فاطمه، هانيه يا هلو؟!


اثر زيگمونت زارادكيه ويچ از لهستان

چند شب پيش، همان دوست قديمي كه ظاهرن تجديد فراش كرده، طي تماسي از من خواست شعري با مشخصاتي كه در ادامه مي آيد بسرايم تا او در جشن تولد "هلو" آن را قرائت كرده و علاوه بر نزديكي، خير دنيا و آخرت نصيبش گردد.

مشخصات شخص مورد نظر اينچنين بود:
هانيه متخلص به هلو، دانشجوي انتقالي از دبي، عشق خريد از ميلاد نور، خرخون و خركار، تكثر ادرار، مارك موبايل آيفون، عشق كوير، عشق غذاي چيني، راكب 206 صندوقدار، پدر چاپخونه دار، اسم شناسنامه فاطمه، نق نقو!
با خواندن مشخصات ذكر شده، غليان و جوششي در من پديدار گشت و ابيات ذيل به رشته ي تحرير درآمد:

الا اي هــــــانيه اي يــــار جـــــوني ... هلوي مــــن كه در حــــال جنوني
سوالاتـــي هميشه مانده در ذهن ... كه خـواهم پاسخش را در جووني
چه شد يــــكباره از آن كـــشور دور ... خزيــــدي پيش من با يك كتوني؟
مـــــــگر باباي تو چــــــــاپخانه دارد ... كه نامت حك نــموده روي گوني؟
مگر دشت و كــــــوير و كوه و صحرا ... غـــذاي چيـــني دارد اي فلوني؟
چرا نق مـــــي زني هرجا و هر دم ... نمـــي بيني تو مهرم يا كه كوري؟
مگر عــــشق خــــريدي اي ضعيفه ... كه بيست 4 ســاعته ميلاد نوري؟
تو كه ماشين قوزميت* داري اي يار ... چرا در جــاده ها تنها مـــــيروني؟
چـــــرا هردم مـــوبايل آيـــــفونت را ... روي ويــــبره گـذاري اي حرومي؟!
مـــــگر كاري نداري فــــــاطمه جان ... كه هـر دم در توالت تو مي خوني!
تو كــــه خرخون و خركاري و ماهي ... چرا هيچوقت پيشم تنها نموني؟!
بيا بـــــــگذر زتقصيرم كـــــــــه اينها ... كلام مـــــن نبود، تو كه مي دوني
تولد شـــــــد دوبـــاره اي عــــــزيزم ... 1000 ســـال تو بايد زنده بموني!

* 206 صندوق دار!

طبق اطلاعات واصله قرائت اين شعر نه تنها موجب خير دنيا و آخرت نگشته، بلكه سبب فراق شده و در حال حاضر هر كدام سر در كار خود دارند و از خود نسبت به هم بي توجهي نشان مي دهند!

پ.ن:
1/ اينجا نسيم مي وزد، اين بوي ِ سيب چيست؟!
2/ هر روز، بي تو روز ِ مباداست!
3/ زندگي بيشتر از اوني كه كـُـشتي باشه، شطرنجه!
4/ ما براي فصل كردن آمديم!
5/ بازي هاي جديد و دخترونه ي وبلاگي، بسيار خز و جوات مي باشد!

 

چي دوس دارم!

تو اين دوره زمونه ي بي شوهري كه اكثر خونواده ها حاضرن دخترشون رو با آب و برق و گاز اضافي هم بدن بره، بعضيا مي گن اگه پول، خط ثابت، بنز، خونه، كت پوست مار، يخچال سايد باي سايد، ليسانس معماري، ويلا توي ساري، حساب جاري، ملك تجاري و علي الخصوص كارت ملي نداشته باشي، دخترمون رو نمي ديم كه نمي ديم.
اگه فك كنين من دنبال گرفتن دختر مردمم، خودتون مشغول ذمبه مي شين. اينا رو گفتم كه بگم ديروز رفتيم با ياس و ساير متعلقات براي خريد خونه. اونم كجا؟ شهرك ناز تو كرج!
دم اولين خونه اي كه رسيديم، سرايدار گفت كليد آپارتمان هاي اونوري رو ندارم. ما هم كه فقط دنبال آپارتمان هاي اونوري بوديم گفتيم يه كاريش بكن. اونم گفت تنها راهش اينه كه از رو ديوار بريم داخل ساختمون. همه رفتيم بالا و از اونور پريديم پائين. اما تنها كسي كه اومد بالا اما ديگه نتونست بياد پائين ياس بود. باور كنيد كار به آتش نشاني كشيد!


اثر كينو از آرژانتين

اينا رو گفتم تا تو بازي اي كه توسط نگار دعوت شدم شركت كنم. قبلن تو يه بازي تو همين مايه ها شركت كرده بودم. اما اين تقريبن تو يه مايه هاي ديگه است. بايد 5 تا از كارهايي كه دوست داشتيم بكنيم و نتونستيم بكنيم رو بنويسيم!

اول از همه دوست داشتم وقتي بزرگ شدم، اگه خلبان و دكتر نشدم، حداقل راننده كاميون بشم. عاشق تريلي 18 چرخ 12 دنده بودم. از اونايي كه روش T.B.T نوشته و همش باهاش مي رن كشورهاي خارج! از اونجايي كه هنوز بزرگ نشدم، فكر مي كنم انجام اين كار دور از ذهن نباشه!

قبل از اول از همه دوست داشتم وقتي بزرگ شدم، اگه خلبان و دكتر نشدم، يه چيز تو مايه هاي سوپرمن واقعي نه تخيلي بشم. از اونايي كه همه رو تو شرايط بحراني نجات مي دن. ترجيحن اگه شخص كمك گيرنده ضعيفه بود كه چه بهتر! از اونجايي كه هنوز بزرگ نشدم، فكر مي كنم انجام اين كار دور از ذهن نباشه!

قبل از دوم ِ اول از همه دوست داشتم وقتي بزرگ شدم، اگه خلبان و دكتر نشدم، يه هيبت و تيريپي داشتم كه يه محله ازم بترسن. نه به خاطر اينكه به كسي زور بگما، نه! چون الان بدون اينكه يه محله ازم بترسن، به همه زور مي گم. اما دوست داشتم ديگه. خودمم نمي دونم چرا! از اونجايي كه هنوز بزرگ نشدم، فكر مي كنم انجام اين كار دور از ذهن نباشه!

قبل از سوم ِ اول از همه دوست داشتم وقتي بزرگ شدم، اگه خلبان و دكتر نشدم، بتونم خواننده بشم. در واقع اگه از من بپرسن اگه فقط بتوني رو يه چيز ادعا داشته باشي اون چيه؟ با اينكه مي تونم رو خيلي از چيزام ادعا داشته باشم اما در كمال فروتني به صِدام، نه صَدّام اشاره مي كنم. باور كنيد صدام از صداي خيلي از اونايي كه اينور اونور و تو رسانه هاي ديداري و شنيداري مي شنويد قشنگ تره. فقط تا حالا سكوي پرتاب نداشتم. از اونجايي كه هنوز بزرگ نشدم، فكر مي كنم انجام اين كار دور از ذهن نباشه!

و در آخر قبل از چهارم ِ اول از همه دوست داشتم، همينطوري به صورت رندم، 17 ميليارد پول داشتم. باور كنيد اگه انقدر پول داشتم تمام كارهاي قبلي و بعدي رو مي تونستم به راحتي انجام بدم. از اونجايي كه هنوز بزرگ نشدم، فكر مي كنم انجام اين كار دور از ذهن نباشه!      

پ.ن:
1/ دل ِ تو دریایِ خشکه، دل ِ من کاسه ی خونه ... یه روزم نوبت ابراست، دنیا اینجور نمی مونه!
2/ مگه دستم بهت نرسه يزيد! (كاميون نوشته)
3/ براي اينكه هميشه موضوعي براي خنديدن داشته باشيد، به مشكلاتتون بخنديد!
4/ من رشته ي محبتِ تو پاره مي كنم ... شايد گره خورَد، به تو نزديك تر شوم!
5/ طبق معمول هر كي دوس داشت و نداشت بازي كنه!

 

دوست داشتني ها!


اثر پائولو دالپونته از ايتاليا

به خدا
من می تونستم یه خواننده استثنایی بشم، یا هنرپیشه، یا ورزشکار، خلاصه یه آدم معروف. اما چیزی که باعث شد تصمیم بگیرم هیچکدوم نشم، یه راننده مینی بوس بود، توی سیزده سالگی ام. چندش ترین موجود سیبیلویی رو که می تونین تصور کنین. نگاه من همینطوری دنبالش رفت، بس که کثیف و نفرت انگیز بود، تا توی مینی بوسش. یه قالیچه با طرح عکس گوگوش رو انداخته بود روی صندلیش. اونم بر عکس. طوریکه دقیقا روی دهن گوگوش نشست.
آره اینطوری بود که من تصمیم گرفتم واسه همیشه گمنام بمونم!

بنا به دعوت "دست نوشته هاي يك مترسك" بايد لينك 5 مطلب از ساير وبلاگ نويسان، كه دوست داشتيم يا در ذهنمان مانده را در اينجا بياوريم. كار سختي است كه تنها از عهده ي من و عده ي قليلي از دوستان ساخته است! كم نيستند مطالبي كه دوست داشتم به آنها اشاره مي كردم. اما چه كنم كه هميشه عدد، دست و بالمان را مي بندد!
مطلب اولي كه دوستش دارم از وبلاگ "زن سان" است كه بدليل كوتاه بودن و اينكه حرف دل ِ ماست، عينن در بالا آورده ام. باقي قضايا هم در ذيل از نظرتان خواهد گذشت!

- بر باد رفته!
- اجي مجي لاترجي!
- ساعت هشت و پنجاه دقيقه است!
- چيزهاي زيادي هستند كه فقط با چشمان بسته ديده مي شوند!

پ.ن:
1/ بی تو ای نیزه نشین، ساکن ویران شده ام ... تا جدا شد سر ِ تو، بی سر و سامان شده ام!
2/ خسته از تكرار شب ها! (كاميون نوشته)
3/ آدمايي كه هيچوقت خُل نمي شن واقعن بايد چه زندگي ِ وحشتناكي داشته باشن!
4/ همه ي دوستان لينك و لالينك به اين بازي دعوتند. انتخاب يكي از مطالب من به عنوان خُمس پذيرفته مي شود!
5/ سه شنبه، نمايشگاه اين دو نوگل ِ نوشكفته برقرار است. باشد كه با حضور خود، ضمن بالا بردن سواد بصري، به برقراري ِ بيشتر آنها بيافزائيم!

 

فرار از قانون!


اثر آجيم سولاج از آلباني

اولين باري كه قانون رو زير پا گذاشتم، زماني بود كه كلاس اول دبستان وقتي كه معلم داشت ديكته مي گفت، پشت سريم ازم پرسيد: ثلث رو با چه "ص، س، ث" اي مي نويسن؟ و منم برگشتم و بهش گفتم: با "ث" و وقتي دوباره ازم پرسيد دومين "ص، س، ث" اش رو با چه "ص، س، ث" اي مي نويسن؟ هر چند مي دونستم كه اون محكوم به غلط نوشتن ثلثِ، از بس كه خنگ و احمقه، اما دوباره برگشتم و بهش گفتم: با "ث" و همونجا بود كه معلم دفترم رو با نگاه پيروزمندانه اي از زير دستم كشيد و گفت: بهت -0- مي دم! هيچي نگفتم. حتي با اينكه مي دونستم براي مامانم افت داره كه پسر ِ شاگرد ممتازش ديكته -0- بگيره اما التماس هم نكردم. معلم كه حسابي از اين حالتِ من عصباني شده بود گفت: چرا تقلب كردي؟ گفتم تقلب نكردم. دوستم يادش رفته بود ثلث رو با چه "ص، س، ث" اي مي نويسن. منم بهش گفتم با "ث" مي نويسن. گفت: چه پرو (2 بار) هم مي گه چيكار كرده. هيچ مي دوني تو قانون جلسه ي امتحان رو زير پا گذاشتي؟! گفتم: خانوم خب اگه دوست داريد بهتون بگم كه مي خواست ازم پاك كن بگيره، باشه مي خواست ازم پاك كن بگيره! خنديد و يه 2 گذاشت كنار -0- رو گفت: برو بشين اما ديگه بي قانوني نكن!
مطمئنن اونروز اولين باري نبود كه قانون رو زير پا گذاشته بودم. اما چون نمي دونستم قانون چيه و بي قانوني كدومه، يادم نمياد قبلش چه كارا كه نكرده بودم و چه قانونايي رو كه زير پا نذاشته بودم! و اولين ماجرا هميني بود كه رسمن به زير پا گذاشتن قانون از طرف من تلقي شد. هر چند كه آخرين بارش هم نبود!
حقيقت اينه كه هر كسي، قانون رو زير پا مي ذاره يا از اون فرار مي كنه و به اين فكر نمي كنه كه ممكنه دستش رو بشه. اما وقتي رو مي شه، مجبوره تقاضاي بخشش كنه، كه البته بيشتر وقتا هم بخشيده مي شه.
اما يه كارهايي هست كه انجامش منجر به محكوميتِ ما مي شه. براي اينكه به چنين سرنوشتي دچار نشيم، بايد بدونيم كه كدوم قانون رو مي شه گاهي ازش تخطي كرد و كدوم قانون رو نمي شه!

پ.ن:
1/ آخر چه به روز ِ بدنت آوردند ... از چيست كه همسطح بيابان شده اي؟!
2/ ما هيچ، اهل ِ دير و كليسا به افتخار ... از نذرهاي ادا شده‌شان حرف مي زنند!
3/ قانون ِ نانوشته اي كه هميشه زير پا مي ذارم اينه كه هيچوقت همرنگ هيچ جماعتي نمي شم!
4/ مي دوني چرا معرفت كم شده؟ چون همش در تو جمع شده!
5/ گذشت اون زماني كه زن واسه مردش طلاش رو مي داد و مرد واسه خاطر ِ زنش دعوا رامينداخت!

 

ماليدن، ديدن و اميد!


اثر مارسين بوندارويچ از لهستان

كوري رنجي است كه افراد مبتلابه را وادار مي كند آنچه را كه مقابل چشمشان است نبينند. مثل ضعيفه گاني كه حسادت را نمي بينند. حسادتي كه شوهرانشان را از پاي در مي آورد. مثل قويه گاني كه نياز به محبت را نمي بينند. نيازي كه زنانشان را از پاي در مي آورد!
مثل مُحصّلي كه نگاه معلم يا استادش را نمي بيند. نگاهي كه منجر به لو رفتن تقلبش مي شود. مثل ضعيفكي كه قادر نيست ببيند رقيبش دوست اوست! و مثل 1000 چيز ديگر!

همه ي ما وقتي صبح ها از خواب برمي خيزيم، بيدار مي شويم، بلند مي شويم يا هر چه كه شما صدايش مي كنيد، اولين جايي كه مي ماليم، چشمانمان است! و اين مالش تنها بدان اميد است كه ببينيم. يا اگر ادعاي آن را داريم كه از قبل فعل ديدن را درست صرف مي كرده ايم، بدان اميد مي ماليم كه بهتر ببينيم! البته اگر با اين پاسخ صريح چشممان مواجه نشويم كه بگويد: ماليدي. عُمرن اگه ببيني!
ولي باور كنيد اين اميد، اصلن اميد خوبي نيست. باور نمي كنيد؟ كافي است از چند نفر از كساني كه بهتر مي بينند سوال كنيد. محال است براي جواب به اين سوال شما، سفره اي به مساحت چندين 10 متر، جلوي پايتان نگسترانند و بر اميد، لعنت نفرستند. مطمئنن همگي متفق القول به شما خواهند گفت كه اميد نداشته باش كه بهتر ببيني. مگر بيكاري؟!
باور كنيد نديدن، بهتر از ديدن است. وقتي نمي بيني، نديدي، اما اگر ببيني، وامصيبتا! همين ديدن، با خود هزار دردسر ديگر را به همراه مي آورد. تا جائيكه به خود لعنت مي فرستي كه اي كاش هيچ گاه اين اميد باطل به ديدن را در سر نمي پروراندم.
تا اينجا تكليف بر اين 2 دسته ي ببيننده و نبيننده روشن است. اما گاهي مي شود كه بايد ببيني اما نبيني! اين حركت مانند راه رفتن بر روي لبه ي تيز ِ چاقويي است كه اگر بر يمين افتي، بايد تهمت اسكلي را به جان بخري و اگر بر يسار افتي و دم برنياوري، تهمت مونگلي. تا جائيكه همين امشب دوستي به من گفت: مگه دل درد داري كه اينقدر مي بيني اسكل؟! يه موقع هايي بايد ببيني ولي چشمات رو ببندي، عين ِ مونگولا!

اما از همه ي اين حرف ها گذشته، بايد بدانيم كه دنيا پر از آدم هايي است كه نمي بينند. اما خطرناك ترينشان، آنهايي هستند كه شيطان ِ درونشان را نمي بينند. به نظر شما چطور بايد از شر و گزند آنها در امان بمانيم؟ بله، بايد به اين اميد كه مي توانيم آنها را پيدا كنيم، چشمانمان را باز كنيم، قبل از آن كه آنها ما را پيدا كنند!

پ.ن:
1/ اين سينه ي آسيا شده مي گويد ... بازيچه ي نعل هاي اسبان شده اي!
2/ مديونيد اگه فكر كنيد راجع به اميد نوشتم!
3/ اگر خيلي زرنگ باشيد، مطلبِ فوق را از هر طرف بخوانيد چيزي دستگيرتان نمي شويد. مگر اينكه خيلي زرنگ باشيد!
4/ جيك نزنه 1 نفر، من اومدم بي خبر، بدون كه ماله مني، اول، آخر!
5/ هميشه اوني كه مي بينيم راست نيست و اوني كه نمي بينيم دروغ نيست، ايضن!

 

پيري و هزار ...!


اثر كنستانتين سيوسو از روماني

دوستم پدر ِ با صفايي دارد! بعضي از كارهايش مثل كارهاي اغلب پدرهاي پير، باعث خنده ي تا حد مرگ مي شود. براي اينكه شما هم در اين شادي سهيم شويد، 2 نمونه از آن كارها را از زبان دوستم برايتان تعريف مي كنم.

- يه روز خواهر زاده ي كوچيكم اومد خونمون. اونروز بابام در نقش يك پدر بزرگ باحال ظاهر شد و شروع به "گرگ بازي" با اون كرد. بعد از مدتي همه ي ما با صداي ضجه هاي دخترك به خودمون اومديم و به طرف صدا دويديم. فكر مي كنيد با چه صحنه اي مواجه شديم؟ بابام بعد از ترس شديد دختر، تازه سر شوق اومده بود و در حاليكه شاهد ترس و گريه ي بچه بود، حاضر نمي شد از نقش خودش خارج بشه و با صداها و شكلك هاي عجيب و غريب سعي داشت بيشتر اونو بترسونه!

- يه روز ديگه بابا و عَموم با هم قرار گذاشتن تا براي قدم زدن به پاركي حوالي ِ منزلمون برن. بعد از گذشت ساعتي بابام به من زنگ زد و گفت: هر چي منتظر شدم عموت رو نديدم. موبايلشم نمي گيره. تو يه زنگ بزن ببين كجاست؟ من هم گفتم صبر كن تا با اون خط بگيرمش. به عموم زنگ زدم و گفتم شما كجايي؟ گفت تو پاركم. كنار زمين بازي. بعد با اون خط از بابام پرسيدم شما كجايي؟ گفت: كنار آبنما. گفتم بابا برو سمت زمين بازي. اونجا عمو منتظرته. ولي براي اينكه خيالم راحت بشه گفتم گوشي رو نگه مي دارم تا به عمو برسي. بعد از دقايقي بابام گفت عموت كه اينجا هم نيست! با تعجب از عموم پرسيدم عمو كجاي زمين بازي هستي؟ چرا بابا تو رو نمي بينه؟ گفت بابا من همينجا كنار سرسره ها هستم. از اونطرف بابام هم در جواب من گفت: منم كنار سرسره ها هستم! سرتون رو درد نيارم. بعد از نيم ساعت كاشف به عمل اومد بابام رفته يه پارك و عموم رفته يه پارك ديگه!

پ.ن:
1/ از نحوه ي پرپر شدنت معلوم است ... كه دستخوش ِ حمله ي طوفان شده اي!
2/ هزار سال گذشت از حكايتِ ليلي ... هنوز مردم ِ صحرا نشين سيه پوشند!
3/ آدما وقتي پير مي شن دوباره بچه مي شن. من دوست ندارم دوباره بچه گيم رو ببينم!
4/ به خاطر ِ منم شده، مواظبِ خودت باش!
5/ كاش به زماني برگردم كه تنها غم زندگي ام، شكستن نوك مدادم بود!

 

آسمان تكيه به دستان ِ تو دارد!

بايد به پاي ِ چشم  ســـياهش شهيد شد ... تا روز حــــــــشر، نزد خــــــــــدا روسپيد شد
پر وا كــــنيد تا به هــــوايش پري زنــــــــــيم ... بايد كه در فـــــــضاي غـــــــــمش ناپديد شد
وقــــــتي خداي خــــــلقت او را تـــــمام كرد ... اين جمله گفت: آنچه كه عشقم كشيد شد
من مانده ام كه قبر به آن كوچكي چه سان ... جـاي قـــــــرار دادن قــــــــــدي رشـــيد شد

بي ربط:
اين تـــــير با نگاه، نظر مي زند تو را ... حــــــالا نمي شد اينهمه زيبا نمي شدي
مي خواستي كه تير نگيرد تن تو را ... كاري نداشت، خوش قد و بالا نمي شدي

پ.ن:
1/ خيمه ي خورشيد سوخت!
2/ كاش مي شد كه علمدار حرم مي ماندي ... اصلن اي كاش كسي جاي ِ تو سقا مي شد!
3/ بس كن رباب، سر به سر ِ غم گذاشتي ... اصلن خيال كن علي اصغر نداشتي!
4/ يه قرار بذاريم همه با هم بريم براي مونا آزمايش بديم!
5/ مرسي از ايراني نامه براي فرستادن عكس (نقاشي) اين پست!
6/ اين حسين كيست؟!
7/ فصل الخطاب! (حتمن بخونيد)

 

فال ِ ما!

حرف دل:
مي گويند وقتي حضرت ابراهيم، اسماعيلش را به امر خدا به قربانگاه برد، طاقتِ نگاه كردن در چشمان پسرش را هنگام ذبح نداشت، اين بود كه او را به سينه روي زمين خواباند. اينجا بود كه خدا به قول خودمان گفت: تو اينكاره نيستي! و برايش قوچي فرستاد تا او را بجاي فرزندش ذبح كند. اما حضرت حسين همه چيزش را به قربانگاه برد. حتي كودك 6 ماهه اش را!

دل ِ آتش زده ام بــــي تو به گــــرداب خورَد ... باز كن چشم كه چشمت غم ِ سيلاب خورَد
ريخــــــتند آب روي ِ خـــاك و نــــدادند به تو ... ريخــــــتند آب مـــــبادا به لـــبت آب خــــــورَد
بند مويي است سَرَََت گرچه ولي مي بينم ... تير نــــــگذاشــته تا اينكه سَــــــرَت تاب خورَد
همه ي دشت به حــــال ِ من و تو خنديدند ... من و تو تشـنه ولــــي مَـــــركبشان آب خورَد

پستِ قبلي را كه گذاشتم دوستي On شد و گفت: دارم مي رم مهموني و مراسم شب يلدا. نيت كن برات فال بگيرم. از من انكار و از او اصرار. نيتي كردم در مورد حضرتِ دوست و رفتم و رفت. وقتي به خانه بازگشتم در كامنت هاي خصوصي برايم جوابِ فالم را از حضرتِ دوست آورده بود. با خواندنش 1 ساعتِ تمام گريه كردم و خوابيدم!

بارهـــــا گـــــفته‌ام و بار دگــــــر مــــی‌گویم ... که من دلـشده این رَه، نه به خود می‌پویم
در پــــس ِ آینه طوطــــــی صـفتم داشته‌اند ... آن چه اســتاد ازل گفــــت بگــــو، می‌گویم
من اگر خارم و گر گل، چـــمن آرایی هست ... که از آن دســت که او می‌کِشدم می‌رویم
دوســــتان عیب من ِ بی‌دل حــــیران مکنید ... گوهـــــری دارم و صاحب نــــظری می‌جویم
گر چه با دلق مُلمع، مِی گلگون عیب است ... مـــکنم عیب کز او رنــــگ ریـا مـــــی‌شویم
خـــــنده و گریه عـــشاق ز جایی دگر است ... می‌ســرایم به شب و وقت سحر می‌مویم
حافـــــظم گفت که خاک در مــــیخانه مبوی ... گو مـکن عیب که من مشک خُتن می‌بویم

بي ربط:
رُخت از بوسه اي بيگاه مي سوخت ... نه تنها بوسه، از يك آه مي سوخت
چـــــــه كرده آفـــتابِ گــــــرم حتي ... رُخــــت در زير ِ نور ِ ماه مي سوخت

پ.ن:
1/ آب ِ طلب نكرده هميشه مراد نيست ... گاهي بهانه ايست كه قرباني ات كنند!
2/ كسي به فلسفه ي پر زدن مي انديشد ... عمو جواد و حسن، جوجه مي كِشند به سيخ!
3/ حسين را هم بخوانيد!