيا بود. آب قندي تعارف كرد و دليل آن اتفاق را جويا شد. پس از تعريف ماجرا آنقدر خنديديم كه كللن خواب از سرمان پريد.
زمان به وقوع پيوستن آن خواب كذايي با زمان به وقوع پيوستن تمام روياهاي صادقه هماهنگي عجيبي داشت. اين بود كه علي رغم ميل باطني ام! قيد خواب را زديم و راه نزديك ترين طباخي را در پيش گرفتيم! فقط نمي دانم چرا سيامك از آن روز به بعد كمي با من سرسنگين شده؟! لابد فكر كرده به او نظر دارم. خدا را چه ديدي؟! 

از آنجايي كه روز جمعه پس از سپري كردن يك روز سراسر فرهنگي هنري اين خواب را براي دوستان وبلاگي ِ حاضر تعريف كرده بودم، شرط وفا ندانستم كه شما از شنيدنش محروم شويد كه همگي اتان محرم اسراريد. مگر اينكه خلافش ثابت شود. اگر در كامنت گذاري مثل هميشه مراعات اينجا را بكنيد قول مي دهم در آينده خواب هاي رنگين تري را برايتان بازگو كنم!

پ.ن:
1/ هر كـَـس گذشت از نظرم بر دلم نشست ... تنها گناه آينه ها زود باوري است!
2/ خانومي خاطرخواه داره، يه صورتِ ماه داره ... بدست آوردنِ دلش، سخته ولي راه داره!
3/ مي خوام بگيرمت، نگي به من نمي دنت ... اگه بياي مي زننت، نگي كه نمي شم زنت!
4/ سمتِ اون يكي نرو ... تو رو خدا بگي منو!
5/ من دوست دارم خيلي، ولي چه فايده افسوس، ستاره ي سهيلي (تا فردا صبح تكرار شود!)
6/ از 2 تا5 از اثرات مخرب مجالس لهو و لعب مي باشد ولاغير!

 

من پاره كردم، اما تو نكن!


اثر زاردويا از كوبا

چند سال پيش، از خانه كاريكاتور دعوت شد تا در بازارچه‌ي "جشن نفس" كه براي تشويق و آگاهي دادن به مردم، براي اهداء اعضايشان برپا مي شد شركت كنيم؛ تا ما هم سهمي در رونق بخشيدن به اين امر انساني داشته باشيم.
در آنجا با خواندن چند پرونده از افرادي كه نيازمند اهداي عضو بودند، خصوصن ضعيفه هايشان، آنقدر جوگير شده بودم كه مي خواستم خود را با هر ترفندي به مرگ مغزي زده و حتي ناخن هايم را هم اهداء كنم.
كار به جايي رسيده بود كه خانواده هايي كه حتي هيچ عضوي از من به دردشان نمي خورد، به تغيير جنسيت فرزندانشان راضي شده بودند و اگر ماموران حفاظتي مانع نمي شدند، معلوم نبود كه در حال حاضر هر تكه اي از من به كجاها كه پيوند نخورده بود!

ديروز دنبال چيزي مي گشتم كه ناگهان چشمم به برگه‌ي رضايت نامه‌ي اهداء اعضايم خورد. دوباره خوشحال شدم. به ياد آن روزها افتادم و به حال افرادي كه به زودي گيرنده ي اعضايم خواهند بود غبطه خوردم!
اما بعد از كمي تامل و با قاضي كردن كلاه خويش با خودم گفتم: مغزي كه نداري تا به درد كسي بخورد. اعصاب مصاب هم كه تعطيل است. قلبت هم كه جز بيچاره گي براي شخص تحويل گيرنده، سود ديگري ندارد. ريه هايت هم كه از بس 30گار كشيده اي، در حالت مچاله گي به سر مي برند. فست فودهاي تهران را هم آباد كرده اي، پس امعا و احشا اي هم كه برايت باقي نمانده. باقي ِ قضايا هم كه شايد در بهشت به كارت آيد! با اين حساب پس از پيوند هر عضوي از تو، به يقين، شخص گيرنده زودتر از روال معمول، حتي اگر فاقد ريه و قلب و عروق هم باشد، ريق رحمت را سر خواهد كشيد!  پس بيا و اگر خيري نمي رساني، شر هم مرسان.

اين بود كه براي رضاي خدا و خلقش، آن برگه را پاره كرده و به گشتن دنبال آن "چيز" ادامه دادم. اما شما پاره نكنيد!

بي ربط:
كــرده ام مــن عضــو هايم را هِبه ... تــا نـــــباشد در دل ِ تو ابــر و مِــــه
گر تو هم خواهي مثال ِ من شوي ... كن كليك اينجا، سپس رو سوي ِ دِه

پ.ن:
1/ به فتح تو نيازي نيست. قبلن از قله‌هاي مرتفع زيادي پرت شده ام!
2/ هر پير زني مرگ طبيعي دارد ... مردي كه به اختيار ميرد، مرد است!
3/ خدايا نگهدارم باش. حسودان در كمين اند! (وانت نوشته)
4/ وقتي قدر زندگي رو مي دوني كه واقعن از مرگ بترسي!
5/ جمعه ساعت 4 اينجا و 5 اينجائيم. دوستان مي خواستند دعوت كنند. شما را نمي شناختند. گفتند تو بكن!
۶/ خواندن اينجا هم خالي از لطف نيست!

 

خاصيتِ تلخك بودن!


اثر كينو از آرژانتين!

اغلب براي ما هم اتفاق مي افته كه يه لحظه هايي از خودمون بپرسيم زمان كي گذشت؟ چطور زندگي رويايي اي كه براي خودم متصور بودم به جايي رسيد كه اصلن توقعش رو نداشتم. يا برعكس! چي شد اون كسي كه هر روز تو آينه مي ديدم رو ديگه نمي شناسم؟ از كِي زيبايي من رو به افول گذاشت؟ چرا ديگه دوردست ها رو به وضوح قبل نمي ببينم؟ دوستام چرا اينقدر تغيير كردن؟ آيا من واقعن فرزند، برادر، دوست، همكار و ... خوبي بودم؟!

اين 187مين مطلبي است كه در مدت 2 سال در اين وبلاگ ثبت و ضبط مي شود! تقريبن كمتر از هر 4 روز، 1 مطلب! نمي دانيد كه چه ماجراهايي كه با وبلاگ نويسي ِ من شروع نشد و نمي دانم كه چه ماجراهايي كه با ادامه ي وبلاگ نويسي ِِ من قرار است تمام شده، ادامه پيدا كرده يا شروع شود! ماجراهايي كه با هر نوشته رنگ و بوي ديگري به خود مي گرفت. در اين مدت تمام تلاشم اين بوده كه بتوانم لبخندي بر لب هايتان بنشانم. البته از نوع معني دارش! هر چند خود، آدم ِ خجسته احوالي نيستم. و اين است خاصيتِ تلخك بودن!
اينجا تنها بخشي از زندگي ام بوده و هست كه نظرات ديگران در مورد "من" برايم مهم بوده؛ هر چند كه هميشه كار خود را كرده ام!
فحش خوردن و تعريف شنيدنش هم برايم جالب و لذت بخش بوده است! چرا؟! چون وقتي عقايدت را به اشتراك مي گذاري، بايد براي "فحش"ها و "تعريف"هايي كه "مي دهند" و "مي كنند" آماده باشي و هيچ چيزي لذت بخش تر از آمادگي نيست!
اين وبلاگ هم براي خودش مثل هر جاي ديگري دنيايي داشته و دارد. دنيايي با فراز و فرودهاي خاص ِ خودش. ولي به هر حال اين 2 سال نيز مانند بقيه ي 2 سال هاي ديگر، خيلي زود گذشت. و من هنوز متوجه گذر پرشتاب زمان نيستم.

البته مطمئنم كه عده اي هم هستن كه مي دونن زمان چقدر زود مي گذره. براي همين هم مصمم ان تا هر چه زودتر اون چيزايي رو كه مي خوان بدست بيارن. قبل از اينكه خيلي دير بشه!     

بي ربط:
پيشاپيش از تمام دوستاني كه جانن، مالن، لِسانن، قــَدَمن و ... تبريك و تهنيت مي گويند يا نمي گويند متشكرم. ممنون كه چراغ اينجا را روشن نگاه داشته ايد!

پ.ن:
1/ اگر به سوي ِ تو هر شب نماز مي خوانم ... تو خود شبيه خدايي و نيست تقصيرم!
2/ رو گوهري شو كه به وقتِ فروش ... خيره كند مردم بازار را!
3/ وبلاگ نويس با وقاري بودم ... بازيچه ي كودكان ِ كويم كردي!
4/ يه فردِ محبوبم من، واسه همه اقشار ... طرفدارام بيشترن از مهناز افشار!
5/ از ما گذشت نيك و بد اما تو روزگار ... فكري بحال خويش كن اين روزگار نيست!
6/ مِن بعد از اين، روزهاي به روز رساني، 1 و 4 شنبه ها نيست. شايد فقط هفته اي 1 بار. خسته ام. خسته!

 

قهرمان جهان!

امروز يكي از دوستام (ياس رو نمي گما!) كه در ايالت Minnesota زندگي مي كنه، با خوشحالي بهم زنگ زد و گفت: مژدگاني بده. گفتم: چرا؟ گفت: امروز عكست صفحه ي اول روزنامه يAnnandale Advocate چاپ شده بود! با تعجب بيشتري پرسيدم چرا؟ گفت: اين روزنامه چند وقتيه كه داره براي انتخاب بهترين وبلاگ جهان و حومه نظرسنجي مي كنه و وبلاگ تو موفق به كسب مقام اول شده!
اولش باورم نشد و به شوخي بهش گفتم يعني الآن من ديگه قهرمان جهان شدم. يعني تيم ملي برزيل رو هم مي تونم بزنم؟! ولي بعد گفتم مگه چمه؟! شايد راست مي گه و براي اينكه مطمئن بشم گفتم: بايد مدرك رو كني. گفت: بگم؟! (3 بار) گفتم بگو! اونم برام تصوير صفحه ي اول روزنامه رو فرستاد.

تازه گفت اينكه چيزي نيست. الان عكست رو روي بيلبورداي شهر هم چسبوندن و قراره ازت دعوت بشه بياي اينجا در مورد اينكه "چطور يك وبلاگ زيبا، جادار، ملوس و ملنگ داشته باشيم" سخنراني كني!
دوباره براي اينكه مطمئن بشم گفتم: بايد مدرك رو كني. گفت: بگم؟! (3 بار) گفتم: بگو! اونم برام يه عكس از يكي از خيابوناي اونجا فرستاد. منم كه ديگه ديدم همه چي با مدرك ارائه شده، حرفش رو قبول كردم.
شما هم قبل از اينكه بيش از اين حرص بخورين يا خدايي نكرده خودتون رو خَنج بزنين يا موهاتون رو بكنين يا ... بايد بدونين كه در وهله ي اول بايد به من افتخار كنين و در وهله ي دوم مي تونين با فشار دادن اينجا و اين يكي جا هم عكستون صفحه ي اول روزنامه ي Annandale Advocate چاپ بشه و هم عكستون بره روي بيلبوردهاي ايالت Minnesota ايضن!

بي ربط:
هر پنجه اي كه شانه ي گيسو نمي شود ... هر قبله اي كه گوشه ي ابرو نمي شود
هر جذبه اي كه عكـس هوالهو نمي شود ... هر دلبري كه ضـــامن آهـــو نمي شود

بعد نوشت:
سالها تاريخ ِ شمسي گشت و گشت ... شادمان شد تا شنيد اين سرگذشت
روز ميـــــلادِ امام ِ هشــــتم اسـت ... هشتِ هشتِ جمعه ي هشتاد و هشت

پ.ن:
1/ دوباره كارواش لازم شدم!
2/ كعبه كجاست، قبله ي هشتم رسيده است!
3/ دل ِ تنهامو آوردم با يه دنيا دل خوشي ... كمتر از آهو كه نيستم، مي شه ضامنم بشي؟!
4/ مثل تو انجماد شدن را، كاري نكن كه ياد بگيرم ... آنقدر در نگاهِ تو برف است، مي ترسم انجماد بگيرم!
5/ مشغول ذمبه اين اگه 88،8،8 من رو از دعاي خيرتون محروم كنين!

 

حريف مي طلبيم!


اثر اولگ گوتسول از اوكراين

گاهي اوقات كه امر بر من مشتبه مي شود و احساس مي كنم علي آباد نيز شهري است؛ براي مقابله با مشتبه شدن امر و احساس اينكه علي آباد نيز شهري است، دست به كارهايي مي زنم تا اين احساس را در من بميراند، كه در غالب مواقع مفيد فايده بوده است!
انسان هاي خودشيفته بر 2 گونه اند. يا الكي خودشيفته اند يا الكي خودشيفته نيستند. تكليف گونه ي اول كه مشخص است. اما گونه ي دوم كه بنده نيز در آن گونه طبقه بندي مي شوم، گاهي نياز به مهار و لگامي خود خواسته دارند تا همانطور كه در سطور آغازين به عرض رسيد، برايشان امر مشتبه نشود!
آخرين باري كه براي مبارزه با اين احساس و اثبات اينكه عددي نيستم (البته به خودم، لطفن ... نشويد!) اقدام كردم، سر از يك كارواش شيك در يكي از بهترين نقاط تهران درآوردم. باور كنيد تابحال ماشين خودم را نشسته ام. اما تصميم گرفته بودم يك هفته بعد از ساعات اداري در آنجا كار كنم.
جوانكي كه معلوم بود بر صندلي پدر تكيه داده، در حاليكه بادي را در غبغبش جابجا مي كرد گفت: گرفتي مارو؟! تو كه اينكاره نيستي. با اين سر و وضع اومدي اينجا ماشين بشوري؟!
تازه ياد سر و وضعم افتادم و گفتم: چون اينكاره نيستم اومدم اينجا! پس از مكالمه اي كوتاه، پدرش كه رئيس كل بود، قبول كرد تا در آنجا بصورت نيمه وقت با شرايط ذيل كار كنم.

- واسه تازه كارا حقوق ثابت نداريم!
- هر چي انعام گرفتي واسه خودت!
- شبا اينجا نمي توني بخوابي!
- دستت كج مج نباشه!
- و ...

البته من هم براي خودم شرايطي داشتم.

- چهره ام را نپوشانم!
- در گرفتن انعام سماجت كافي و وافي داشته باشم!
- كم كاري نكنم!
- و از همه مهمتر، ماشين هيچ ضعيفه اي را نشويم!

يكي دو روز اول زير ماسك آلودگي هوا پنهان بودم و از شدت خجالت داشتم از حالت مدادي به ماكاروني رشد تغيير وضعيت مي دادم. روزها با وكيل و وزير جلسه داشتم و عصرها ماشينشان را با دقت تمام مي شستم. حُسن انجام كار، آوازه ام را در آن محل پيچانده بود. كارواش مورد اشاره رونق خاصي گرفته بود و من هر روز مورد تشويق مديريت و مواخذه ي همكاران افغاني ام قرار مي گرفتم! روزي "سالم" يكي از همكارانم كه به من نزديكتر بود گفت: دمت گرم ماشين اين دخترارو نمي شوري. انعام دُرس درموني كه نمي دن هيچ، 1000 تا ايراد هم مي گيرن! حالا واقعن چرا ماشيناشون رو نمي شوري و هميشه با يه بهانه از زيرش در مي ري. حيف نيستن به اين خوشگلي؟! و من هم مي گفتم: واسه ما اُفتِ لاتي داره داداش!
6 روز به سلامتي گذشته بود و فردا روز موعود فرا مي رسيد. گفتم خدايا 6 روز ما رو سربلند كردي. يه فردا رو هم حال بدي تمومه. ماشين ضعيفه بشور نيستم كه نيستم!
فرداي آن شب راس ساعت مقرر به كارواش رسيدم. 5 شنبه بود و شلوغ. به سرعت مشغول كار شدم. ماشين مشتريها به سرعت وارد و خارج مي شد. در يك غافلگيري، دختركي ماشينش را پشت پايم پارك كرد و بهمراه سگ اش پياده شد. گفتم ببخشيد خانوم اينجا چند دقيقه اي تعطيله. گفت اشكالي نداره. عجله ندارم. هر چه گفتم چيز ديگري گفت تا كار بالا گرفت و پاي مديريتِ پاتال، كه علاقه و احترام خاصي براي جماعت نِسوان قائل بود به ميان آمد! سرتان را درد نياورم. اما مرتيكه ي لندهور بخاطر يك دختر 19-18 ساله كارگر خدومش را اخراج كرد. از حق نگذريم، شايد اگر من هم بودم همين كار را مي كردم. ارزشش را داشت!
با لذت خاصي از آنجا بيرون آمدم. نه به آن خاطر. بلكه به آن خاطر!
اين ماجرا رو تابحال براي هيچكس نگفته بودم. حتي ياس!!

پ.ن:
1/ زمان هايي كه فكر مي كنم خيلي خبريه، يه كارايي مي كنم كه فكر نكنم خيلي خبريه!
2/ اگر در آينده اي نه چندان دور در كارواش محله تان چهره ي آشنايي ديديد، تعجب نكنيد. حتمن بنده هستم!
3/ پيشوني، ما رو كجا مي شوني؟!
4/ امكان رستگاري ِ من گر نبوده است ... بيهوده آزموده مرا بارها خدا!
5/ اين 2 روز عمر كه منم نداره! (كاميون نوشته)
6/ شايد يادتون نباشه. ولي كماكان نوشته هاي بلند ساير وبلاگ ها رو نمي خونم. شما هم مي تونيد نخونيد!